1)
برای کارون بزرگ که حالا تشنهترین است
تو رودی، مستی ات اما به اقیانوس پهلو زد
تو دریا نیستی اما خیالت سر به هرسو زد
اگر صیاد ناشی برنگاهت ریخت تورش را
شبش غرق خیال و آرزو برگشت و پارو زد
تو اشک عاشق پیغمبری بودی که از قومش
کنار دجله پنهان کرد و در اهواز سوسو زد
هنوز از موجهایت بوی حسرت میرسد زیرا
که آهی آسمانی در شب شور تو اردو زد
مگر برق نگاهت میخورد بر عرشه کشتی
که شبها ناخدا لنگر کشید از آب و زانو زد
نمیدانم کدام آتشفشان را میبری با خود
که بالای تو ابر از شوق، جای گریه میسوزد
و شاید «قو» از این که موج چشمان تو را دارد
به سبکی ویژه آمد پر زند دستی به پهلو زد
بمیرم! داری از شهر خودت سر میروی؟ آخر
کدامین دست از پشت تو بر قلب تو چاقو زد؟
(2)
برای خاک مقدس خوزستان
برقی نمانده خاک تو را زیر و رو کند
بهتر که خوشههای تو را سنگ رو کند
نبضت به خواب رفته مگر ابر این بهار
انگشت را به دیده کارون فرو کند
هر پنجشنبه پیش تو بارانیام ولی
این ابر را رها بکنی های و هو کند
شبنم برای شستن داغ تو کافی است
باید که صبح لمس تنت را وضو کند
تو نبض التهاب نیاکان کیستی؟
تا باد دوره گرد تو را جستجو کند
برقی نمانده صاعقهای دردمند نیست
بهتر که خوشههات به یک سنگ خو کند
(3)
گنجشکها که تخم به دریا گذاشتند
کفتارها به باغچهها پا گذاشتند
ابری نبود، صاعقههای منظمی
بر نبض ساقههای جوان پا گذاشتند
تارش غبار بوده و پودش به رنگ خون
پیراهنی که بر تن گلها گذاشتند
شلیک شد به ساحت سبز درختها
در «جمع» ریشه و تنه «منها» گذاشتند
فرقی نداشت ریز و درشتش – گلولهها
بر قلب شیر و چلچله امضا گذاشتند
در منتهی الیه دوراهی، فرشتگان
یک آینه مقابل دنیا گذاشتند
باران نبود از سر بینظمی زمین
دیدم که خاک بر سر دریا گذاشتند
حالا من آن درخت غریبم که بادها
رفتند و ریشههای مرا جاگذاشتند
مرتضی حیدری آل کثیر