ترجمه‌ی آلما شفتی: درست بود که در مدرسه‌ی قبلی، کلی اراذل و اوباش رفت و آمد داشتند و مرا هم یکی دوبار خفت کرده بودند و چند یورویی سلفیده بودند، اما خب آن‌جا دست کم یک مزیت بزرگ داشت: هیچ‌کس از بغل‌دستی‌اش مایه‌دارتر نبود!

دوچرخه شماره ۸۲۸

همه‌ي ما یک‌جورهایی شپش ته جیبمان سه قاب می‌انداخت و زیاد بحث پول توجیبی مطرح نبود!

البته «مانوئل» هم بود که یک کَمَکی وضعش از بقیه بهتر بود و گاه‌گداری که گربه‌ی پیرزن همسایه را می‌شست یک چند یورویی گیرش می‌آمد.

هرچند جای پنجه‌های گربه روی دست‌ها و گاهی هم روی صورتش همه‌چیز را لو می‌داد و مانوئل اصلاً فرصت کلاس گذاشتن بابت پول توجیبی پیدا نمی‌کرد.

این ماجرای پنجه‌های گربه به قدری در مدرسه مشهور شده بود که همان خفت‌کن‌ها هرچندوقت یک‌بار مانوئل را خوب وارسی می‌کردند و اگر جای زخم و زیلی پیدا می‌کردند او را حسابی می‌تكاندند و در نهايت چیزی از آن چندرغاز برای مانوئل باقی نمی‌ماند.

همین ماجرا و یک لب پاره شده و چند دکمه‌ی افتاده و آستین جرخورده باعث شد تا مامان، صبرش لبریز شود و چند باری بر سر آقای «ویلویی» مدیر مدرسه جیغ فرابنفش بکشد.

جیغ‌هایی که درنهایت نه تنها به جایی نرسیدند بلکه، بدتر مرا گاو پیشانی‌سفید مدرسه کردند و شدم هدفی برای خفت‌کن‌ها، آن هم البته نه برای پول بلکه برای روکم‌کنی و تعیین محدوده‌ی علامت‌گذاری شده!

من در حومه‌ی پاریس زندگی می‌کنم و بهتر است فعلاً اسم محله‌مان را نیاورم چون یکی دو تا از این خفت‌کن‌ها اتفاقاً اهل مطالعه هستند  و اگر این ماجرا را بخوانند دمار از روزگارم درخواهند آورد.

هرچند در جایی که من زندگی می‌کنم، مطالعه، دغدغه‌ی اصلی مردم نیست، اما نمی‌دانم من چرا برخلاف جریان آب شنا کردم و از بچگی تا همین حالا در حال خواندن هستم و از هیچ کاری در دنیا به اندازه‌ي خواندن کتاب و رمان و داستان لذت نمی‌برم.

در واقع روز اولی که مامان مرا از مدرسه‌ی آقای ویلویی بیرون کشید و در این مدرسه در دل پاریس ثبت‌نام کرد، درس ادبیات داشتیم و آقای «گزاویه» دبير ادبیات، محو معلومات ادبی من شده بود.

هرچند در برابر خانم «ژیل» دبیر شیمی و آقای «کوتِی» دبیر جغرافیا حسابی گند زدم و آبروریزی کردم، اما خب برای روز اول، ای بدک نبود!

 

دوچرخه شماره ۸۲۸

 

برگردیم به همان معضل بزرگ، یعنی عدم وجود پول تو جیبی در جیب‌های من و جیب‌های پر پول هم‌مدرسه‌ای‌هایم! هرچند با این قد دراز و لندهورم وقتی یکی از آن خفت‌کن‌ها را از دور می‌بینم در جا عرق می‌کنم و رنگم زرد می‌شود و با سرعت نور خودم را گم و گور می‌کنم، ولی شما به من بگویید، یک نوجوان 16ساله غیر از لباس و تبلت و پول توجیبی چه‌طور می‌تواند در مدرسه برای خودش کسب آبرو کند؟ با کتاب؟

نه‌خیر، کتاب توی سر من بخورد وقتی آن بچه‌ي موطلایی، «میشل» را مي‌گويم، زيپ درب و داغان كوله‌پشتي  مرا مسخره می‌کند و در زنگ تفریح، موقعی که همه در حال سق‌زدن کروآسان داغ (نوعی شیرینی فرانسوی) هستند من باید آسمان را نگاه کنم و سوت بزنم!

