چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶ - ۱۹:۲۶
۰ نفر

فاضل جمشیدی: اولین بار دیدمش، در فضای سبز دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران

 سال‌های ابتدایی انقلاب، 58 و 59؛ فضایی متفاوت از دانشکده‌های دیگر در باغ مصفایی در میدان بهارستان با قیصر امین‌پور هم‌دانشکده‌ای بودم، ته‌ریش سیاهی داشت و شاداب اما سوخته آفتاب جنوب، خالص و زلال... زلفی که با هم گرده زدیم، من زمزمه‌هایی می‌کردم که نامش آواز نبود، او هم دست‌نوشته‌هایی و قطعاتی شعرگونه؛ حالا که اشعارش را می‌خوانم می‌بینم که هیچ چیز، نه گذشت زمان، نه ارتباطات گسترده‌اش و نه شهرت و محبوبیت‌اش تأثیری بر لحن کلام او نگذاشته و قیصر همان وجود شریفی بود که بود، که عاشق متواضع است و فروتن و خالص، که اگر این نباشد نامش عاشق نیست.

در همراهی با پیکر پاک او همه آمده بودند و اشکی بر درد و مظلومیت او ریختند.

دختران و پسران جوان و اهل شعر و ادبیات و موسیقی گریستند و آه کشیدند ولی او رفت!
رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند
آسمانی‌تر از آن بود که در خاک بماند
دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت
که گریبان سحر تا به ابد چاک بماند...

کد خبر 35476

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز