«چون خود را به دست آوردی، خوش میرو. اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او آور، و اگر کسی دیگر را نیابی دست به گردن خویش در آور.» «شمس تبریزی»
دکتر منوچهر ستوده مصداق بارز این جملۀ شمس بود، وکس دیگری را که میتوان یافت،ایرج افشار.
من جنابش را، چند بار در مجالس مختلف، از جمله همایش امیر پازواری در ساری دیدم. امّا دو بار این بختیاری را داشتم که از محضر گرم و بیریایش برخوردار شوم؛ یکی در بیستم آذر سال 1371، به مناسبت تحقیقی که داشتم بر احوال امیر پازواری میکردم. و دیگر فروردین سال 90 که شرح آن را خواهم آورد.
باری، نخستین بار چنان بود که با معرفی استاد بزرگوارم، جناب دکتر شفیعی کدکنی، همراه زندهیاد «احمد محسنپور» و «جهانگیر اشرفی» به خانۀ ستوده در کوچهای بنبست در خیابان منوچهری تهران رفتیم. آن وقت ستوده 79ساله بود؛ قوی و استوار و استخوانپر. بسیار خوب حرف زد با ما، و هر چه را که میدانست بیذرهای دریغ گفت. و هنگامی که فهمید فرهنگخانه در تکاپوی آماده کردن فرهنگ واژگان مازندرانی است، فیش آماده 700 واژۀ مازندرانی گردآوردۀ خود را به جهانگیر اشرفی سپرد و گفت: «پس از فرهنگ گیلکی من میخواستم فرهنگ مازندرانی را آماده کنم که زبان آبا و اجدادی من است، امّا نشد. حالا شما این را بگیرید و استفاده کنید.»
او این کار را خیلی ساده و صریح، و به راحتی نوشیدن لیوانی آب انجام داد. بعدش هم نامهای خطاب به دوست همراهش در برگردان فارسی دیوان امیر پازواری ـ علی داودی درزی کلایی ـ نوشت که اگر آماده است آن کتاب، بدهید به این دوستان برای چاپ. از سرنوشت آن واژهها در دست اشرفی خبر ندارم. و ما نیز بهرغم تلاش بسیار به آقای داودی و آن کتاب دست نیافتیم، تا اینکه در میانۀ دهه هشتاد نشر رسانش آن را انتشار داد.
من البته پیشتر ستوده را از طریق کتابهایش، به ویژه مجموعۀ ارزشمند «از آستارا تا استارباد » میشناختم. اما این دو قدم که او از سر بیریایی و عشق پاک به فرهنگ سرزمین خود برداشت، قرب او را در دلم بالاتر برد. احساس کردم که سالهاست اورا میشناسم، واین مرد با همۀ هیئت کوهوار و استخوانبندی درشت و صدای زنگدار محکمش، به شیشه میماند. و خیلی ساده همین است که میبینی. این گذشت تا 18ـ19 سال بعد در هشتم فروردین 1390 که همراه دوستانی چون «حسن اکبریان طبری»، «یوسف الهی»، «شهرام قلی پور گودرزی»، «روشنک رضایی» و »بابک کنعانی» (عکاس) برای گفتوگویی با او عازم گلور سلمانشهر (متل قوی سابق) شدیم و به خدمت آن پیر رشید 98 ساله در خانه باغ سادۀ 10 هکتاریاش رسیدیم. در حالی که تأخیر دو ساعتۀ ما به خاطر ترافیک شدید جاده را، اصلاً به رویمان نیاورد. خندید و با صدایی شاداب و محکم و پر طنین خوشامد گفت، و ما را به اتاق پذیرایی سادهاش که شومینهای هیزمی با آرامش در آن میسوخت، دعوت کرد. با حوصلهای مثالزدنی به همۀ پرسشهامان پاسخ داد. حاصل نشست آن عصر که تا شب به درازا کشید، گفتوگویی شد که در شمارۀ 87 نشریۀ بارفروش در بابل به تاریخ اردیبهشت 1390 درآمد.
ستوده در آن روز به سادگی از کودکی، جوانی و حال و روز اکنونش گفت؛ از دکان لوازمالتحریرفروشیاش در خیابان نایبالسلطنه تهران، از معلمیاش در لاهیجان و انزلی، جمعآوری واژههای گیلکی از 1320 تا 1321، آمدن دوبارهاش به تهران و درس خواندنش در دورۀ دکترای ادبیات فارسی، استادانش فروزانفر و پورداوود و فاطمه سیاح، دوستانش دکتر محمد معین و ناتل خانلری و همکلاسیاش سیمین دانشور، سروسامان دادن به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران و محمدتقی دانشپژوه، تأثیر میرظهیرالدین مرعشی بر خود که قلم و قدم را با هم برداشت، پیمودن 62 درۀ البرز با پای پیاده یا قاطر روزی یک تومنی از کنارۀ سپید رود تا دامنۀ کوههای خراسان...
اکبریان طبری(مترجم) که مثل همه حیران نگاهش میکرد، پرسید: آقای دکتر انگیزۀ شما چه بود از این همه کار و تلاش و تکاپو؟
ستوده خندید و گفت: عشق، فقط عشق، و نه هیچ چیز دیگر... بعد چشمهایش را بست و بیتی از یک مثنوی خود را خواند که اینطور تمام میشد:زندگانی و حیات این جهان جمله بر بنیاد عشق است ای فلان
ایرج افشار مدتی پیش درگذشته بود، گفتم: «یادی کنیم از ایرج افشار...» اندکی تاریک شد و گفت: «این را که همۀ روزنامهها و رادیو تلویزیون گفتند. خدایش بیامرزد...» از پسِ سکوت سنگینی که برقرار شد، گفتم:«شما کارهایی با هم کردید. مثل صیدنه ابوریحان و آن گلگشتها...» این بار شکفت و گفت:«ها، این شد! چون مربوط به زندگی است. بله، یک بارافشار، نسخهای خطی به من دادکه اول وآخرش افتاده بود، وگفت ببین مال کیست؟من خواندم ودیدم صیدنه ابوریحان است. بعدروزی دوساعت از6تا8صبح، نشستیم درکتابخانۀ مرکزی دانشگاه و پس ازدوسالونیم کارِ یک نفس تمامش کردیم، کارهایی دیگری هم داشتیم با هم. گلگشتهامان هم یک جور سفر جامعهشناختی بود.» وقتی از سفرها میگفت، چهرهاش از شادی میدرخشید. «یوسف الهی»(پژوهشگر) گفت: «آقای دکتر، ضمن کار بر فرهنگ گیلانی و سمنانی، از ضربالمثلها و ترانهها و متلهاشان هم چیزی به دست آوردید؟» ستوده بلند و پر صدا خندید: «حالا چرا همه را از من میخواهید، من تا جایی که زور داشتم کار کردم و میکنم، بروید از همسن و سالهایم بپرسید:«مرد حسابی! توکه یک عمر در این دنیا بودی، چه کردی؟» خدا رحمت کند فروزانفر را که میگفت وقت همان وقت است، یا به رقاصی میگذرد یا به خواندن فلان کتاب و کار. ببینید راست میگوید دیگر، نمیشود آدم هم برقصد و هم کتاب بخواند...»
به چهرۀ سرخ و خندانش نگاه کردم و گفتم: آقای دکتر خستهتان کردیم گفت: نه، من مادهام مستعد است برای این کار.گفتم: پس شعری بخوانید دربارۀ هستی... چشمهایش را بست و زمزمه کرد:
کس ز آغاز و ز انجام جهان آگه نیست اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است
طبری خندید و مصراع خوشنویسی شدۀ در قاب چوبی روی دیوار را خواند: «معلومم شد که هیچ معلوم نشد.» ستوده خندید: «همین طوره، خدای من شاهده که همین طوره، آقای مینوی هم وقتی به چیزی بر میخورد که نمی دانست، میگفت: «نَمیدانَم» او هم مردی عجیب و دوست داشتنی بود که مثل من وقتی افسار را از دست میداد، هر چه دلش میخواست میگفت.» روشنک رضایی(نویسنده) که با تحسین نگاهش میکرد، پرسید: «در زندگی، لحظههایی هست که آدم را سرشار میکند و به اوج میرساند، چه چیزهایی شما را سرشار کرده و به اوج رسانده؟»
ستوده باز هم بلند خندید و سر تکان داد: «آه خدایا! اوج کجاست؟ من همین پایین، پهلوی شما نشستهام!»
طبری گفت:خیلی وقتتان را گرفتیم جناب ستوده، برای ما که امروز یومالله بود...» ستوده گرم و بیریا گفت: »این چه حرفی است آقا، در این خانه باز است به روی شما، نه سگی است و نه دربانی.» خندیدم و گفتم: «کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست!» ستوده هم خندید و گفت:«نه، نیست. ما باید دور هم جمع بشویم و حرف بزنیم. من از این ساعات و دقایقی که با شما سیر کردم مثل آدمی هستم که خُمی شراب خورده باشد، الان این طوریام. مست مستم واقعاً».
بوی باغ بهاری ستوده، طنین پر شور و گرم صدایش، و طعم دلنواز آن شب هنوز به روشنی در ذهن من بیدار است و نفس میکشد. ستودۀ مازندرانیتبار، به گردن همۀ ایرانیان حق دارد و به گردن مازندرانیها بیشتر. عمیقاً غمگین و تلخ شدم وقتی خبر درگذشت ستوده را شنیدم و آن تشییع سادۀ پیکر او را در جمعی پنجاهشصت نفره دیدم. او که رفت و نیازی هم به تشریفات باشکوه برای پیکر خود نداشت. مانیازداشتیم به این کار. اگرچه در واقع، مردی که حجم چنین انبوهی کار و کتاب از خود بر جای گذاشته، حتی مزار هم نمیخواهد، و «در سینههای مردم دانا مزار اوست». دل تپنده و بیمار تاریخ ما، خواه ناخواه او را به یاد خواهد سپرد.
اما وای بر ما که این استوانههای عظیم فرهنگی را، چنان که «این مجال اندکک را در خور است.» نمیشناسیم و ارج نمینهیم. کمترین پادافره این ناسپاسیها و حق ناگزاریها، در جا زدنی سیزیفوار در تاریخ است.
*همشهری مازندران
نظر شما