سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۶ - ۰۶:۵۸
۰ نفر

ایثار قنواتی: در داستان‌های موراکامی دائما در حال رفت و برگشت میان دنیای خیال و واقعیت هستیم.

«هاروکی موراکامی» کشف مجلات ادبی ایران بود. اولین بار چند تا از داستان‌هایش در این مجلات و در مجموعه «خوبی خدا» (با ترجمه امیرمهدی حقیقت) منتشر شد؛ بعد یکدفعه سر و کله کتاب‌هایش در بازار پیدا شد؛ اول مجموعه داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم؟» با ترجمه بزرگمهر شرف‌الدین (نشر چشمه) به بازار آمد و بعد به طور همزمان 3 ترجمه از رمان تحسین شده‌اش «کافکا در ساحل» (معلوم نیست تا کی باید با این معضل ترجمه‌های تکراری سر کنیم!).

تا این لحظه ترجمه‌های پروانه و آسیه عزیزی (انتشارات بازتاب نگار) و گیتا گرکانی (نشر کاروان) آمده‌اند و ترجمه مهدی غبرایی هم زیر چاپ است و تا چندی دیگر، انتشارات نیلوفر آن را منتشر می‌کند. جالب اینکه در میان این مترجم‌ها نام گرکانی، به عنوان مترجم رسمی آثار موراکامی در سایت ویکی پدیا ثبت شده.

موراکامی بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشکده تئاتر، یک مغازه ضبط فروشی برای خودش دست و پا می‌کند اما این کار چندان باب میلش نبوده، پس مغازه را به امان خدا رها می‌کند و یک کافه راه می‌اندازد. کافه او 7 سال دوام می‌آورد تا اینکه ناگهان تصمیم عجیب و غریبی می‌گیرد.

 همان‌طور که روی کاناپه لم داده بود و بازی بیسبالش را تماشا می‌کرد، یکدفعه دلش خواست نویسنده باشد. «آواز باد را بشنو» اولین رمان او بود اما رمانی که باعث شهرت موراکامی شد، «جنگل نروژی» بود؛ رمانی که فقط در ژاپن، 2میلیون نسخه از آن فروش رفت. حالا موراکامی آدم مشهوری بود ولی این همان چیزی نبود که دلش می‌خواست. او که تحمل سیل مشتاقان‌اش را نداشت، تصمیم گرفت از ژاپن فرار کند.

اما منتقدهای ژاپنی تازه کسی را پیدا کرده بودند که آثارش بدجوری بوی غرب می‌داد. آنها فهمیده بودند آقای موراکامی تا همان 30سالگی که ناگهان نویسنده شده، حتی یک رمان ژاپنی درست و درمان نخوانده و به جایش تا توانسته «براتیگان» و «ونه‌گات» قورت داده و این چیزی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. آنها او را به خاطر نوشتن رمان‌های پرفروش سرزنش می‌کردند.

اوئه – یکی از نویسندگان مطرح ژاپن – موراکامی را به خاطر استفاده از فرهنگ آمریکایی و نمادهایش – مثل مک دونالد – در داستان‌هایش به شدت زیر سؤال برد. آنها معتقدند هرچند موراکامی بین شرق و غرب پل زده اما داستان‌هایش ممکن است به جای توکیو، در هر جای دیگری اتفاق بیفتد و این نقطه ضعف، اتفاقا به نقطه قوت موراکامی در دیگر نقاط دنیا تبدیل شد.

موراکامی که خود مترجم ادبیات داستانی غرب در ژاپن است و آثاری از کارور، پل استر، اسکات فیتز جرالد و سالینجر را ترجمه کرده است، با ترجمه مجموعه داستان «فیل غیب می‌شود» در آمریکا به شهرت رسید. «وال استریت ژورنال» این مجموعه را می‌ستاید و درباره‌اش می‌نویسد: «داستان‌هایی درباره آدم‌هایی که خسته شده‌اند اما خسته‌کننده نیستند».

حالا که آقای نویسنده حسابی معروف شده بود وقتش بود تا با دیگر نویسندگان مقایسه شود. منتقد‌ها او را با بیشتر کسانی که آثارشان را ترجمه کرده بود، مقایسه می‌کردند. اما موراکامی که بارها گفته «سبک من از همان اول سبک خودم بود نه هیچ‌کس دیگر»، چندان منتقدها را راضی نمی‌کند.

آنها فضای یخ‌زده و شخصیت‌های بی‌کس و سرگردان او را با آثار کافکا و کارور مقایسه می‌کنند و ظاهرا این تنها مقایسه‌ای است که موراکامی در برابر آن، نه‌تنها خم به ابرو نمی‌آورد که حتی از این مقایسه استقبال هم می‌کند؛ «اولین باری که داستان‌های ریموند کارور را خواندم، شوکه شدم. مثل رعد و برق بود. به خودم گفتم او نویسنده محبوب من است. سبک او صادق و صمیمی است و این سبکی است که من می‌ستایم».

زنده باد پایان باز
«کجا ممکن است پیدایش کنم؟» اولین مجموعه منسجم از داستان‌های موراکامی است که ترجمه هم شده. قبل از آن تک داستان «شیرینی» او در کتاب «خوبی خدا» ترجمه شده بود اما مجموعه «کجا ممکن است پیدایش کنم؟» به خوبی فضای داستانی موراکامی را نشان می‌دهد؛ فضایی که مثل هر ژاپنی‌نویس استاد کاری سرشار از ترس و وحشت است. او از دل رویدادهایی که در زندگی روزمره‌مان اتفاق می‌افتد، داستان‌اش را بیرون می‌کشد؛ بی‌خوابی، مرگ، فراموشی و...

قهرمان‌های داستان موراکامی به دنبال آرامش درونی هستند؛ آرامشی که آنها معمولا در تنهایی، با کم‌حرفی و در مکان‌هایی غیرمتعارف پیدایش می‌کنند؛ درست مثل کارآگاه داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم؟» که این آرامش را در جایی بین طبقات 24 و 26 در راه‌پله‌ها و روی کاناپه‌ای که برای استراحت گذاشته‌اند، پیدا می‌کند.

خود موراکامی درباره سرگردانی کاراکترهایش می‌گوید: «همه قهرمان‌های داستان‌های من دنبال چیز مهمی می‌گردند یا حداقل چیزی که برای آنها مهم است و این جست‌وجو نوعی ماجراجویی است. اما نکته مهم آن چیزی نیست که آنها به دنبالش هستند بلکه فرایند جست‌وجو است که اهمیت دارد؛ اینکه تو تنهایی، باید مستقل باشی و باید تا آنجا که می‌توانی تلاش کنی. این قهرمان‌ها اودیسه‌های کوچک زندگی هستند».

موراکامی استاد روایت چند داستان در دل یک داستان است؛ روایت‌هایی که چندان اصراری هم به سرانجام رساندن آنها ندارد. در «فاجعه معدن در نیویورک» داستان با چند معدنچی گرفتار در تونل معدن شروع می‌شود، بعد آنها را رها می‌کند و داستان دیگری را پیش می‌کشد؛ یا مثل «شیرینی عسل» که اصلا با یک داستان فرعی شروع می‌شود و درست وقتی آن را به عنوان داستان اصلی می‌پذیری، تازه اصل ماجرا شروع می‌شود.

این مسئله در داستان‌هایی که یک شخصیت ثابت دارد و یک ماجرا آن را پیش می‌برد (مثل داستان «خواب») هم اتفاق می‌افتد. موراکامی در جواب منتقدهایی که با طعنه می‌گویند این دیگر چه‌جور داستان‌نویسی‌ای است، می‌گوید: «من این مدل را دوست دارم چون این‌طوری، قصه هیچ‌وقت تمام نمی‌شود».

رؤیا واقعیت است
«کافکا در ساحل» دهمین رمان موراکامی است؛ رمانی که در عرض 2 ماه 200هزار نسخه از آن فقط در ژاپن به فروش رفت، او را برنده جایزه ادبی کافکا کرد و منتقدهایی که تا دیروز چشم دیدنش را نداشتند، «کافکا در ساحل» را تکان‌دهنده توصیف کردند. استقبال از این رمان آن‌قدر خود موراکامی را تحت تاثیر قرار داد که حتی آقای نویسنده، آدرس وب‌سایت‌اش را به نام رمان (kafka on the shore) تغییر داد.

مشخصه اصلی «کافکا در ساحل» و باقی رمان‌های او (غیر از جنگل نروژی)، رؤیاپردازی قوی آنهاست؛ اصلا انگار او رمان می‌نویسد که خیالبافی کند؛ «برای من نوشتن رمان مثل یک رؤیاست. نوشتن رمان این اجازه را به من می‌دهد که وقتی بیدارم به طور ارادی به خواب و رؤیا بروم. من رؤیای دیروز را امروز هم می‌توانم در سر بپرورانم، در حالی که شما در عالم واقع نمی‌توانید این کار را بکنید و شما نباید آن را «خیال» بنامید. از نظر من رؤیا عین واقعیت است».

ماجرای «کافکا در ساحل» هم روایت موازی 2شخصیت است؛ داستان با پسری به نام «ناکاتا» شروع می‌شود که طبق پیشگویی ادیپ‌وار ناپدری‌اش، او را خواهد کشت. ناکاتا هم برای فرار از این پیشگویی، شبانه از خانه فرار می‌کند. اما روایت دوم، روایت سرباز بازمانده از جنگی است که پس از خلاص شدن از یک کمای طولانی، دیوانه شده و با گربه‌ها حرف می‌زند. شخصیت‌های رمان «کافکا در ساحل» مدام در حرکت هستند؛ یک وقت در ژاپن، گاهی در آسمان، در ناکجاآباد و حتی در زیر زمین.

کافکا در ساحل چند معما دارد که طبق معمول راه‌حلی برای آنها ارائه نشده است. در عوض چند‌تا از این معماها با هم ترکیب می‌شوند و راه‌حلی جلوی پایمان می‌گذارند. این راه‌حل برای هر خواننده متفاوت خواهد بود و این تفاوت آن‌قدر هست که موراکامی از آن به عنوان «تجربه شخصی هر فرد» نام برده است.

قطعاتی از کتاب کافکا در ساحل
 به سراسر ژاپن رفتم و با آدم‌هایی که از برخورد با صاعقه جان به در برده بودند، مصاحبه کردم. چند سالی وقتم را گرفت. بیشتر مصاحبه‌ها خیلی جالب بود. ناشر کوچکی آن را چاپ کرد اما به سختی فروش رفت. کتاب هیچ نـتـیجـه‌گـیری‌ای نـمـی‌کرد و هیچ کس نمی‌خواست کتابی را که نتیجه‌گیری نداشت بخواند؛ اگرچه برای من، نتیجه‌گیری نداشتن کاملا مناسب بود.

 رانندگی به اندازه کافی ورزش خطرناکی است. هر وقت رانندگی می‌کنم، سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم سرعت داشته باشم. اگر با سرعت زیاد تصادف کنم، دیگر فقط یک انگشتم را نمی‌برم. اگر خون زیادی از دست بدهی، دیگر فرقی بین یک بیمار مبتلا به هموفیلی و هر آدم دیگری وجود ندارد. این شرایط را مساوی می‌کند چون شانس‌ آدم برای زنده ماندن یکسان است. لازم نیست برای چیزهایی مثل انعقاد خون یا هر چیزی نگران باشی و می‌توانی بدون هیچ تأسفی بمیری.

 قطعاتی از کتاب کجا ممکن است ...
دختر گفت: «اینجا چه کار می‌کنی؟» - «دنبال چیزی می‌گردم... دقیقا نمی‌دانم چی . فکر کنم شبیه یک در باشد.»  - «چه جور دری؟»  - «نمی‌دانم، شاید اصلا در نباشد اما مطمئنم وقتی آن را ببینم،  می‌شناسم‌اش و می‌گویم آهان، خودشه!»  - «پس باید دنبال چیزی بگردم که نمی‌دانم چیه. اما شاید یک در باشد، شاید یک چتر یا یک فیل.»  - «دقیقا، اما وقتی آن را ببینی، می‌فهمی خودش است.»

 گاه ما نیازی به کلمات نداریم؛ برعکس، این کلمات هستند که به ما نیاز دارند. اگر ما اینجا نباشیم، کلمات کارکردشان را به کلی از دست می‌دهند. آنها به کلماتی دچار می‌شوند که هیچ‌وقت به زبان نیامده‌اند و کلماتی هم که به زبان نمی‌آیند، دیگر کلمه نیستند.

زندگی من قبل از آنکه دیگر نتوانستم بخوابم  هر روزش دقیقا تکرار روز قبل بود... ولی حالا شیفته بی‌مرزی روزها شده بودم؛ شیفته اینکه خودم، بخشی از این زندگی بودم؛ نوعی از زندگی که من را به تمامی درون خود بلعیده بود؛ شیفته اینکه باد جا پاهایم را، پیش از اینکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم، پاک می‌کرد.

گزیده‌ای از چند گفت‌وگو با موراکامی «گربه را نجات می‌دهم»
موراکامی یک حراف به تمام معنی است و کلی مصاحبه دارد. . متن زیر گزیده‌ای است از چند مصاحبه با او که از میان مصاحبه‌های گاردین، تایمز ژاپن و مجله اینترنتی سالن انتخاب شده‌است.

از بچگی شیفته  ادبیات غرب بودم. به نظرم یک قسمت به پدرم برمی‌گردد.پدر و مادرم هر دو معلم ادبیات ژاپنی بودند و همیشه درباره ادبیات ژاپنی با هم حرف می‌زدند. من از این لجم می‌گرفت و به عنوان یک جور شورش، از 16سالگی ادبیات غیرژاپنی می‌خواندم؛ بیشتر، نویسنده‌های قرن 19 اروپا؛ چخوف، داستایفسکی، فلوبر و دیکنز. بعد رفتم سراغ آمریکایی‌ها؛ ونه‌گات، براتیگان و کاپوتی.

این آدم‌ها به نظرم فوق‌العاده بودند؛ خیلی خونسرد و باحال؛ چیزی که اصلا در ژاپن پیدا نمی‌شود. تصمیم گرفتم یکی از همین نویسنده‌ها   بشوم. اما در 22سالگی تلاش برای نوشتن را رها کردم.

نمی‌توانستم بنویسم؛ هیچ تجربه‌ای نداشتم. برای همین، مدتی از فکرش بیرون آمدم. از آن طرف، نمی‌خواستم حقوق بگیر یا کارمند شرکت بشوم؛ این شد که کلوب جاز راه انداختم. می‌خواستم خودم و فقط خودم، کاری انجام بدهم و اداره آن کلوب برای 7 سال این فرصت را به من داد. اسم کلوب را هم به خاطر علاقه‌ام به گربه‌ها گذاشته بودم «پیترکت». 

تصمیم من برای نوشتن، از همان کلوب شروع شد. یک شب دیدم بین مشتری‌ها چند تا سرباز سیاه‌پوست آمریکایی هستند که از دلتنگی دارند گریه می‌کنند. تا آن شب و آن لحظه، من شیفته غرب بودم. آن شب وقتی گریه آن سیاه‌پوست‌های آمریکایی را دیدم، فهمیدم هر چقدر هم که شیفته غرب باشم، آن فرهنگ برای این سربازها چیز دیگری است؛ چیزی که هیچ وقت برای من نمی‌تواند باشد. این احساس، باعث شد دوباره بخواهم بنویسم. 29سالم بود.

  •  قهرمان‌های شما، به ژاپنی‌های پرکاربعد از جنگ جهانی دوم شباهتی ندارند. چه چیز این شخصیت‌های بیکار و خانه‌نشین برایتان جالب است؟

من از وقتی فارغ التحصیل شدم، برای خودم زندگی کرده‌ام؛ به هیچ شرکت یا سیستمی تعلق نداشته‌ام. این طور زندگی کردن در ژاپن راحت نیست. آنجا شما را به واسطه شرکت یا سیستمی که عضوش هستید، می‌شناسند و از این نظر من همیشه یک خارجی بوده‌ام. سخت گذشته اما این‌طوری زندگی‌کردن را دوست دارم.

  •  بعضی وقت‌ها رمان‌هایتان انتزاعی و روان‌شناسانه می‌شود. به روان‌شناسی علاقه دارید؟

به عنوان یک نویسنده، ناخودآگاه برای من خیلی مهم است. من زیاد یونگ نمی‌خوانم. نوشته‌های او شباهت‌هایی به داستان‌‌های من دارد اما  برای من ناخودآگاه ،‌ناخودآگاه است. نمی‌خواهم مثل روانکاوها تحلیل‌اش کنم؛ مثل یک وجود یکپارچه و بدون درز، سراغش می‌روم. شاید غریب باشد اما احساس می‌کنم از پس این غرابت برمی‌آیم. هر چند بعضی وقت‌ها اداره کردن‌اش خیلی خطرناک و سخت است  اما فکر می‌کنم اعتماد به نفس‌اش را دارم.

  •  می‌شود این اعتماد به نفس  را به دست آورد؟

زمان می‌برد. نمی‌شود امروز قلم دست گرفت و فردا آن دنیا را تجربه کرد. باید هر روز کار کرد. باید تمرکز داشت. به نظرم این مهم‌ترین ویژگی یک نویسنده است. من هم برای همین، هر روز ورزش می‌کنم. قدرت بدنی مهم است؛خیلی از نویسنده‌ها به این اهمیت نمی‌دهند. اما برای من، قدرت حیاتی است. مردم می‌گویند «به نویسنده‌ها  نمی‌‌آید».

  •   در مقابل این فضاهای  انتزاعی، گاهی موضوع‌های مستندی مثل انتشار گازهای سمی در متروی توکیو را انتخاب می‌کنید.

یکی از چیزهایی که زیاد درباره‌اش فکر می‌کنم «برنتابیدن» است. ما شاهد یک جور تعارض و تضاد بین سیستم‌های بسته و باز در جامعه هستیم. سیستم‌های بسته در حال قدرت گرفتن هستند و این خطرناک است ولی نمی‌شود آنها را برنتابید. نمی‌شود سیستم‌های بسته را با اسلحه از بین برد چون سیستم باقی می‌ماند.

  •  چرا سیستم‌های بسته در حال قوی شدن هستند؟

دنیای امروز خیلی آشوبناک است؛ شما به عنوان یک آدم، باید به خیلی‌چیزها فکر کنید؛ به بازار سهام، به صنعت IT، به اینکه چه کامپیوتری بخرید. 50 کانال دیجیتال روی تلویزیون‌تان دارید. می‌توانید هر چه می‌خواهید در اینترنت پیدا کنید.

خیلی پیچیده شده، آدم احساس گم شدن می‌کند. اما اگر وارد یک مدار کوچک و بسته شوید، مجبور نیستید به همه اینها فکر کنید؛ استاد یا دیکتاتور به  شما می‌گوید چه‌کار کنید و به چه چیزهایی بیندیشید. بنابراین مردم دوست دارند وارد این سیستم‌های بسته شوندولی به محض اینکه وارد این سیستم‌ها شوید، در پشت سرتان بسته می‌شود.

  •  شما عادت‌ها و تفریح‌های عجیبی هم دارید.

من هر روز ساعت6  از رختخواب بیرون می‌آیم. هر روز می‌دوم. هر روز شنا می‌کنم. یکی دو ساعت را در فروشگاه‌های موسیقی دنبال صفحه‌های قدیمی جاز می‌گردم. هر سال یک بار، یک ماراتن کامل را می‌دوم و در این 20 سال رکوردم هی بدتر شده است؛ از 3ساعت و 6-25 دقیقه به 4 ساعت رسیده است. طبیعی است؛ هر چه پیرتر، بدتر.

  •  یک مجموعه چند هزارتایی از این صفحه‌های قدیمی دارید. اگر خانه‌تان آتش بگیرد و فقط بتوانید 3 چیز را نجات بدهید، کدام را انتخاب می‌کنید؟

نمی‌توانم 3 تا انتخاب کنم؛ می‌گذارم همه‌اش بسوزد. فقط گربه را نجات می‌دهم.

کد خبر 37061

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز