در فاصله 1830 تا 1895 سهم جمعیت روستایی از چهار پنجم به تنها یک پنجم رسید) و صنایع مدرن اینجا وآنجا در آلمان در حال سر برآوردن بود (به نحوی که آلمان را در آغاز قرن بیستم به قدرت اول اروپا بدل میکرد) و بانکهای آلمانی با آن ساختمانهای مرمرین بر خیابانهای شلوغ برلین و سایر کلانشهرها سایه میانداختند، حیات سیاسی همچنان خصلتی مرتجع داشت. اگرچه نیروی کارگران رو به فزونی بود و رونق اقتصاد و فرهنگ به لیبرالها بال و پر میداد، سکان سیاست همچنان در دستان اشراف زادگان پروس شرقی ـ یونکرها ـ بود.
بیسمارک خود از این طایفه بود و پاسخ مسئله آلمان را نه اندیشه که خون و آهن میدانست. با وجود این، بیسمارک در مقام دیکتاتور مصلحی که یکتنه کاروان آلمانی را در جاده صنعتیشدن راهبری میکرد، سیاستمداری زیرک بود که تحرک نیروهای اجتماعی آلمانی را هوشمندانه کنترل میکرد. اینگونه بود که طبقه متوسط مذبذب آلمانی قیمومیت اشراف را پذیرفته بود و لیبرالهای ساکن رایشتاگ نفوذ چندانی نداشتند. عصر زیمل به تمامی، عصر تناقضات مدرنیزاسیون از بالا بود که توسعه انفجاری صنعتی، گسترش سرگیجهآور شهرنشینی، رشد طبقه متوسط لیبرال، طبقه کارگر رادیکال و سیطره ارتجاع سیاسی را یکجا در خود گرد آورده بود.
در این سالها در سایر بخشهای اروپا روشنفکری حیات پر رونقی داشت. در آلمان اما روشنفکری به دیوارهای دانشگاه محصور مانده بود؛ به جز هنر ـ شعر و تئاتر و امثالهمـ سایر اقسام حیات روشنفکری تنها وقتی مشروع جلوه میکرد که گویندهاش دارای کرسی دانشگاهی باشد. اسلوب دانشگاهی اما خود به شدت متاثر از محافظهکاری سیاسی زمانه بود. آکادمیسینهای آلمانی که با داشتن کرسی تدریس، جایگاه پرحیثیتی را اشغال کرده بودند، از هرگونه اظهارنظر سیاسی دوری میکردند و اینگونه، وفاداری کامل به معیارهای قیصرپسندانه داشتند. در کنار این فرهنگ دانشگاهی اما، فرهنگ مخالفی هم وجود داشت که اگرچه مانند اولی از سیاست پرهیز میکرد اما در بیان نظریاتاش صراحت و پویایی بیشتری داشت. وقتی اینگونه به حیات فرهنگی آلمان آن زمان نگاه میکنیم، درمییابیم جورج زیمل یک دوزیست فرهنگی است. زیمل هیچگاه نتوانست به هسته مرکزی دانشگاه راه یابد. او در بیشتر عمرش به عنوان استاد کارمزد تدریس کرد که شغلی حاشیهای محسوب میشد.
این شغل برایش درآمد مالی چندانی نداشت و اگر ثروت خانوادگیاش نبود، گذران عمر با این درآمد غیر ممکن بود. استاد کارمزدی در واقع کرسی رسمی تدریس نداشت و با برگزاری برنامه سخنرانی برای دانشجویان و غیردانشجویان به ارائه مباحثاش میپرداخت. با توجه به اینکه زیمل سخنوری چیرهدست بود، به سرعت کلاسهای او مورد توجه قرار گرفت اما با این همه حتی وقتی به عنوان یکی از روشنفکران برجسته زمان خود آوازهای کسب کرد، باز دانشگاه برلین و فضای آکادمیک او را تحویل نگرفتند. به این ترتیب، او در حاشیه زندگی رسمی علمی ماند. اما از سوی دیگر، زیمل با فضای فکری خارج از دانشگاه هم در ارتباط بود. او به شکل مرتب در تالارهای هنری حضور داشت و در مجلات مقاله مینوشت، با سرآمدان فکری زمان خود مانند وبر، ریکرت، هوسرل و... رابطه نزدیکی داشت و در حلقههای آنان شرکت میکرد.
اما زیمل ـ که سخنپردازی ماهر و مقالهنویسی درخشان بود ـ میخواست چیزی بیش از یک سخنران مجلسآرا باشد. او همواره به دنبال حیثیتی دانشگاهی بود. در بیشتر عمرش درپی یک کرسی رسمی دانشگاهی بود و هر زمان استادی بازنشسته میشد، زیمل سریعا برای تدریس در آن کرسی تقاضانامه مینوشت؛ خواهشی که هیچگاه پاسخ درخور نمییافت. بسیاری محرومیت دانشگاهی زیمل را به جو ضدیهودی زمانه نسبت میدهند. در واقع در آن زمان یهودیان مخل آرامش فضای آکادمیک به شمار میآمدند. در حالی که 12درصد کل استادان دانشگاههای آلمانی را یهودیان تشکیل میدادند تنها 3درصد استادان رسمی، یهودی بودند. اما تنها تبار یهودی زیمل سبب محرومیت او نبود. رفتار متفاوت او هم در این محرومیت، نقش بسیاری داشت. در واقع نه تنها سبک خاص زیملی ـ که تحقیق خشک آکادمیک روی مسائلی محدود را برنمیتافت ـ در نگاه بدبینانه جامعه آکادمیک به او نقش عمده داشت که درخشش او در فضای عمومی هم رشک دانشگاهیان را برمیانگیخت.
البته اوضاع او آنقدرها هم بد نبود؛ از صدقه سر ارثیهاش زندگی راحتی داشت. به علاوه که همسرش، گرترود کنیل (دوست صمیمی ماریان وبر، همسر ماکس وبر) هم دستی در فلسفه داشت. این زوج خوشبخت (اگر از رابطه زیمل با گرترود کانترویچ و ماجرای دختر نامشروعاش صرفنظر کنیم)، خود صاحب محفلی روشنفکرانه بودند. زیمل در اولین دوشنبه هر ماه در سالن خانهاش میزبان برجستگان فکری زمانهاش بود؛ از ماریا ریکله و استفان جورج تا ماکس وبر و لوکاچ و بلوخ.
به این ترتیب، شرکت او در محافل عمومی مانع حضورش در فضای دانشگاهی میشد و تمنای بودن در آکادمی، ماندن در حوزه عمومی را سخت میکرد. در واقع پس از 1900 میلادی زیمل تا حد زیادی عطای کسب مقامی رسمی در دانشگاه را به لقایش بخشید و بیشتر به عنوان روشنفکر حوزه عمومی به فعالیت پرداخت. اما سرنوشت او در میانه دانشگاه و حوزه عمومی بسیار دردناکتر از اینها بود؛ چه وقتی که سرانجام با تقاضای او برای کسب کرسی رسمی موافقت شد، زیمل مجبور شد فضای پر جنب و جوش برلین را رها کند و به استراسبورگ ـ ولایتی حاشیهای در مرز آلمان و فرانسه ـ کوچ کند؛ جایی که دیگر امکان نداشت برای دانشجویاناش سخنرانی کند. خودش این هجرت را به «پرش در خلأ» تعبیر کرده بود. وقتی زیمل به استراسبورگ پا گذاشت ـ کمی قبل از جنگ جهانی اول ـ بیشتر تالارهای سخنرانی به بیمارستان نظامی تبدیل شده بود. آخرین تلاش او برای کسب 2 کرسی دانشگاه هایدلبرگ هم ـ که به واسطه مرگ ویندلباند و لاسکی خالی شده بودند ـ مانند موارد قبلی ناکام میماند. تا آخر خط فاصلهای نیست؛ 4 سال بعد زیمل از سرطان کبد در 60 سالگی میمیرد ( مرگ به سال 1918).
فیلسوف خرده چیزها
زیمل به عنوان فیلسوفی که از این سو به آن سو میرود، شناخته شده است (خوزه اورتگایی گاست او را سنجابی میداند که میوههای متفاوتی گاز میزند، بدون آنکه هیچکدام را تا ته بخورد). اما آنچه باعث میشود زیمل را دارای یک نظام فکری بدانیم، روش او در برخورد با این خرده چیزهاست. به گمان زیمل، هر امر جزئیای با یک معنای کلی در ارتباط است. در جایی از نوشتههایش مسئله اصلی فکریاش را یافتن معنای کلی زندگی در هر یک از اجزای آن دانسته است. این بدان معنا نیست که زیمل به معنایی مطلق و واقعا موجود معتقد است. در واقع معرفتشناسی منسجمی ناظر بر بازیگوشیهای اوست. زیمل مانند کانت و برخلاف واقع گرایان، شناخت را نوعی بازسازی واقعیت میداند.
به نظر او شناخت، تطبیق ذهن با واقعیت نیست بلکه ساختن یا حتی بازساختن واقعیت بر مبنای چشماندازی خاص است. این چشمانداز به پارههای واقعیت، ساختی یکپارچه میدهند. بازیگوشی زیملی اینجا هم خود را نشان میدهد. زیمل به یک چشمانداز قانع نیست. او میخواهد به واقعیت از چشماندازهای مختلف بنگرد چنانچه خودش میگوید از چشماندازی درون چشمانداز دیگر. مثلا از منظر یک مکتب هنری که چشماندازی است درون یک چشمانداز هنری دیگر. اینگونه است که در گفتارهایش از این چشمانداز به آن چشمانداز (به اصطلاح زمان ما از این گفتمان به آن گفتمان) میپرد، از فلسفه به جامعهشناسی، از جامعهشناسی به الهیات و از این آخری به زیباییشناسی.
وسط راه البته سری به تاریخ و روانشناسی هم میزند. اما چگونه است که کسی چون زیمل ـ که به حقیقتی مطلق و فراتر از چشماندازها اعتقاد ندارد ـ این چنین دلبسته رابطه خرده چیزها و کلیت است؟ زیمل وجود کلیت یگانهای ـ که تحت پوشش آن هر امر جزئیای تفسیر شود ـ را به عنوان پیش فرضی مونیستی رد میکند؛ با عباراتی تحقیرآمیز. از سوی دیگر به نظر او اشیا فینفسه چیزی برای گفتن ندارند. هر جزئی به جزء دیگر ارجاع میدهد و هر پدیده حامل پدیده دیگری است. پدیده مطلقی که با بقیه ارتباط نداشته باشد و در خود و برای خود اعتبار داشته باشد، وجود ندارد. این گونه است که زیمل جزئیات را به جوهر زندگی وصل میکند. برای او این کار مانند خلق یک اثر هنری است. زیمل به ما میگوید ویژگی اصلی رویکرد زیباییشناسانه چیزی نیست جز نشان دادن نوع امر جزئی یا قانون امر تصادفی و در یک کلام نشان دادن جوهر و معنای چیزهای جزئی. در نظر او کار فیلسوف یا جامعهشناس یا موارد مشابه چیزی متفاوت از کار هنرمند نیست؛ هنرمند هم واقعیت را صرفاً بازتاب نمیدهد بلکه آن را بازسازی میکند.
بنابراین کمکم معرفتشناسی زیملی رخ مینماید. زیمل در معرفتشناسی تحت تاثیر کانت است. کانت میکوشد در میانه نبرد معرفتشناسانه عقلگرایان و تجربهگرایان، مسئله امکان حصول معرفت را حل کند. این گونه است که میان دادههای حسی (محتوا) و مقولات ادراکی (صورت) تمایز قائل میشود و معتقد است مقولات ذهنی ما مانند فانوسی بر این دادهها نور میافکنند. در واقع مانند کوپرنیک ـ که نشان داد نه خورشید به دور زمین که زمین به دور خورشید میگردد ـ کانت هم استدلال کرد که شناخت ما نباید با واقعیت تطابق داشته باشد بلکه این واقعیت است که باید مطابق با ادراک ما باشد. زیمل در این دریافت از کانت پیروی میکند اما از 2 جهت آن را بسط میدهد.
او میکوشد با توجه به آرای دیلتای دستاوردهای معرفتشناسانه کانت را در جهت ایجاد پایهای برای علوم انسانی استفاده کند اما در این بسط کانتی، زیمل شاگرد کاملا وفاداری نیست. خلاقیت زیمل همینجاست که نشان میدهد مقولات پیشینی که کانت آنها را کاملا مجرد تصور میکند، تماما بعدی تاریخی دارند؛ به عبارت دیگر اگر طبیعت نتیجه کاربرد مقولات است، این مقولات هم از طبیعت ناشی شدهاند یا تعبیر امروزیتر برساخته تاریخ و جامعه هستند. گرهزدن این دستاوردهای معرفتشناسانه به تاریخ ـ که در زمانه زیمل مهمترین مباحث روشی علوم انسانی پیرامون آن دور میزدـ راهگشای ایدههای جدیدتری برای زیمل است. زیمل معتقد است تاریخنگاری هم مانند علوم طبیعی تحت هدایت مقولات پیشین امکانپذیر است. اما نه تنها تاریخنگار با این مقولات پیشین به تحلیل تاریخ مینشیند که خود کنشگران هم با چنین پیشفرضهایی دست به عمل میزنند. تاریخ حاصل عمل آگاهانه سوژههاست و از این جهت این سوژهها به لحاظ جمعی ـ در مقام اقوام، ملل و جوامع ـ موضوع تاریخ هستند. در اینجا باید زیمل را در زمره مکتب روششناسی فردگرایانه قرار دهیم که فرد را به عنوان یک عنصر عقلانی، آگاه و یکپارچه در نظر میگیرد و این فرض را جزء مقولات پیشین ضروریای میداند که بدون آن تاریخ به عنوان یک رشته علمی امکان تاسیس ندارد. به نظر زیمل، پیشفرض «یگانگی شخصیت» پیشفرضی است که خود انسانها در ارتباطشان با یکدیگر لحاظ میکنند و مقدمه فهم متقابل است. این رأی 2 پیامد مهم دارد؛ اول آنکه راه را برای روش تفهم باز میکند چون دیگر تاریخ، بازی عروسکیای نیست که از منظر بیرونی کاملا قابل بازسازی باشد بلکه باید به درک خود بازیگران هم توجه کرد. از سوی دیگر، بدون این فرض اساسی جامعه مفهومی ممتنع است؛ بنابراین پیشفرض فهم متقابل، نه پیششرط تاریخ که پیششرط جامعه هم هست.
زیمل تضاد دادههای حسی و مقولات پیشین در نزد کانت را ـ که به نوعی تقابل محتوا و فرم است ـ در فلسفه خودش بسط میدهد. توجه او به فرم (صورت) سببساز آن میشود که قائل به جوهری مطلق نباشد. در واقع محتواهای فکری برای او چندان مهم نیستند. اما این باعث نمیشود که زیمل را نسبیگرا بخوانیم. عنایت به منبع الهام دیگر او یعنی رابطهگرایی برگسونی منظومه فکریاش را کامل میکند. اگرچه زیمل تقابل و دوگانگی را اصل وحدتبخش جهان واقعی میداند اما به گمان او عناصر جهان با هم در ارتباط دائم هستند. برای زیمل محتوای اندیشهها و نظرگاهها مهم نیست بلکه خود فرایند تفکر مهم است که دائما از این دیدگاه به دیگری میپرد و بدون آنکه به هیچ کدام دلبستگی جزمگرایانه نشان دهد، سعی میکند از طریق ارتباط آنان با یکدیگر کل حقیقت را بازنمایی کند؛ به عبارت دیگر انکار حقیقت یکه و مطلق از جانب او باعث نمیشود که به همنشینی آرام و صلحآمیز دیدگاهها اکتفا کند بلکه سعی میکند با ارتباط برقرارکردن میان آنها به حقیقتی برسد که تنها در همین ارتباط معنا مییابد. این نگاه به دستورالعملی روششناختی منجر میشود که به محقق توصیه میکند دائما موضع نظریاش را عوض کند.
جامعهشناس فرمها
زیمل از جمله کسانی است که برای تاسیس جامعهشناسی به عنوان علمی با روشها و موضوعات منحصر به فرد تلاش کرده است. در حوزه نظر حاصل تاملات او در کتاب «جامعهشناسی و معرفتشناسی» آمده که پس از تلاشهای فکری دورکیم و پیش از کوششهای نظری وبر منتشر شده است. در عمل او با وبر و تونیس، «جامعه جامعهشناسی آلمان» را بنیان گذاشته است.
تلاش نظری او با تامل هستیشناختی و معرفتشناختی درباب ماهیت جامعه آغاز میشود. همان طور که در بخش اول توضیح دادیم که در نظر او واقعیت هستی چیزی جز جریان ارتباط دائم پدیدهها نیست جامعه هم چیزی جز حاصل کنش متقابل نیست. در همین ابتدای کار میان او و دورکیم تفاوتی اساسی مشاهده میشود؛ دورکیم در «قواعد روش جامعهشناسی» تصریح میکند پدیده اجتماعی را باید امری عینی تلقی کرد؛ به عبارت دیگر، دورکیم سعی میکند جامعه را به لحاظ عینی ثابت کند. تا جایی که جامعه را یک شیئی در نظر میگیرد که فارغ از اراده انسانی وجود دارد و برای تغییرات آن باید نیرو صرف کرد اما زیمل ابدا چنین اعتقادی ندارد.
به گمان او جامعه یک فرایند است. تفاوت دورکیم و زیمل را باید حاصل 2 نگاه برای تاسیس جامعهشناسی در نظر گرفت. هر دو تلاش میکنند با توجه به روش و موضوع علوم طبیعی، روش و موضوع علوم انسانی را بنیانگذارند. دورکیم با بسط پوزیتیویستی علوم طبیعی، این کار را انجام می دهد و زیمل با بسط نئوکانتیسم و آرای دیلتای که به هیچ وجه سودای آن ندارد خصلتی پوزیتیویستی داشته باشد. این راه دوم اساساً بر تمایز روشی علوم طبیعی و علوم انسانی تاکید میکند.
زیمل در دنباله این مباحث معرفتشناختی، قواعد روشی جامعهشناسی مطلوب خود را پی میریزد. در اینجا هم او از 2 اصل اساسی تفکرش را بسط میدهد؛ اصل تقابل فرم و محتوا به قاعدهای بدل میشود که از پدیدهها، عنصر اجتماعی را بیرون میکشد. برای زیمل تنها صورتهای کنش ـ بنا به اصل دوم، اینجا منظور تنهاکنشهای متقابل است ـ اجتماعی هستند و محتوای آن ـ اعم از منافع، هدفها و انگیزهها ـ خصلت اجتماعی ندارند. اصل دوم ـ یعنی اصل کنش متقابل ـ به ما میگوید صورتهای کنش متقابل را باید بررسی کرد. برای زیمل کوچکترین واحد اجتماعی گروه است.
برای شکلگرفتن حیات اجتماعی تنها کنش متقابل کافی نیست بلکه افرادی که درگیر کنش متقابل هستند هم باید یک گروه تشکیل دهند و به عضویت در این گروه آگاه باشند. زیمل بر این آگاهی تاکید مؤکد دارد که گروه واقعی باید با آگاهی تشکیل شده باشد. در واقع گروه را نه تبعیت از اصول و مرام خاص که نفس آگاهی از مشارکت در یک امر مشترک میسازد. به همین ترتیب، زیمل ورود به جهان مشترک ذهنی را نه مقدمه ورود به جامعه که خود جامعه میداند. جامعهپذیری همان جامعه است. اینجا دوباره 2 پدر جامعهشناسی رودرروی هم قرار میگیرند. اگر تمام تلاش دورکیم آن بود که ثابت کند جامعه شیئی خارج از آگاهی انسانهاست، زیمل خیالمان را راحت میکند که جامعه چیزی جز آگاهی بینالاذهانی نیست.
حال باید تا جایی که میشود فرمهای کنش متقابل را استخراج و انتزاع کرد؛ روش جامعهشناسی زیملی این است. این فرمها از قواعد معرفتشناسانه تیپهای ایدئال وبری تبعیت میکنند. به این معنا که هیچ کدام به شکل تمام عیار در جهان واقع وجود ندارند و مانند آنان با اغراق در بعضی از وجوه واقعیت به دست میآیند. اما مانند آنان ابزاری برای تحلیل موضوعات جامعهشناسی نیستند. آنها خود موضوع جامعهشناسی هستند. به علاوه اگر وبر بر خصلت دلبخواهی و سوبژکتیو ساخت تیپهای ایدئال تاکید دارد و اهمیت آنان را در مفید بودنشان میداند، زیمل تاکید میکند آنها از روش استقرائی و با انتزاع واقعیت به دست آمدهاند. جامعهشناس برلینی اما خودش هم میداند که اینجا پایش سفت نیست.
او قبول میکند که محتواها پتانسیل ساختن بیشمار فرم را دارند و فرمها قابلیت توضیح بیشمار محتوا. دورکیم ـ که زیمل را میشناخت و تعدادی از مقالات او را برای سالنامه جامعهشناسی ترجمه کرده بود ـ اشاره میکند به جز خصلت فردی و دلبخواهانه فرمسازی این را هم باید در نظر گرفت که تمایز امری کاملا نسبی است و آنچه از منظری فرم تلقی میشود، در منظر دیگر شاید محتوا به نظر آید. بگذریم از اینکه زیمل به ما توضیح نمیدهد که چرا محتواها اجتماعی نیستند. در حالی که ما امروزه مطمئن هستیم اموری مانند انگیزه و هدف کاملا خصلت اجتماعی هستند و آنها را مطالعه میکنیم.
بدون وارث
اگرچه اصحاب مکتب کنش متقابل همواره به دینی که زیمل بر گردن این مکتب داشته است معترف بودهاند، همگان بر این اعتقادند که امروزه چیزی به نام زیملیسم ـ همچون مارکسیسم ـ وجود ندارد.
خود او در جایی نوشته است: «من میدانم بدون وراث فکری خواهم مرد؛ باید هم همینطور باشد. میراث من در میان بسیاری از وراث، نقدا توزیع شده است و هر کسی در آن مطابق سلیقهاش دخل و تصرف خواهد کرد؛ چندان که دین این افراد به میراث من دیگر آشکار نخواهد شد».
شاید حق با او باشد. آمریکاییهای مکتب کنش متقابل را که نمیتوان وارث نامید. اگر حاصل آمریکاییزه کردن وبر کسی مانند پارسونز باشد، دیگر تکلیف زیمل روشن است. اما با تمام این تفاصیل، زیمل بر انبوهی از متفکران و مهمتر از آن بر حرکتهای آکادمیک ـ همچون مطالعات فرهنگی ـ تاثیر انکارناپذیر گذاشته است. این وارثان ـ همانطور که زیمل پیشبینی کرده بود ـ هرطور که خواستهاند در ثروتشان دخل و تصرف کردهاند. از تحریف گویا گریزی نیست. شاید همین مقام پدری جامعهشناسی خودش یک تحریف باشد. چه زیمل در جایی با دلخوری گفته است: «روی همرفته اندکی معذبم که در خارج از آلمان همه مرا به عنوان جامعهشناس میشناسند، حال آنکه من در واقع یک فیلسوفم و فلسفه را به عنوان وظیفه اصلی زندگیام برگزیدهام و در حاشیه آن به جامعهشناسی هم میپردازم».
منابع:
جامعهشناسی جورج زیمل، فردریک واندنبرگ، ترجمه: عبدالحسین نیکگهر.
زندگی و اندیشه بزرگان جامعهشناسی، لوئیس کوزر، ترجمه: محسن ثلاثی.
جورج زیمل، دیوید فریزبی، ترجمه: جواد گنجی.