سه‌شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۱۶
۰ نفر

همشهری دو - علی سیف‌اللهی: مرد چسبیده به دیواره شیشه‌ای واگن، مشغول صحبت‌ کردن با گوشی‌اش است: «فرهادجان نگران نباش.

خوب گوش كن ببين چي مي‌گم. شما با فرودگاه فرانكفورت هماهنگ مي‌كنين. با مجوزي كه دارين مي‌تونين جنازه رو با پرواز برسونين تهران. اونجا هم منتظر مي‌مونين تا من آمبولانس بهشت زهرا(س) رو بفرستم فرودگاه. شما اگه ساعت 9تهران باشين، من 10آمبولانس رو مي‌فرستم اونجا». آدم آن طرف خط چندتايي سؤال مي‌كند كه جواب‌هاي همه‌اش «نگران نباش» است؛ «تو جنازه رو تا تهران برسون، كاري به بقيه‌اش نداشته باش. نگران جواز كفن‌ودفن هم نباش. مدارك رو برسوني من 2ساعته رديفش مي‌كنم. تا كارهاي اداريش انجام بشه، قبر رو هم توي 10دقيقه كنده‌ن.»

آدم‌ها زيرزيركي زل زده‌اند به مرد و با دقت به جزئيات مكالمه‌اش گوش مي‌كنند. هيچ نشانه‌اي از غم مردن يك انسان در صدايش پيدا نيست. انگار دارد يك عمل كاملا مكانيكي انجام مي‌دهد، اما جايي از مكالمه صدايش مي‌گيرد. انگار واقعا متأسف شده و مي‌خواهد فرهاد را دلداري بدهد ولي نمي‌خواهد با بغض‌هايش توي دل او را خالي كند. كسي نمي‌داند. هر چه هست واكنش‌هاي همدلي‌برانگيزي دارد و كمي از تعجب و حتي نفرت چشم‌هاي ناظران كم مي‌كند. گاهي چشم‌هايش را مي‌بندد و گوشي را از خودش دور مي‌كند. 3-2 دقيقه بعد، بي‌خداحافظي مكالمه‌اش را تمام مي‌كند و گوشي را پايين مي‌آورد. خيره مي‌شود به راهنماي ايستگاه‌هاي خط 4مترو و شماره مي‌گيرد. به آدم آن طرف خط اصرار مي‌كند كه همين الان بيايد خانه‌اش. «چيزي نشده». گفتن‌هايش براي راضي كردن مخاطبش افاقه نمي‌كند و مي‌گويد: «مي‌گم بهت حالا». تاب نمي‌آورد و اشك مي‌ريزد. كوتاه‌كوتاه و بريده مي‌گويد: «ريحانه مرده. فرهاد زنگ زد گفت، گفته اگه مردم تهران خاكم كنيد، كنار آقاجون و رضا».

بغل‌دستي‌ مرد زير لب مي‌گويد:«اي بابا» و پا مي‌شود و مي‌ايستد دم در واگن تا برسد به ايستگاه و پياده شود. مرد خودش را جمع مي‌كند و ناپيوسته و پريشان ادامه مي‌دهد: «عاشق گل نرگس بود. بارها باهام دعوا و آشتي كرده بود به اين اميد كه شايد دركش كنم و بروم دسته‌گل نرگسي بخرم و ازش بخوام ببخشه من رو، اما من هر بار لج مي‌كردم. مي‌گفتم اينقدر قهر مي‌مونيم تا خودش بياد آشتي كنيم... لعنتي پاشو بيا ببينم بايد چه خاكي توي سرم بريزم... نمي‌تونستم به فرهاد بگم نه كه... من با ريحانه مشكل داشتم و هفت هشت ده سال جدا زندگي كرديم، درسته فرهاد داداش ريحانه است، اما قبلش رفيق من بوده. من ريحانه رو از خودش خواستگاري كردم...». سناريوي مرد براي آنهايي كه هر دو مكالمه را گوش داده بودند، تكميل شد. عاقله‌مرد سفيدپوشي خودش را به زحمت رساند جلو و گفت: «غصه نخور. الان وقت فكر كردن به گذشته نيست. اول كارهاش رو انجام بده. من كمكت مي‌كنم. بعد بشين مثل من حسرت همه لحظه‌هاي معمولي‌اي رو بخور كه گذشت و قدر ندونستي».
مرد گيج‌تر از اين بود كه اين حرف‌ها را بشنود. قطار رسيد به ايستگاه دروازه دولت. مرد سفيدپوش دست مرد را گرفت و تن سنگينش را از قطار كشيد بيرون.

کد خبر 372338

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha