البته موارد سبكتر را گاهي بهشوخي برگزار ميكنيم تا از بار آن بكاهيم.
یک روز فهمیدم این نشانهها گاهي مصداقهای متفاوتي دارند. به گمانم نوجوان بودم وقتی مصداق تازهاش را پیدا کردم. پاییزی شدم، غروب کردم و در تنهاییِ درونم فرو رفتم.
مادر همیشه میگوید كه صفر ماه سنگینی است، باید روزهایش را با صدقهدادن گذراند. باید خودت را از داستانهای ممتد سنگیناش دور نگهداری و در قلبت عزاداری کنی.
واقعیت سردی است که بالأخره از آن با خبر میشوی. آنروز چه روزی بود؟ چه فرقی دارد؟ آنروز و یا شاید آنشب، سرد بود. سوز عجیبی داشت. انگار تمام پنجرههای دنیا باز مانده بود. صدای باد در قلبم میچرخید و از خودم پرسیدم كه چرا پایان این ماه اینقدر سنگین است؟
اواخر ماه است. هنوز غم اربعین تهنشین نشده است؛ هرچند كه این غم هیچوقت تهنشین نمیشود. داشتم شعری را با خودم زمزمه میکردم که غم سراغم آمد.
- باشد برای فردا
دیدهای بعضی روزها حال آدم جور عجیبی است که دعا میکنی زودتر تمام شوند اين روزها؟ دیدهای بعضی روزها طولانی میشوند و دلت را شور میاندازند؟ این روزهای آخر صفر همین حال به قلبم رجعت کرده است. دلم میخواهد زودتر بگذرند. انگار نگرانم مبادا غم دیگری تکرار شود.
روزهایی که این حالت عجیب را دارم، بیحوصلگی خاصی همراهم است. دست و دلم به کاری نمیرود. میگویم باشد برای فردا، برای پسفردا. دوست دارم گوشهای در تنهایی خودم بنشینم و دانهدانه ثانیهها را بشمرم تا تمام شوند. چشمم به پنجره است.
راستی چند وقت است که انتظار کشیدهام تا غمها تمام شوند؟ تا دیگر هیچ غمی اتفاق نیفتد؟ اما بعد فکر میکنم این غمهای اتفاق افتاده، نه حالا که سالهایی خیلی دورتر رخ دادهاند. با این وصف، احساس میکنم از همان سالهای دور منتظر بودهام. فکر میکنم شاید از آغاز آفرینش چشم انتظار، به پنجره نگاه کردهام.
این غم که از سه سو مرا در بر گرفته است سالهاست با دلم عجین شده است. گاهی برایش قصهای میخوانم تا بخوابد. گاهی برای بیحوصلگیهایش چای دم میکنم و گاهی ساعتها با هم حرف میزنیم. ما با هم اخت گرفتهایم. حالمان پاییزی است اما به انتظار بهاریم. میبینی؟ از هر بُعدی که نگاه میکنم باز هم چشم انتظارم.
- آمدهام سپیدی را قسم بدهم
آمده ام پشت پنجره تا از این منظره مشهد را تماشا کنم و روزهای سنگین را به پنجره فولاد دخیل ببندم. آمدهام مدینه را ببینم و سپیدی آرامشبخش شهر را قسم بدهم تا دلم روشن شود.
میخواهم شکل این انتظار را مجسم کنم. میخواهم حرف بزنم و بگویم در دلم آفتاب از سه سو غروب کرده است. من هر سال روبهروی این پنجره میایستم و برای کبوترهای هر دو صحن دانههای شعر میریزم.
دیگر دست و دلم به انجام هیچ کاری نمیرود. غمهایم را خواباندهام و ایستادهام رو به منظرهای والا از دو شهر. ایستادهام تا ببینم بهار از کدام سمت میآید. ایستادهام بلکه معجزهای بر چشمهایم نازل شود و نگاهم روی بهارِ بعد از این، باز شود.
- دوباره آفتاب میشود
خورشید، خورشید، خورشید. من سه خورشید دارم که این روزها غروب میکنند. غروبِ خورشید، تمام شدن آن نیست. آفتاب چند ساعتی در پرده قرار میگیرد، اما فردا دوباره روشنم میکند. امشب ماه در آسمان است. روشناییاش ادامهی روشنایی خورشید است. دلم گرم است در پناه این نور میشود انتظار را ادامه داد.
کارهایی هستند که آنها را برای فردا گذاشتهام. فردا دوباره آفتاب میشود. دوباره حالم خوب میشود. امشب میخواهم به خورشید فکر کنم. میخواهم زیر نور ماه بمانم و به انتظار برای طلوع فکر کنم که بعد از غروبی سهگانه تا چه حد باید باشکوه باشد.
این پنجره را باز گذاشتهام تا از طریق آن رابطهام را با غم برای مشهد و مدینه روایت کنم. باشد ماه و آفتاب این غم ممتد را شفا دهند.
نظر شما