اگر این یکجور تعریف از نبوغ باشد، اگر نویسندگی نبوغ بخواهد و اگر پل استر در این جمله به خودش هم اشاره کرده باشد، ماجرا به کمی توضیح نیاز دارد.
پل استر نویسنده فوقالعادهای نیست؛ نویسنده خوبی است. بعضیها میگویند از مهمترین نویسندگان «زنده» دنیاست. شاید این توصیف دقیقتری باشد. استر متولد 1947 در نیوجرسی است، رگ و ریشه آلمانی دارد و اولین رمانش «اختراع تنهایی» را در 32 سالگی منتشر کرده است. «هیولا»، «کشور آخرینها» و «مون پالاس» از رمانهای دیگر او هستند.
فضای داستانهای استر تیره و پر از جزئیات و توصیفهای روانکاوانه است. شهر نیویورک، محل وقوع بیشتر این قصهها و تقریبا یکی از کاراکترهای ثابت آن است. در نوشتههای استر، ممکن است کسی کشته یا ناپدید شود اما این چیزی نیست که نویسنده میخواهد دربارهاش با شما حرف بزند.
ویژگی دیگر استر این است که تقریبا تمام رمانهایش به فارسی ترجمه شدهاند. در ضمن او فیلم هم میسازد و گاهی هم داور جشنوارههای ونیز و کن بوده است. متن زیر ترجمـه «I Want to tell you a story» است که نوامبر 2006 در «آبزرور» به چاپ رسیده است.
نمیدانم چرا این کار را میکنم. اگر میدانستم، احتمالا دیگر نیازی به انجامدادنش احساس نمیکردم.
فقط میتوانم بگویم – و با قاطعیت هم بگویم – که این نیاز، از اولین روزهای نوجوانی با من بوده است. دارم درباره نوشتن حرف میزنم؛ بهصورت خاص؛ نوشتن به عنوان ابزاری برای روایت قصههای خیالی که هیچوقت در دنیای واقعی اتفاق نیفتادهاند.
این البته راه غریبی برای گذران عمر است؛ قلم به دست و تنها در اتاق نشستن؛ ساعتها، روزها و سالها کلنجاررفتن تا واژهها یکی یکی روی کاغذ بنشینند و چیزی که بیرون از جمجمه تو وجود ندارد، جان بگیرد. واقعا چرا یک نفر باید بخواهد چنین کاری بکند؟ تنها جوابی که من برایش پیدا کردهام این است: چون مجبور است، چون چاره دیگری ندارد.
این نیاز – نیاز به ساختن، خلقکردن و نوآوری – بدون شک یکی از هوسهای بنیادی بشر است. اما به چه قصد؟ هنر و بهصورت خاص هنر رمان، در این چیزی که دنیای واقعی خطابش میکنیم، به چه کار میآید؟ من که چیزی به ذهنم نمیرسد. هیچ کتابی شکم طفل گرسنهای را سیر نکرده است. هیچ کتابی گلولهای را از شکافتن تن قربانی باز نداشته است. هیچ کتابی جلوی سقوط بمب روی یک شهر بیگناه را نگرفته است.
عدهای مایلند فکر کنند که درک و ستایش پرشور هنر میتواند از ما انسانهای بهتری بسازد؛ انسانهایی منصفتر، درستکارتر، باشعورتر و حساستر. شاید در موارد خاص و نادر واقعا همینطور باشد اما بهتر است فراموش نکنیم که هیتلر، اول هنرمند بود؛ که دیکتاتورها و حاکمان مستبد هم رمان میخوانند؛ که قاتلان در زندان رمان میخوانند.و چه کسی میتواند ادعا کند کمتر از بقیه لذت میبرند؟
به بیان دیگر، هنر بیفایده است؛ لااقل در مقایسه با کار یک لولهکش یا پزشک یا مهندس راهآهن. اما آیا بیفایدگی چیز بدی است؟ آیا کتابها و نقاشیها و کوارتتهای زهی چون به کاری نمیآیند، عمر ما را تلف میکنند؟ خیلیها همینطور فکر میکنند اما من میگویم ارزش هنر به همین بیفایدگی است؛ هنر است که ما را از دیگر ساکنین این سیاره متمایز میکند؛ هنر است که به ما انسانیت میدهد... . از این دیدگاه، هنر یعنی انجام کاری به خاطر لذت ناب و زیبایی نهفته در انجام دادنش.
به ساعتهای طولانی تمرین و تقلایی فکر کنید که یک پیانیست یا نقاش چیرهدست پشت سر گذاشته است؛ به تمامی مشقت و سختکوشی؛ به تمامی رنج و ازخودگذشتگی لازم برای رسیدن به چیزی که عمیقا و شدیدا... بیفایده است.
داستان اما حکایتش کمی با بقیه هنرها متفاوت است. واسطه و ابزار داستان،زبان است و زبان چیزی است که همه در آن مشترکیم. از لحظهای که حرف زدن میآموزیم، عطش داستان در ما شعله میکشد. آنها که کودکیشان را به خاطر دارند، انتظار شنیدن قصه پیش از خواب را هم به یاد میآورند؛ انتظار آن لحظهای که پدر یا مادر در اتاق نیمهتاریک، کنار تختخواب ما بنشینند و قصههای جن و پری برایمان بخوانند.
آنها که خودشان حالا بچه دارند، حتما نگاه نگران و مشتاق بچهها را وقتی برایشان قصه میگویند تجربه کردهاند. این عطش از کجا میآید؟ قصههای جن و پری اغلب ظالمانه و خشناند؛ پر از گردن زدن، آدم خوردن، دگرگونیهای غریب و افسونهای شیطانی.
ممکن است چنین چیزهایی برای یک کودک، آزاردهنده و ترسناک به نظر برسند اما واقعیت این است که قصهها به کودک اجازه میدهند با ترسها و رنجهای درونی خودش در محیطی کاملا امن و حفاظتشده، روبهرو شود. جادوی قصه همین است؛ اینکه ما را تا اعماق دوزخ پایین می کشد اما در نهایت بیخطر است.
بزرگ میشویم، پیر میشویم، اما عوض نمیشویم. پیچیدهتر میشویم، بغرنجتر میشویم، اما همچنان مثل خود جوانمان، تشنه شنیدن قصه بعد و قصه بعدی و قصه بعدش باقی میمانیم. سالهاست که مقالههای منتشر شده در تمامی کشورهای غربی، به عزای کاهش تعداد کتابخوانها نشستهاند؛ عزای آغاز عصر پساادبی. شاید واقعا همینطور باشد اما این چیزی از تقاضای جهانی برای داستان کم نمیکند.
هر چه باشد، رمانها تنها منبع این کالا نیستند؛ سینما، تلویزیون و حتی کتابهای کمیک، حجم عظیمی از روایتهای داستانی را ارائه میکنند و مردم همچنان با ولع به بلعیدنشان ادامه میدهند. انسان محتاج داستان است؛ همانقدر غلیظ و شدید که محتاج غذاست. این یعنی تصور زندگی بدون قصه، چه روی کاغذ تعریف شود یا از رادیو یا بر صفحه تلویزیون، غیرممکن است.
با این همه، وقتی حرف رمان و آینده رمان پیش میآید، من نسبتا خوشبینام. در مورد کتابها اعداد بیاهمیتاند چون فقط یک خواننده هست؛ هر بار فقط یک خواننده. هر رمان، همکوشی پایاپای و برابری است بین نویسنده و خواننده و تنها جای دنیاست که 2 غریبه میتوانند در صمیمیت مطلق دیدار کنند. رمان به عنوان یک فرم قصهگو، قدرتش را از همین ویژگی میگیرد و به نظرم به همین خاطر، هیچ وقت از بین نخواهد رفت.
همه عمر من به گفتوگو با آدمهایی گذشته است که آنها را هرگز ندیدهام و هرگز نخواهم شناخت و امیدوارم این گفتوگوها تا روزی که دست از نفسکشیدن بردارم، ادامه پیدا کند.
این تنها شغلی است که همیشه خواستهام.