اما او خودش هم نمیدانست که چه چیز را می خواهد جبران کند، قتل 4 نوجوان بیگناه چطور جبران شدنی است؟
- ازچه زمانی به فکر ارتکاب این جنایتهای شیطانی افتادی؟
15 سالم بود که این فکر شیطانی به سراغم آمد.
- وقتی مقتولانت را می کشتی چه احساسی داشتی؟
درآن لحظات شیطان تمام ذهنم را از وسوسه پر می کرد و من هم مقاومتی در برابر این فکر سیاه نداشتم.
- تو خودت یک پدر هستی یعنی دلت برای التماسهای آنها نمیسوخت؟
آنها هیچ التماسی برای نجات خود نمیکردند، ولی بعد ازمرگشان به شدت ازدست خودم متنفر شده و تا دقایقی تمام بدنم از این تنفر می لرزید .
- چگونه آنها را به قتل می رساندی ؟
یک طناب سبزرنگ داشتم که آن را دور گردن آنها میانداختم و وقتی خفه میشدند، اجسادشان را در چاه قنات میانداختم وروی جسد را با آهک میپوشاندم.
ولی دیگر قادر نبودم هیچ وقت به محل دفن هرکدام از اجساد نزدیک شوم.
- چرا به هرکدام ازقربانیانت یک نهال داده بودی که درحیاط خانه پدریشان بکارند؟
چون درنهالستان کارمی کردم ، تنها وسیله ای که برای ریختن طرح دوستی با آنان پیدا می کردم، همان نهال بود وهیچ دلیل دیگری وجود نداشت.
- اگر دستگیر نمی شدی امکان داشت مرتکب قتلهای بیشتری شوی؟
کشتن دیگر برایم عادی شده بود، اگر میتوانستم ادامه می دادم.
- ارتباطت با خانوادهات چطور بود؟
فرزندانم را بسیاردوست دارم، ولی من میدانم که زندگی آنها را با این جنایتهای خودم نابود کردم و آنها را که هیچ گناهی نداشتند بدبخت کردم.
- اما اگر آنها را دوست داشتی، یک لحظه فرزندانت را به جای قربانیان میگذاشتی ودلت برای آنها هم میسوخت ؟
(متهم درحالیکه رنگ ازصورتش پریده بود، دربرابراین سؤال تنها سکوت کرد.)
- 2 نفر از قربانیانت از اقوام همسرت بودند، چطور می توانستی بعد از جنایت باز هم به چشمان مادر و پدرش نگاه کنی ؟
روسیاهم، باورکنید شیطان رهایم نمیکرد.
- تو خیلی راحت 4 انسان را با خونسردی کشتهای و شاید به زودی اعدام شوی، حالا که نوبت به خودت رسیده همانطور خونسرد هستی؟
(متهم دچار لرزش بدن شده وگفت: نه، شاید رضایت دهند،من فریب شیطان را خوردم، فرصت دهند جبران کنم).
- چه چیزی را جبران کنی؟
سکوت....