به سرم میزند برای خانه چند تای دیگر حُسنیوسف بخرم؛ از همانها که برگشان از بقیه پررنگتر است و بنفششان نوعی آرامش به آدم تزریق میکند. یاد بقیهشان که میافتم، از تصمیمم منصرف میشوم. خانهی ساکت، بیرحم است. گلها نیاز دارند یکی هرروز برایشان آواز بخواند و با دستمال صورتی لکههای روی برگهایشان را پاک کند.
سر راه از فروشگاه چیپس سرکهای و چند پاکت قهوه و سس گوجهفرنگی تند میخرم. لحظهای چهرهی مربی مهد بردیا با اخم تند و نگاه مؤاخذهگرش در ذهنم نقش میبندد. هرچهقدر تلاش کرد مرا از صرافت خوردن قهوه بیندازد، به خرجم نرفت که نرفت.
آخر بردیا هم مثل من هرشب یک فنجان قهوه با شکر میخورد و تا دیروقت کنارم پلیاستیشن بازی میکرد و فیلم میدید. برای همین مربی مهدش به خوابآلودگی صبح بردیا حساس شد و شروع کرد به تذکردادن که کافئین و شکر و فلان و فلان برای بچه ضرر دارد و از این پیامهای اخلاقی. لابد فکر کرد چون سیگار را کنار گذاشتم این بار هم حرفش را گوش میکنم. آن دفعه هم به خاطر سرفههای بردیا بود نه گوشزد او.
بردیا جلوی حیاط مهد ایستاده و نمیکند دو قدم بیاید طرفم. مربی مهدش پلاستیک را که دستم میبیند چشمغرهای میرود و من را به بردیا نشان میدهد. بردیا با دیدنم تند میدود و به من که خم شدهام تا گونهام را ببوسد بیاعتنایی میکند. زیرچشمی به دکمهی لباس فرمش نگاه میکنم که افتاده. میروم داخل مغازهی دوزندگی. لباس بردیا را از تنش در میآورم و میسپارم به او و میگویم که بعدازظهر میآیم سراغش.
به خانه که میرسیم، بردیا تندتند از پلهها بالا میرود و منتظرم میایستد که برسم و بند کتانی سفیدش را باز کنم. همین که خم میشوم، موهایم را با دستهای کوچکش میگیرد و تکهای را که بیملاحظه سفید شده میکشد. کفشهایمان را میاندازم کنار جاکفشی و میرویم تو. بردیا شلوارش را جلوی در میکَنَد و میرود توی تختش و لحاف را روی خودش میکشد.
اضافهی پیتزای دیشبی را از یخچال درمیآورم و میگذارم کنار تختش که وقتی بیدار شد بخورد. عروسکش را هم میگذارم کنار سرش و قاب عکس مادرش را آرام از دستش درمیآورم که بیدار نشود. چشمم که به چشمهای مادرش میافتد، اخم میکنم. قاب عکس را برمیدارم و همهی خانه را نشانش میدهم که ببیند از وقتی رفته چه وضعیت آشفتهای داریم.
تلویزیون را روشن میکنم و روی مبل مینشینم. غصهام میگیرد. فکر میکنم الکی میگفت مجبورش کردهام برود. خودش میخواست و آخرسر هم رفت. نگاهم میافتد به گلدانهای خشکیده و حسنیوسفهای بیعاطفه. میدانم هرچه بهشان آب بدهم، سبز نمیشوند. الکی میگویند گلدانها از بیآبی میمیرند. آنها هم عاطفهشان را میخواهند؛ همین عاطفهای که آرام توی قاب عکس نشسته و دارد لپ بردیا را میبوسد.
هما خرمی، خبرنگار جوان از شاهرود
عكس: سپيده طاهرخاني، خبرنگار جوان از تهران
نظر شما