مرد چشم دوخته بود به فاطمه دختر بچه 8سالهاش و ستایش کوچولوی 18 ماهه که چند قدم آن طرفتر در خواب بود.
فاطمه شیرین زبانی میکرد، از خانه ماندن خسته شده بود و میخواست برود پارک، اما مرد احساس میکرد آن قدر زیر بار فشار مالی له شده که دیگر توان شنیدن شیرینزبانیهای دخترکوچولویش را هم ندارد، خودش هم نفهمید چطور وسوسهای شیطانی و سیاه به سراغش آمد، اما وسوسه جنایت یک آن رهایش نمی کرد.
حال خودش را نمی فهمید، صحنهها مثل یک کابوس تلخ از جلوی چشمانش رژه میرفتند، وقتی به خودش آمد فاطمه و ستایش کوچولو را با دستهای خودش در بالکن خانه حلق آویز کرده بود و از خانهاش زد بیرون.
ماجرای دو جنایت مخوف
عصر 18 شهریور، وقتی ماجرای این جنایت مرگبار درپلاک شماره 6 کوچه اوج گزارش شد، مأموران کلانتری 11 ساوجبلاغ به سرعت خودشان را به کلینیکی که کودکان به آنجا منتقل شده بودند رساندند. « فاطمه کودک 8 ساله جان باخته است و تیم پزشکی ستایش - کودک یک سال و نیمه – را به بیمارستان البرز منتقل کردهاند»، این اطلاعاتی بود که در نخستین لحظات در اختیار مأموران پلیس قرار گرفت.
کارآگاهان در ادامه تحقیقات به بازجویی ازمادر کودکان که پس از بازگشت به خانه و دیدن اجساد حلق آویز شده کودکانش در وضعیت روحی وحشتناکی بهسر میبرد پرداختند.
چند دقیقه برای گرفتن نذری به خانه همسایه رفتم که در این فاصله عبدالله- شوهرم، آنها را به قتل رساند.
با این سرنخ با دستور ویژه سردار زارعی- فرمانده پلیس استان تهران- عملیات شناسایی و دستگیری عبدالله بهعنوان مظنون کلیدی آغاز شد و با گذشت یک هفته وی با ردیابی تلفن همراهش در یکی از پارکهای کرج به دام افتاد. در حالی که ستایش نیز بعدازظهر جمعه در بیمارستان جان باخته بود تحقیقات از پدر بیرحم آغاز شد.
اعترافات تکاندهنده پدر بیرحم
سردار زارعی- فرمانده انتظامی استان تهران- روز گذشته با اعلام خبر دستگیری پدر بیرحم گفت: این مرد 37 ساله در جریان بازجوییها در آگاهی ساوجبلاغ با اعتراف به قتل کودکانش درباره انگیزهاش از این جنایت گفت: مدتی بود که با مشکلات مالی شدیدی روبهرو شده بودم، اما وقتی از همسرم خواستم قطعه زمینی را که به نام اوست بفروشد، او گفت که این زمین را به عنوان پس انداز برای کودکانمان نگه داشته و این موضوع اختلاف شدید بین ما را دامن زد.
روز حادثه ساعت 2بعدازظهر، همسرم برای گرفتن نذری به خانه همسایه رفت، شدیدا بیحوصله و خسته بودم، در همین موقع فاطمه دختر بزرگم در حالی که دستش را دور گردنم انداخته بود از من خواست او و خواهرش را به پارک ببرم، شرایط روحی خوبی نداشتم، در یک لحظه عصبانی شدم، احساس میکردم که نمیتوانم هیچ کاری برای این بچهها بکنم، تصمیم گرفتم آنها را بکشم و وقتی به خودم آمدم که کار تمام شده بود، پس از آن قصد خودکشی داشتم که همسرم وارد خانه شد و من از در دیگر فرار کردم.