او و همسرش، زهرا، يك عمر دويدهاند تا اين روزهاي ميانسالي در آرامش حداقلي باشند ولي گويا در كلافي از مشكلات به دام افتادهاند و اميدشان براي رهايي به حداقل رسيده است. در اين يكسال كه شايد براي خيليها به اندازه يك چشم بههمزدن گذشت، به اندازه تمام عمرشان درد كشيدهاند؛ نه از جنس درد پاي حسين كه بعيد ميداند دوباره برايش پا شود بلكه بهخاطر آوارگي از اين خانه به آن خانه، بهخاطر جسم خسته زهرا كه ديگر مثل قديمها توان كار كردن در خانه مردم را ندارد؛ بهخاطر خانهنشيني و غرور مردانه حسين كه جريحهدار شده است و بهخاطر چيزهاي ديگري كه خودش ميگويد نميتواند بيانشان كند. بهجاي همه اين نگفتهها سر به زير مياندازد و دستهايش را چند ثانيهاي روي چشمهاي خيسش ميگذارد.
«زهرا» به جاي همسرش، رشته كلام را بهدست ميگيرد تا از غصههايي بگويد كه روي دلش آوار شده است. از خانه فرسودهاي تعريف ميكند كه شباهتي به خانههاي شهري نداشت. ديوارهايش گلي بود و موريانه بنيان آن را خورده بود. بوي شديد رطوبت نميگذاشت او، حسين و 2فرزندشان نفس بكشند. باران براي همه رحمت است اما براي اين خانواده دردسر بود. هربار كه ميباريد ميدانستند معناي آن چيزي جز اضافهشدن رطوبت ديوارها و ريختن بخش ديگري از سقف، روي سرشان نيست.
به هر حال، آن خانه ديگر جاي زندگي نبود. آنها تا همين جاي ماجرا هم خوب توانسته بودند ۱۷سال در آن دوام بياورند. زهرا ميگويد: «خانه را خراب ميكرديم يا نه، فرقي نداشت؛ بهزودي خودش فرو ميريخت. اسبابمان را جمع كرديم و آورديم منزل خواهرم؛ يعني همين جايي كه هستيم. نيمي از وسايل را در حياطشان گذاشتهايم و نيم ديگر را روي پشت بام. سپس خانهمان را خراب كرديم تا دوباره آجر روي آجر بگذاريم و سقفي بسازيم. با خودمان گفتيم حتي كارگر هم نميگيريم تا صرفه جويي شود. در خيالاتمان باورمان شده بود كه با كمك اطرافيان، هر چيزي كه بسازيم از وضعيت قبل بهتر است. ميگفتيم نيمي از فضا را به پسرمان عليرضا ميدهيم تا سروساماني بگيرد. ۲۴ ساله است؛ ديپلم آرايشگري و گواهينامه رانندگي گرفت تا براي خودش كار و كاسبي راه بيندازد ولي سرمايهاش كجا بود. من و پدرش خوب ميفهميم وقتش رسيده همسري داشته باشد؛ اما با اين شرايط كه ما به نان شب محتاجيم مسير سختي در پيش دارد».
- دردسر تازه
اوضاع ساختوساز نه خيلي خوب، ولي پيش ميرفت. ديوارها با پولي كه برخي بستگان كمك ميكردند بالا آمد تا اينكه تصادف حسين، روياهاي سياه و سفيدشان را خراب كرد. سوار موتورسيكلت بود كه در يكي از جادههاي اطراف شهر با تراكتور برخورد كرد. حسين ميگويد: «افسر مرا مقصر شناخت. استخوان پاي چپم كاملا نرم شده بود. ۲ماه در بيمارستان بستري بودم. فكر ميكنيد مخارج بيمارستان، دارو و خورد و خوراكمان را از كجا ميآورديم؟ زهرا صبح به صبح به خانههاي مردم ميرفت و كارگري ميكرد. شب مزدش را كه ميدادند، ميگذاشت روي قرضهايي كه از گوشه و كنار جور كرده بود. شب به صبح نرسيده پولمان تمام ميشد و فردا دوباره روز از نو و روزي از نو».
از وضعيت فعلي ساق پايش كه ميپرسيم، آهسته در رختخوابش جا به جا ميشود. لباسش را به آرامي كنار ميزند و ساق كبود پايش را نشانمان ميدهد. رد زخمهاي عفوني شده، ساق پايي كه ديگر گوشتي به آن نمانده و برجستگي زانو تصوير ناخوشايندي را ايجاد كرده است. توضيح ميدهد: «به جز آن ۲ماه نخست، ۴۰ روز ديگر هم در بيمارستان بستري بودم. دكتر ميگويد عفوني شده و پلاتين، بايد تعويض شود. يكيدو شب پيش وضع آنقدر خراب شده بود كه مجبور شديم به اورژانس بيمارستان مراجعه كنيم».
درحاليكه به زهرا اشاره ميكند تا عكسها و مدارك بيمارستان را بياورد، اضافه ميكند: «اگر پول داشتم همان موقع عمل ميشدم ولي ندارم. همين مراجعه ساده به بيمارستان و گرفتن عكس از پا، بيش از ۱۰۰ هزار تومان خرج برداشت. از كجا داريم بياوريم؟ از من كه كاري ساخته نيست. ميماند زهرا كه يك نفري نميداند به كدام زخم اين زندگي مرهم بگذارد. به خدا از روي زنم شرمندهام. به هيچ دردي نميخورم. حس بيارزش و سرباربودن چيزي است كه اين روزها خيلي آزارم ميدهد». آهي ميكشد و ادامه ميدهد: «دكتر چند بسته چرك خشك كن داده؛ همينها هم بستهاي ۲۵۰۰ تومان است. شوخي كه نيست. مجبورم بخورم تا ببينم چه ميشود».
ميپرسيم تحت پوشش خيريه يا سازماني هستيد؟ زهرا با شنيدن اين سؤال، انگار كه برق او را گرفته باشد ميگويد: «نگوييد اين حرف را. ما آبرو داريم. اينطور مؤسسات براي اينكه مطمئن شوند نيازمند هستي، ميآيند در محله تحقيق ميكنند؛ يك عمر است نگذاشتهام كسي بفهمد شب و روزمان يك رنگ است. فرض كه به ما كمك كنند؛ وقتي من و بچههايم نتوانيم در خيابان سرمان را بالا بگيريم آن پول چه ارزشي دارد؟ فاميل كه هيچ، حتي خانواده شوهرم خبر ندارند كه من، در خانههاي مردم كارگري ميكنم. نميدانم، شايد با خودشان فكر ميكنند من زن بيخيالي هستم كه با اين شوهر مريض، گاهي شبها ديروقت به خانه ميآيم. وضعيتم را به آنها بگويم كه چه بشود؛ هم درد نداري برايم ميماند و هم شرمساري آن. وضعيت مالي آنها را ميدانم و مطمئنم كاري از دستشان برنميآيد».
- فرزندان در راه
در ميان گفتوگويمان 2 دختربچه كه پيداست بهتازگي راه افتادهاند از اتاق كناري بيرون ميآيند. هلنا و هليا 2 قلو هستند و نوههاي دختري حسين و زهرا. هر دو لباسهاي تريكوي سفيد پوشيدهاند. يكي پستانك در دهان دارد و ديگري انگشت. زهرا آنها را در آغوش ميگيرد و ميگويد: «دامادم كارگر است و فعلا خرج و مخارجمان مشترك. دكترها ميگفتند دخترم هرگز بهطور طبيعي باردار نميشود. اين دوقلوها را به سختي به ثمر رساندند. هزينهبر بود ولي با قسط و قرض جور كردند. هنوز آن هزينهها را كامل جبران نكردهاند. نميدانم چطور شد كه برخلاف چيزهايي كه دكترها ميگفتند دخترم دوباره دوقلو باردار است. از وقتي شنيدهام حال خودم را نميفهمم. يك لحظه غمگين هستم و لحظه بعد شاد».
زهرا از ما ميخواهد به اتاقك روي پشت بام، جايي كه در آن زندگي ميكنند برويم. نميشود اسمش را اتاق گذاشت؛ چون سقفي ندارد. چند متر حلبي روي يك چهارديواري گذاشتهاند كه بيشتر شبيه سايهبان است تا سقف. بهخاطر بارندگيهاي اخير فرشها را جمع كردهاند. 2 كمد در اين فضاي حداكثر ۱۰ متري وجود دارد و باقي وسايل مانند اجاق گاز در فضاي باز پشت بام است. يك قسمت از پشت بام نيز ديوار ندارد و نردهاي كوتاه تنها محافظ ساكنان آن به شمار ميرود. زهرا اضافه ميكند:«بهخاطر همين بارندگيها، اينجا قابل زندگي كردن نيست؛ آنهم با پاي عفونت كرده حسين. گاهي به طبقه پايين كه منزل خواهرم است ميرويم و گاهي به خانه دامادم. دامادم خانه مستقل ندارد و با پدرش زندگي ميكند. خودتان تصور كنيد چقدر اين وضعيت ناراحتكننده است».
- ديوارهاي سُست
ديدار بعدي ما از خانهاي است كه زهرا و حسين با دست خالي قصد ساختنش را داشتند. برفپاككنهاي ماشين تقلا ميكنند تا قطرات باران را از روي شيشه كنار بزنند؛ با وجود اين چندان موفق نيستند. براي همين تصوير واضحي از منطقه نميشود داشت. وقتي مقابل كوچه موردنظر توقف ميكنيم و نگاهي به اطراف مياندازيم، صحنههايي را ميبينيم كه نظيرش را ميشود در عكسهاي قديمي دهه ۵۰ ديد؛ كوچههاي تنگ و دراز كه به دالان ميماند و افراد بايد به نوبت از آن عبور كنند. زهرا پيش ميافتد تا راهنمايمان باشد. در اين كوچههاي تنگ، چفت در چفت، خانههاي فرسوده ديده ميشود كه از ظاهر آنها جز وضعيت مالي نامطلوب ساكنانش، نميشود تفسير ديگري داشت. در انتهاي كوچه، البته جايي كه گمان ميكرديم انتهاي كوچه است؛ يك فرعي ديگر و كوچهاي تنگتر به عرض نهايتا يك و نيم متر وجود دارد. خانه مخروبه اين خانواده اينجاست. لازم نيست از مهندسي ساختمان چيزي بداني؛ سُست و غيراستاندارد بودن ديوارهايي كه بالا رفته، كاملا محرز است. كسي چه ميداند، شايد اگر هركس ديگري نيز جاي آنها بود و سالها زندگي در خانهاي موريانه خورده، و سپس آوارگي در منزل بستگان را تجربه ميكرد به چنين ساخت وسازي تن ميداد. زهرا با چشماني كه اشك در آنها حلقهزده است به تل آجرهاي كنار ديوار نگاه ميكند؛ سپس با دستهاي زمختش، دستهايم را ميفشارد و ميگويد: «نميدانم اسم اين وضعيت امتحان است، تقدير است يا چيز ديگر. فقط ميدانم كه نميشود ادامه داد».
- شما چه ميكنيد؟
زهرا و حسين بعد از تصادفي سخت، زندگي را به گونه ديگري تجربه ميكنند. شما براي كمك به اين خانواده چه ميكنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما