احتشامی در مقاله حاضر، پیشنهادی جدید برای بررسی شعر هندی و به ویژه شاخه صائبی آن میدهد. تاکنون تکبیتها به عنوان برگ برنده شعر شاعرانی چون صائب طرح شده است ولی احتشامی، بر مصراعهای صائب و تناسب آن با شهود شاعران «ذن» انگشت نهاده است.
در مقدمه کتاب هنر کمان کشی اثر اوگن هریگل فیلسوف آلمانی، میخوانیم که وقتی تحقیر نفس در هنر تقویت شد انسان میپندارد که هنوز نمیاندیشد. او همانند رگباری که از آسمان میبارد، به سان موج غلتان اقیانوس همچون اختران تابان در آسمان شب بدان گونه که برگ سبز نوشکفتهای در نسیم بهاری آرمیده، میاندیشد، به راستی که او شهود، باران، اقیانوس، ستارگان و برگ است. این فیلسوف مینویسد که بودائیزم دیانا در ژاپن به ذن مشهور است. این تجربههای آنی پدیدههایی هستند که بهعنوان زمینه بیانتهای وجود نمیتوان آن را از طریق مفاهیم عقلانی درک کرد.
بودائیزم دیانا در هند به وجود آمده و پس از تغییراتی عمیق در چین و ژاپن تکامل یافته، ذن بستگی به تصوف ناب درون دارد. در این مکتب غیراز این که با مشارکت مستقیم وارد تجارب صوفیانه شده و دگرگون و متحول شویم راهی نیست. (1) تفکر ذن در ادبیات ژاپن کوتاهترین شعر جهان به نام هایکو را آفریده و با همان تجربه ناب صوفیانه به طبیعت نگریسته است.(2)
نگارنده در چند مقاله از این دیدگاه به ادبیات سرک کشیده است ؛ در یادواره سهراب سپهری، در مقالهای با عنوان سپهری در غربت تصوف اشراق، در کتاب غزل بانو با عنوان الوهیت اشیاء در جهان بینی صائب و در کتاب جشنواره استاد محمد قهرمان با عنوان قالی در شعر شاعران صفوی. موضوع این گفتار نگاه صائب به طبیعت از همین دریچه است.
صائب در غزلهای آفرینشی، بیسابقه، فضاشکن و فراسخن خود راهی تازه در گستره ادبیات گشود، تا جایی که بیهیچ تردید میتوان او را کمال زیبایی و جمال اندیشه و قله دست نیافتنی این نوع کلام دانست.
بیرون از فضای غزل نگاه او به هستی بیشتر در تک بیتهای او صورت بسته، به همین سبب نخستین پژوهندگان این سبک و سیاق شعر عصر صفوی را از طریق تک بیت شناختهاند و به غلط شاعران این دوران مشعشع ادبی و هنری را عصر تک بیت نامیدهاند.
دوستدار شعر خراسانی و عراقی واژه را کلید فهم میدید، اما در زبان صائب و اقران و اقمار او، واژه چنین نقشی ایفا نمیکرد، بلکه کلمات کار نوعی پیوند و وابستگی را انجام میدادند، مثل نخی ابریشمین که ساعت مذهب میناکاری شدهای را در کیسه گلابتونی کوچکی میپوشید ؛ ساعتی که با همه زیبایی و جلوه هنری از چشم بیننده پنهان بود. در حقیقت کلام نقش نخ ابریشمی را بازی میکرد.
سخن دیگر آن که این تلاش به قول صائب به یک معنی بیگانه میرسید و با حل معما، لغز و چیستان یا به شکل امروزی آن با حل جدول کلمات متقاطع، تفاوتی از زمین تا آسمان داشت. چرا که آن نگرش ژرفاکاو و حالت شاعرانگی در پیچشهای واژهها مستتر بود مگر نه آن که رودن، مجسمه ساز معروف فرانسوی معتقد بود نگریستن عمیق به اشیا میتواند حقیقتی را که درون سنگ است بیرون آورد. هیدگر هم میگفت شاعر هر قدر بیشتر خصلت شاعرانه پیدا کند بیشتر به شخصی که به تفکر میپردازد بدل میشود. (3)
یعنی چیزی که در شاعران بازگشتی وجود نداشت و به عکس، شاعران شیوه نو به آن نزدیک شده بودند، اگر چه شاید تطابق دقیق و مو به مو هم در میانه نباشد. شاعر عصر صفوی میکوشید تا خواننده شعر خود را با یافتههای تازه رویارو سازد و آن چه را خود تماشا کرده مثل یک شاعر معتقد به فلسفه ذن در دید تماشایی قرار دهد و تفکر شاعرانه را میان خود و مخاطب تقسیم کند و او را عملا به پشت پنجره رنگین بیت یا غزل خود ببرد.
در این تصدیع از پنجره تفکر ذن به پارهای از ابیات طبیعت گرایانه صائب سری میزنیم و با تفسیر در لذت زیباییهای آن سهیم میشویم. صائب میفرماید:
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
تنهایی و شاعر که خویشتن را مینگرد، نمیدانم آیینهای روبهروی اوست یا نه، یا آن که خود را در قاب شیشه دریچه تماشا میکند. از پشت پنجره به درختان پاییزی چشم میدوزد؛ ریزش تک تک برگها و خداحافظی آرام و لحظه لحظه آنان، چرخ زدن در هوا، پروازی نامعلوم و ناگزیر و سرانجام سقوط و دور شدن از دیدگاه شاعر، افتادن بر سنگفرش خیابان باغ، گذار آدمیان و به خاک پیوستن و از یاد رفتن برای همیشه. شاعر هر برگ را نماد سالی از زندگی میبیند که سبزینگی اش را از دست داده و تسلیم سرنوشتی محتوم است. مرگ را احساس میکند و به یاد کاغذبادهای دوران کودکی میافتد، بادی میوزد، نخی میگسلد و کاغذباد در آسمان گم میشود، بیآن که بخواهد به تنهایی پیوسته است ؛ گسستن از همزادان و فرو رفتن در سکوتی طولانی. برگها پرواز میکنند و شاعر خود را میبیند. آونگان بر شاخه زمان، خشکیده و شکسته، در انتظار بوسه نسیمی؛ مرگ و پذیرش ناچار تاریکی.
مگر نه آن که مرگ پایان زندگی است اگر چه خود را به کلامی بفریبی. مگر نه آن که مرگ پاورچین میآید بیآن که بخواهی. مگر نه آن که مرگ در تو لانه کرده است، از لحظهای کهزاده میشوی. اما دیدار با او خالی از ترس نیست، اگر چه تصویری باشد در فضا و به گونه برگی زرد که حریروار میپیچد و در برابر چشمان تو به زمین میافتد و تو که میهراسی همه مردم ریزش تگرگین برگها را میبینند و بیخیال از بارش آن میگذرند.
اما تو شاعری، چنان که پدرانت بودند، تو میاندیشی چنان که خیام پیش از تو میاندیشید. او هم از غبار شدن کوزهها و بر باد رفتن آلالهها تصور تو را داشت.شاید او نیز به لحظه شاعرانهای فکر میکرد. صائب به خویشتن بر میگردد، مصراعی را نوشته است که همه آن چه را میپنداشت در قالب آن ریخته است؛ اما باز هم پیش زمینهای ساختگی (کهای کاش حضور نداشت )؛ چقدر دوست داشتم که امروز او این جا بود. در جهان نوین من، یقینا از بزرگترین شاعران شعر کوتاه میشد. از دفترش میخوانم که:
موقوف نسیمی است به هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
***
هم چو ماهی در میان آب خوابم میبرد
یک لحظه ناب از طبیعت، یگانگی شاعر با آب، پاکی و شفافیت، آرامشی تفسیر ناپذیر. اما حسی که میتوان فقط در اعماق و زوایای روشن روح به آن دست یافت؛ زیستن دور از آلایش تیره خاک، خواب در جریان طراوت زمان بیآن که نشانهای بر جای ماند، آرزوی مجهول و کودکانه دوست داشتنی، اما محال در رهایی از خویشتن، خواستهای ناکجایی برای گذشتن از تعلق و رنگ، نقبی برای بازگشت به آغاز، جای گرفتن به جای ماهی در رودخانه که آهسته میگذرد، کودک شدن و خود را در قفسی از حباب دیدن، اندیشیدن به زلالی چنان که در روزهای نخست زندگی، بازگو شدن، درون قصه شدن چنان که در گهواره شنیدهای و جزئی از طبیعت بودن و به مهمانی آب رفتن، سرگرمی با سنگهای صیقلی و درخشان و خزههای مخملی، رقص در جشن آب پاشان روح و جدایی از ذهنیت بزرگسالی.
