شجریان در پخش یک ماشین میخواند: «غم زمانه خورم یا فراق یار کشم».
با صدایی لرزان گفت: «انگار برای حال و روز ما میخواند». آهنگ کلامش هم زنگ خستگی داشت. گفت: «10 روز گذشته و همه از قیصر میگویند اما هیچ کس از 10 روز قبل ترش نمیگوید. همه از قیصر میگویند ولی خیلیها سنگ خودشان را میزنند.»
همین طور که به درخت تکیه داده بود، به پارچه نوشته آن سوی خیابان اشاره کرد:« وقتی نتوانستند با خودش معامله کنند، بر سر جنازه اش...» برای باقی حرف، بغض راه گلو را بست.
پک بعدی را محکمتر زد و گفت: «این که میگویند مرده پرستیم، برای همین است. آدم زنده میتواند تکذیب کند، جواب دهد، حتی با سکوتش حرف بزند؛ بگوید نه با فلان آقا صنمی داشته و نه با بهمان کس دمخور بوده؛ بگوید نه با این گروه بوده و نه با آن دسته؛ عذرش را برای حاضر نبودن در جمعی بگوید و دلیلی برای شرکت در میان گروهی بیاورد اما وقتی مردی همه میتوانند از نظر تنگ خود، تو را ببینند و برایت حکم بدهند. حتی مصادره ات کنند.»
خاکستر سیگارش را تکاند و در تلخی بوی دود، با زهرخندی ادامه داد: «گرچه مرده از حیات تبرئه میشود اما انگار تازه میتواند پذیرای اتهامهایی باشد که آهنگری در بلخ مرتکب شده و همین است که مرده پرستی ارزش میشود برای آنهایی که در فکر تکاثرند؛ حتی برای شمردن قبرها.»
دود را با آهی غمگین بیرون داد. سیگار نیمه کشیده را زیرپا له کرد و دست در جیب، درپیاده رو آرام به راه افتاد. شجریان هنوز میخواند: «غم زمانه خورم یا فراق یار کشم».