کنار اینها، داشتنیهایی هم هستند که اتفاقی به دست آمدهاند. شبیه نمرهی خوب امتحان زبان که از قبل برایش آماده نبودم. این خوشیهاي اتفاقی، تقاطعهایی هستند که خستگیهای وقت و بیوقت تلاشکردن را به هم وصل میکند و حالم را خوب ميکند.
درست مثل حس یک استکان چاي بیمقدمه در ساعتی از روز که رو به غروب میرود و ذهنت را از دغدغههاي کتابها و مسئلهها خارج میکند.
در دنیای کوچکم چیزهایی دارم که نمیدانم چهطور اتفاق افتادهاند. گاهی با خودم میگویم شاید آنها را در خواب خواستهام. برای بهدستآوردنشان ندویدهام، گریه نکردهام؛ اما حسی در قلبم داشتهام که ميدانستم میخواهم آنها را داشته باشم.
گاهی حواسم نیست و آرزو میکنم. یك لحظه در عمیقترین حالت ممکن براي خواستن اتفاقی قرار میگیرم، آن را به زبان میآورم و بعد به کلی فراموش میکنم. اما تو یادت میماند. یادت میماند و یک روز، در یک لحظه آن اتفاق خوب را در دنیایم رقم میزنی.
آرزوهای من از قبل برآورده شدهاند، تو تمام آنها را به من دادهای و فقط باید صبر کنم تا زمانش برسد. میدانم هر روز که میگذرد بیشتر از قبل به آرزوهایم نزدیک میشوم.
* * *
هیچکس زیبایی را یاد نمیگیرد. همه از زمانی که یادمان میآید میدانستیم زیبایی چیست و آن را تشخیص میدهیم. زیباییها را از ابتدا درک میکنیم. زیبایند چون با ذاتمان ارتباط دارند و شاید از همان روزهای اول که یادم نمیآید تو را خواسته بودم. شاید در یک لحظهی سخت و شاید هم در انتهای یک اتفاق خوب.
زیبایی تو، جهان تو و آفرینشت هماهنگی بینظیری با دنیای من دارد و من این زیبایی بیمانند را خواسته بودم. حالا از آرزویی که نمیدانم کی بر زبان آوردهام بينهایت خوشحالم.
* * *
گفته بودي صداي قلبها را ميشنوی. صدایی که با آن در سکوت با خودم حرف میزنم. گفته بودی تو را بپرستیم که این راه مستقیم است.
گفته بودی به کسي که تو را میخواند نزدیكي و او را اجابت میکني. تو تصویر زیبایی از خودت در ذهن من شکل دادي و من لابد يكبار در سکوت خودم خواسته بودم همیشه کنارم باشي.
تو شنواترین شنوندگان هستی، صداي درخواست مرا شنیدی و اینطور حضورت را تا انتهای مرزهای دنیایم ادامه دادی. مثل آفتاب عصر پاییز که بهاندازهی هیچ آفتاب دیگری حالم را خوب نمیکند.
حضور تو ميتابد. من روشن میمانم و دلگرم. حالا ميتوانم گهگاه در پیشگاه این آفتاب چشمهایم را ببندم و به دنیای کوچکم فکر کنم.
جهانِ منحصر بهفرد من رو به تکامل دارد. تو خلق میکنی، نور میبخشی و برآورده میکنی. دنیای من با تو در زمان پیش میرود. با تو ابعاد تازهای را کشف میکند. با تو خیالم از همهچیز راحت است.
* * *
قرار بود از دنیای خودم به تو برسم. قرار بود به خودم یادآوری کنم اتفاقهای زیبایی در دنیایم دارم که همهی آنها را تو خلق کردهای. قرار بود بگویم چون زیبایی، همه چیز را زیبا خلق میکنی. اما کلمههایم در ذهنم بالا و پایین پریدند و حواسم پرت شد.
حواسم رفت پی روشناییات، پی آفتاب بودنت. تو آنقدر وسیعی که اگر حواسم را جمع نکنم یادم میرود داشتم به کدام صفت تو فکر میکردم.
درست مثل روزهاي بارانی پاییز که ظرف آب از دست آسمان رها میشود و قطرههای آب در جهان پخش میشوند، کلمههایم از ذهنم رها شدند، در دنیایم پخش شدند و هر کدام یک صفت از تو را به یادم آوردند.
این ظرف رها شدهی کلمهها را بهحال خودش میگذارم. این آشفتگی را دوست دارم که باعث شد حساب کار از دستم برود. شاید همین امروز ظرف آب از دست آسمان رها شود و آشفتگی آسمان، آشفتگی ذهنم را بشوید. بعد دوباره در دنجترین جای دنیایم مینشینم و نوشتن از زیبایی ممتد تو را ادامه میدهم.
نظر شما