من قصهنویسام. برای همین، پایانها برای من اهمیت ویژهای دارند. هر داستانی که مینویسم بالأخره شروع و پایانی دارد. حتی وقتی داستانی دنبالهدار هم مینویسم بالأخره برای آخرِ آخر داستانم به فکر پایانی هستم.
خوانندگان داستانهای دنبالهدار و سریالها همه به دنبال این هستند که بدانند پسِ پایان این قصهها چه میشود؟ پایانهای داستانی به خوانندهها آرامش میدهند. آنها میتوانند کتاب را با خیال راحت ببندند و با پایانهای خوش یا پایانهای تلخ ماجرا را تمام شده فرض کنند.
من حتی گاهی داستانهایی با چند پایان مینویسم. داستانهایی که در آن مخاطب میتواند تصمیم بگیرد که یک قصه چگونه تمام شود. او میتواند ادامهی داستان را در ذهن خودش بسازد و فکر کند که كدام ادامه میتواند به چه جور پایانی برسد.
هر تغییر کوچکی در هرچیز میتواند پایان یک داستان را عوض کند. کافی است شما بهجای اینکه شخصیت داستانتان را با کسی آشنا کنید، کاری کنید که با دوستش قهر کند.
یا مثلاً بهجای فرستادن او به مغازه، به بیمارستان بفرستیدش. ممکن است شما با کمی تأخیر در اتفاقافتادن چیزی در داستان، طوری روال کار را عوض کنید که به پایانی ديگر برسيد؛ پاياني کاملاً متفاوت با آنچه که اول در ذهن داشتید.
اینطور است که هر تغییر کوچکی در مسیر میتواند به پایان متفاوتی برسد. برای همین است که وقتی من قصه مینویسم اصلاً به پایان فکر نمیکنم. من همیشه به مسیر فکر میکنم. به راهی که پیش پای شخصیتهایم میگذارم و به انتخابهایی که برایشان میکنم.
این، انتخابها هستند که مسیر را میسازند.
* * *
حالا تقریباً وسط مسیر نوشتن این مطلب هستیم.
* * *
میدانم که پایان خودم را نمیدانم. اما وقتهای زیادی هست که به آن فکر میکنم.
میدانم رمانی هستم که در قالب یک داستان کوتاه آفریده شدهام. شروعی دارم که پدر و مادرم گاهی با خاطراتی ساده آن را برایم تعریف میکنند. مسیری دارم که لحظه لحظهاش را خودم میسازم و پایانی دارم که هیچ معلوم نیست چه شکلی است.
داستان کوچک من پر از جزئیات بانمک و لحظههاي ملالآور است. داستان کوچک من مثل رودی در جریان است و هر لحظهای که زندگی میکنم لحظهای از داستان من است که میگذرد.
داستان من لحظهبهلحظه دارد نوشته میشود. من به سمت پایان داستان میروم و هیچوقت نمیتوانم برگردم و لحظههای قبل را مرور کنم. فصلهایی که نوشته شده، دیگر نوشته شده است.
فصلهایی که آفریده شده، آفریده شده و چیزهایی که هنوز معلوم نیست اینهاست: عکس روی جلد کتاب که میشود نامی که با خواندن آن میتوانی حدس بزنی که من در مجموع چه جور زندگیای داشتهام، ادامهی داستان هم هنوز معلوم نیست و پایان آن هم همینطور.
* * *
من از خداوند یک پایان خوب میخواهم. چرا از خداوند؟ چون او نویسندهی داستان من است. اگر چه او واقعاً نویسندهی بسیار پیچیدهای است، اما من هم شخصیت حرفگوش نکن عجیب و غریبی بودهام.
من برای آن پایان خوب دعا میکنم. آن پایان را هر چه باشد دوست دارم، چرا که فکر میکنم خودم آن را ساخته ام و سعی کردهام بهترین پایانی را که میتوانم بسازم و با فکر کردن به آن افسرده نمیشوم، بلکه امید میگیرم.
پایان خوب من میتواند کوتاه یا بلند باشد اما حقیقت این است که این برای من چندان مهم نیست، من مسیر خودم را دوست دارم و میدانم که تکتک لحظههايی را که در این مسیر میگذرانم، در پایان داستان من تأثیر دارد.
* * *
این پایان مطلب ماست و روز دیگر به تمامی رفته است و حالا شروع شب است.
نظر شما