این‌ها را گفتم تا به این‌جا برسم: نمایشگاه کتاب پاریس! جایی که هرسال در اوايل بهار، هرچه‌قدر هم سخت، اما چند یورویی ذخیره می‌کنم، تا بلکه گشتی در آن بزنم و چندتایی کتاب بخرم و از نویسنده‌های مشهور امضا بگیرم. اما این مدرسه‌ی جدید لعنتی امسال همه‌چیز را خراب كرد.

همان چندرغازی که همیشه ته جیبم می‌ماند، باید خرج بلیت مترو و اتوبوس به این مسخره‌دانی شود چون برای رفت و آمد باید دویست تا خط عوض کنی!

خب شما جای من بودید وقتی خانم «دوران» مدير مدرسه، می‌آید و اعلام می‌کند که: این مدرسه مفتخر است، كه در فصل نمایشگاه کتاب امسال، به دانش‌آموزانش بن کتاب بدهد! چه‌کار می‌کردید؟

 

دوچرخه شماره ۸۲۸

 

 یک نگاه به غبغب «سیمون» بیندازید، غیر از پاته و دونات چیز دیگری این تور چربی را از هیجان و شادی به لرزه درمی‌آورد؟

«ژیلبر» چه‌طور؟ اگر دونات‌های من به اندازه‌ی کافی خوش‌مزه نبود، این گودزیلا چهارتایش را چه‌طور قورت داد و از هولش حتی یادش رفت دهان چربش را پاک کند!

این یکی شکمو، «ویل» را می‌گویم پنج‌تا خرید و همه را سر کلاس آقای گزاویه کوفت کرد و بماند كه چه  بوی پیراشکی‌اي راه انداخت و كم مانده بود همان‌جا لو بروم!

مگر من چه‌کار کردم؟ دونات پختم و به آن‌ها فروختم و به جای پول ازشان بن کتاب گرفتم! گيريم به مامان چيزهايي درباره‌ي همايش خيريه گفتم و مجبورش كردم مواد اوليه‌ي دونات‌ها را بخرد و او را متقاعد كردم كه با اين كار مي‌توانم براي خودم برو بيايي در مدرسه‌ي جديد داشته باشم.

شما به من بگویید کجای این کار غلط بود که وقتی شاد و خوشحال با بغلی پر از کتاب و امضا از نمایشگاه برمی‌گشتم مامان تلفن به دست منتظرم بود تا در پاشنه‌ي در تلفن را روي سرم خورد كند و زيرلب مدام تكرار مي‌كرد، با بن كتاب بچه‌ها هان؟

فكر اين‌جايش را كرده بودم و مي‌دانستم مامان هميشه در برابر عشق من به كتاب كوتاه مي‌آيد و اين مسئله، حتي اگر هم لو برود،كه فكر نمي‌كردم به اين زودي لو برود، در برابر خلاقيت من براي به‌دست آوردن بن كتابِ يك مشت خرفت، رنگ مي‌بازد.

هرچند مامان به‌قول خودش 26 يورو خرج مواد اوليه براي پختن دونات‌ها كرده بود، ولي مطمئنم اگر راستش را مي‌گفتم پنج يورو هم كاسب نمي‌شدم. شوخي كه نبود با هر كدام از آن بن‌ها مي‌توانستم سه چهارتا كتاب بخرم.

اما همه‌ي پيش‌بيني‌هايم غلط از آب درآمد. آن سه خرفت شكمو دونات‌ها را بلعيده بودند و به خانم دوران گفته بودند من از آن‌ها زورگيري كرده‌ام و بن‌هايشان را دزديده‌ام!

 همه‌ی این تهمت‌ها و نامردی‌ها را به جان خريدم، ولی آن‌جایی که مامان گفت: باید تمام کتاب‌ها را بین سیمون، ژیلبر و ویل تقسیم کنی وگرنه خانم دوران با اردنگی از مدرسه پرتت می‌کند بیرون، فكر كردم اين را ديگر كجاي دلم بگذارم!

هرچند در آن لحظه دهانم پر شد که بگویم خب به جهنم! اما جلوی خودم را گرفتم! هنوز قضيه‌ي دونات‌ها لو نرفته بود و ما در تعطيلات آخر هفته بودیم.

با كمي آرامش من می‌توانستم کتاب‌هایی را که سهم این سه تا ابله شکمو می‌شود تمام و کمال بخوانم و بعد آن‌ها را پس بدهم! اما، کارد به آن شکمشان بخورد، دارم برايشان!

 

دوچرخه شماره ۸۲۸

کد خبر 332293

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha