در طول شامی در مرکز شهر بوستن، در غروبی که از قبلش هم غیرواقعی بهنظر میرسید ـ ریچل مکآدامز کنارم نشسته بود و بهم تعارف میکرد که از ماهیاش بچشم، مارک رافالو روبهرویم بود و داشت داستانهای هیجانانگیزی از روزهایی که در کافه کار میکرده تعریف میکرد ـ ریچل سمتم خم شد
به دست راستم اشاره کرد و بهنجوا و با لحنی کموبیش متعجب گفت: «یه حلقه دستت داری که حرفش رو نزده بودی».
نگاهش را تا حلقهی طلاییرنگ روی انگشت کوچکم دنبال کردم، هدیهای مال مدتها پیش از دوستی عزیز. راست میگفت.
چند هفته پیش وقتی ازم پرسید سال 2001 چه جواهراتی استفاده میکردهام، یادم رفته بود به حلقهی کوچک اشاره کنم. و از آنجایی که او سعی میکرد در فیلم اسپاتلایت مثل سیزده سال پیش من رفتار کند، شبیه آنموقعم باشد و مثل آنموقع من فکر کند، این ازقلمافتادگی سریع به چشمش آمد.
وقتی یک ستارهی سینما آدم را زیر نظر میگیرد هیچ جزئیاتی بیاهمیت نیست.
ریچل ازم پرسید ناخنهایم را چقدر بلند نگه میدارم، چه اندازهای از برگهی یادداشت را ترجیح میدهم، غذایم را از بوفهی گلوب میخرم یا از خانه غذا میآورم، هیچوقت با شوهرم دوتایی آشپزی میکنم (بله، او هم یکی از شخصیتهای فیلم است)، چه کلمات محبتآمیزی به هم میگوییم، در زمان نوشتن از کشیشهایی که کودکآزاری میکردند هرگز پیش آمد که روحیهام را ببازم.
دیگر عادت کرده بودم که یکهو و بیمقدمه پیامهایش سربرسند. «هی ساشا، یه سؤال همینطوری: یادت میآد اونروزا چه کفشی توی تحریریه میپوشیدی؟ (میدونم که برای پیادهروی کتونی پا میکردی) لژ داشتن یا تخت بودن؟»
جوابهای من سازندهی دیالوگها، دکور و لباسهای یک فیلم هالیوودی با بازیگرهای درجهیک بودند.
وقتی به ریچل گفتم که به مادربزرگ مرحومم که اهل بوستن جنوبی بود و یکی از شخصیتهای فیلم است میگفتم «نانا» و نه «مامانبزرگ» نویسندهها فیلمنامه را تغییر دادند.
موقع فیلمبرداری در تورنتو وقتی اشاره کردم که تلفنم سمت چپ کامپیوترم بود، آنها میزم را از نو چیدند.
اولش ارتباطمان ایمیلی بود. موضوع ایمیل ـ «از طرف ریچل» ـ نیازی به توضیح بیشتر نداشت. روزی را مشخص کردیم که تلفنی حرف بزنیم و مکالمهمان یک ساعت و نیم طول کشید. بعد قراری برای ملاقات گذاشتیم.
او سوار قطاری به سمت ایستگاه جنوبی شد. همین که مسافرها از سکو بیرون میآمدند نگران بودم که نتوانم او را بین جمعیت پیدا کنم.
ناگهان متوجه چیز عجیبی شدم؛ او ازم خواسته بودم عکسهای سال 2001ام را برایش بفرستم تا بتواند موهایش را شبیه من کوتاه و رنگ کند. نباید دنبال ریچل مکآدامز میگشتم، که باید دنبال نسخهبدل خودم میگشتم.
قبل از اینکه از نزدیک همدیگر را ببینیم او به گفتوگوهای من با کارگردان، تام مککارتی و فیلمنامهنویس، جاش سینگر گوش داده بود، ویدئوی برنامههای تلویزیون را که درشان حاضر شده بودم تماشا کرده بود، و حتی رفته بود و مصاحبههای متأخرترم را بهعنوان مجری برنامهی رادیویی پیدا کرده بود.
من خیلی تند حرف میزنم ـ یک دوستی زمانی بهم گفته بود «مثل مسلسل حرف میزنی» ـ و ریچل بهم گفت که تلاش کرده بود تا سرعت زیادم را تقلید کند. درنهایت ولی تصمیم بر این شده بود که اگر او در فیلم همانقدر که من در زندگی واقعی تند حرف میزنم، تند حرف بزند، مخاطبها نمیفهمند چه میگوید.
بااینحال از ماشینِ واقعی خودم استفاده کرد: یک هوندا سیویکِ مدل ۹۵. حضورش توی فیلم باعث شد یک دست رنگ مجانی بهش بزنند، و مرا صاحب عروسکی کردند که نوزده سال از ساختهشدنش میگذرد ولی طوری میدرخشد که انگار همین حالا از پارکینگ نمایشگاه ماشین بیرون آمده.
چرا باید جزئیات یک دهه پیش را به این دقت بازسازی کرد؟ ریچل اینطور توضیح میدهد که وقتی بازیگرها نقش شخصیتهای داستانی را بازی میکنند «معمولا همینطور که کار پیش میرود، جزئیات را از خودشان درمیآورند»
ولی وقتی قرار است نقش آدمهای واقعی را بازی کنند ـ گفت من اولین آدم واقعیای هستم که نقشش را بازی کرده ـ «خوب است پایهی محکمی داشته باشی تا بتوانی زندگی درونی دقیقی برای شخصیت درست کنی».
همینطور گفت که «واقعا به نظرم آدم میتواند در ایفای نقش آزادی کامل داشته باشد، ولی وقتی حقیقت روبهرویم نشسته، احساس مسئولیت میکنم که تو را درست بازی کنم و جوهرهات را پیدا کنم».
ممکن است فکر کنید اینکه آدم مشهوری داشته نقشم را بازی میکرده، باعث شده خیلی خوشبهحالم بشود.
ولی بگذارید خیلی ساده بهتان بگویم که وقتی یک روزنامهی بریتانیایی عکسهایی از ریچل سرصحنهی فیلم گرفت که او ظاهرش را در آن عینبهعین مثل من درست کرده بود
پیرهن گشادی که تو شلوار نرفته، کفشهای سیاهِ کاری، و حتی موج طبیعیای که توی موهام دارم ـ طوری ظاهرش را بد و بیاهمیت جلوه داده بود که فقط از یک روزنامهی لندنی برمیآید
عنوان مطلبشان این بود «ریچل مکآدامز برای بازی در نقش روزنامهنگار تحقیقی، لباسهای ساده میپوشد» و به «موهای آشفته»، کفشهای «ازمدافتاده» و «لباسهای گشاد»ش اشاره کرده بود.
پوشیدن لباسهایی که من در اواخر بیستسالگیام میپوشیدم، باعث شده بود در مورد او بگویند «این بانوی هنرپیشه اصلا شباهتی به خودِ فرشقرمزیاش ندارد».
به هالیوود خوش آمدید. توصیه میشود جليقهي ضدگلوله بپوشید.
ساشا فيفر/منبع:همشهري 24
نظر شما