انسانها همیشه خواستهاند از مرز بزرگسالی عبور نکنند و تا آخر عمر به یاد این معصومیتها در خویش گریستهاند. چرا که در کودکی جهان را از روزنه زیبایی دیده اند:
افسانهوار، تو در تو و رنگین. جهانی گسترده، پرجلال و مالامال از شور و شادی. اینک در کهنسالی شاعر با افسوس پنهان میخواهد بازگشتی داشته باشد دوباره به همان عوالم، بازگشتی به گیاه و آب و سنگ، به دنیایی که پیش از این به آن تعلق داشت، اگر چه حرف میزد و میدوید و راه میرفت، اما شاعر با به دام انداختن این شعر ناب، خود به دام میافتد و همان مشکل همیشگی، صخرهای بر سر راه تفکرش قرار میدهد، رجعت به دیرینگی فرهنگی، فراموشی خلاقیت شاعرانه و باز هم تمثیل و قیاس گذاشتن بار سنگینی از الفاظ بر دوش ظریفترین اندیشه و نهفتن شعر حقیقی در سرپوشی از واژه و سرانجام نوشتن چنین بیتی:
از سرم تا نگذرد میکم نگردد رعشهام
هم چو ماهی در میان آب خوابم میبرد
***
مرغان به جا گذارند در باغ آشیان را
در فصل بهار آشیانهها در انبوه برگ گمند، کمتر آشیانهای را میتوان در این فصل از دور دید یا تماشا کرد. پرندگان مسافر و کوچندگان طبیعت در اوایل پاییز درختان را ترک میکنند، برگها میریزند و آشیانهها در یک عریانی ناگزیر خود را به رخ رهگذران میکشند. با دیدن این آشیانههای تهی همه آن چه را که در بهار اتفاق افتاده به یاد میآوریم. شادیها، سرسبزیها، پر و بال زدنها، نوازشهای عاشقانه و از همه بیشتر جوش و خروش زیستن و صدای بودن را.
این نگاه میان آشیان پرنده که در سکوت فرو رفته با خانه شاعر که روزی در خاموشی فرو خواهد رفت، رابطه ایجاد میکند و از سویی آن چه که شاعر از خود باقی خواهد گذاشت با آن چه از نغمه پرندگان در خاطرها مانده نیز رابطه ظریف دارد که رازناک و پرسش انگیز است. پرسش از حاصل این آمدنها و رفتنها، آیا سفر دور و دراز پرندگان و به فراموشی سپردن زادگاهشان تصویر زندگی ما انسان هاست که به هر حال چنین سرنوشتی در انتظارمان است؛ آمدن، ساختن، گفتن، شنیدن و گذاشتن و رفتن.
آیا نگاه ذن گونه شاعر به طبیعت توانسته است در خلال این نقش ساده و کوتاه با چند واژه آشنا نوعی یأس فلسفی را بگنجاند، یا تداعی ذهنی به پشتوانه فرهنگی ما را بر آن میدارد که برداشتی حکیمانه از آن داشته باشیم، هر چه هست هماوایی و همجانی شگفتی است. درست مثل یک هایکو، اما باز هم این پروانه در پیله سنت میماند. سراینده بر شراره شاعرانه نخست هیمهای دودانگیز میگذارد، قیاسی از همان تداول ها:
هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای
مرغان به جا گذارند در باغ آشیان را
***
سایههای بر زمین چسبیده را فریاد رس
ما آدمیزادگان هماره از کنار سایهها میگذریم؛ نه درنگی نه تاملی، میرویم بیآن که حضورشان را جدی بگیریم. وقتی سایهها از دو سوی گذرگاه ما به سوی یکدیگر دست مییازند، گویی میخواهند همدیگر را در آغوش گیرند، اما چسبندگی بر زمین این اشتیاق را از آنان میگیرد. شاعر چله ظهر یک تابستان را تصویر میکند، محتملا از خیابان باغی بزرگ میگذرد یا در کنار جویبار زلالی که از میانه خانه او میرود با آب گفتوگو میکند. گله از گرمای طاقت سوز که نه تنها او را، بلکه گلها و گیاهان باغ را هم میآزارد. میخواهد چیزی بنویسد یا کلامی بگوید که ناگهان نگاهش بر سایهها میافتد، لغزیده بر شنها ؛ فکر میکند بر این ماسههای داغ که در سکوت و تنهایی چه میکنند. در احساس همسایگی با آنان آرزو میکند که کاش دستی میتوانست این بیزبانان را از زمین برگیرد یا مشتی آب بر سر و صورتشان بپاشد. میپندارد شاید سایههای آدمیان فراموش شده اند، یا خاموشان از یاد رفته، اما هر چه هستند سرافرازانه صف کشیدهاند اگر چه نیازمند دستگیری. همدلی شاعر با سایهها غمگنانه است، غمی فلسفی و اندوهی غباراندود و دنباله دار. صائب خود را به جای سایهها میگذارد، به سرنوشت خویش میاندیشد، به درختی که در پناه آفتاب قد افراشته است، با بلندترین سایه، ولی هر چه سرخی افق در مغرب بیشتر میشود، سایه کوتاهتر میشود و به سیاهی میگراید. حالا بود شاعر، بود سایه هاست و حیاتش نیازمند جذبهای روشن و از دوردستها تا او را بینیازانه برباید. البته باز هم شیوه سخن بر این لحظه صید شده چیزی میافزاید. غریبهای، از قبیله اشراق حداقل درصورت و ساخت ؛ اگر چه غریبه، غریبه است، اما رابطهای تنگاتنگ نشان میدهد.
شاعر مینویسد:
با کمند جذبهای، ای آفتاب بینیاز
سایههای بر زمین چسبیده را فریاد رس
و این مصراعها که مشتی است از خروار و درصورت به شیرازه بستن میتواند به کتابی با شرح مبدل شود:
رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
ما را میان بادیه باران گرفته است
**
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
**
عنان گسستهتر از رشتههای بارانم
**
کم عمرتر زشعله ی خارند لاله ها
**
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز
**
شاخی که خشک گشت کجا رقص میکند
**
برخاستنم نیست چو دیوار شکسته
**
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا میکند
**
برق از این مزرعه با دیده یتر میگذرد
**
لاله را نعل بود بر سر آتش در کوه
**
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
**
هنوز میپرد از شوق چشم کوکب ها
**
استادهاند بر سر پا شعلهها تمام
**
بازیچه ی نسیم خزاناند لاله ها
**
جاده چون زنجیر میپیچد به پای رهروان
پی نوشتها:
1 -ذن، در هنر کمان کشی، اوگِن هریگل، ترجمه جاوید جهانشاهی، نشر پرسش، چاپ اصفهان، 1367، ص 25، 32 تا 34
2 - هایکو، شعر ژاپن از آغاز تا امروز، برگردان احمد شاملو، ع پاشایی، تهران، نشر چشمه، 1376،
ص 28 تا 30
3 - هیدگر و شاعران، ورونیک– م – فوتی، ترجمه عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش،
1376، ص 144