ناصر حسینیمهر که کارگردانی این نمایش را برعهده داشت از هنرکده آناهیتای تهران و مدرسه عالی هنر پاریس فارغالتحصیل شده و سالهاست به عنوان بازیگر، کارگردان، طراح صحنه و مدرس بازیگری فعالیت دارد. حسینیمهر به عنوان مترجم و مولف چند اثر از پیشروان تئاتر اروپا مانند «آخرین درس بازیگری»، «رخ در رخ» ستارگان در آسمان بامدادی، درنای شب و... را منتشر کرده است.
- اتاق شماره 6 فضای خاصی دارد. شما به عنوان کارگردان چهطور این فضا را شرح میدهید؟
سالهای واپسین قرن نوزدهم و آغاز قرن پر از حادثه و جنجال بیستم در روسیه تزاری. مکان این داستان یا نمایشنامه یکی از شهرستانهای کوچک اطراف پترزبورگ است. بیشترین تمرکز حوادث در اتاق یا بخش بیماران روحی – روانی تنها بیمارستان آنجا رخ میدهد که کارمند جوانی به نام «گروموف» را ظاهراً به دلیل جنون و عذابهای روحی به زور بستری کردهاند.
دکتر معالج او پیرمردی است به نام «راگین» که در عین حال ریاست بیمارستان را هم عهدهدار است، او در یکی از ملاقاتهایش با گروموف به گونهای اتفاقی پی میبرد که بیمارش تنها فرد عاقلی است که در سراسر آن شهر میتواند با او به گفتوگو بنشیند.
یدارهای مکرر آن 2 باعث میشود تا به مقولات مهم فلسفی – اجتماعی بپردازند، مسائل گوناگونی نظیر مرگ، انسان، هستی و جامعه... اما از آنجا که این ملاقات و سخنان برای بسیاری قابل درک نیست هر دوی آنها مورد سرزنش قرار میگیرند و مغضوب واقع میشوند و این قضیه تا آنجا پیش میرود که دکتر راگین را هم یک دیوانه مینامند و با دسیسه چینی و توطئه او را در همان بخش زندانی میکنند.
- چه شد که این اثر را برای اجرا انتخاب کردید؟
آنچه در این اثر ما را تحت تاثیر قرار میدهد آن است که هم برای تماشاگر و هم برای دکتر راگین به تدریج این پرسش در ذهن به وجود میآید که بیمار او – گروموف- آیا واقعا یک روانپریش است، یا چون به دلیل اینکه بیپرده و با صراحت حقایق را بیان میکند او را روانپریش میپندارند؟
آیا در این اثر شباهتهایی بین چخوف و شخصیتهایش دیده میشود. به عبارت دیگر به متن وفادار بودید؟
شاید، شاید هم شباهتهایی با بخشی از شخصیت دیگر این نمایشنامه به نام «گروموف» داشته باشد یا با بسیاری از شخصیتهای آثارش، مثل آستروف، تروفیموف، ورشینین و پروفسور داستان ملالانگیز... . چخوف به خاطر فروتنی شگفتانگیزش هرگز خود را در آثارش به طور مستقیم نشان نمیدهد، او همواره مردمی را تصویر میکند که جامعه منحط روسیه روحشان را افسرده کرده و اجازه نمیدهد زندگیشان به سوی بالندگی و سازندگی حرکت کند و روشنفکران دلتنگ چنین جامعهای نظیر «ترپلف» یا «گروموف» میان 2 قلمروی خیال و عمل سرگردانند.
اما چخوف اینطور نبود، او به خوبی سرزمین و مردمش را میشناخت و در سراسر عمر کوتاهش فقط کار کرد و به مردم خدمت کرد. یکی از دلایل آنکه چخوف، زندگی و مردم روسیه را به خوبی میشناخت همین سفرهای مکررش بود در این سرزمین پهناور، حال آنکه بسیاری از نمایشنامهنویسان ما حتی چند خیابان دورتر از محلهشان را هم نمیشناسند چه برسد به سیر و سفر در نقاط مختلف کشور و آشنایی با مردم و قومهای گوناگون.
به هر حال چخوف در همین سفرها بود که در حافظه ذهنیاش دائرهالمعارفی از نه تنها انسانها با شرایط اقلیمی – فرهنگی گوناگون، بلکه تصاویر متنوعی از طبیعت و نقاط مختلف گردآورد و همه آنها به تدریج در داستانها و نمایشنامههایش جان گرفتند.
به طور مثال عنصر «ابر» یا «دریا» در آثار گوناگونش ویژگیهای متفاوتی دارد یا کاراکتر «پزشک» در داستانها و نمایشنامههایش یکسان نیست، چنانکه شخصیت «دکتر راگین» در «اتاق شماره 6» به هیچ وجه خیالگونه و ساختگی نیست، یا به پزشکهای دیگر آثارش نظیر «آستروف» یا «دکتر ئیونیچ»،... شباهت ندارد، چخوف کمی پیش از نوشتن «اتاق شماره 6» مدتی رئیس بیمارستان شهر «زوانی گرود» بود و از نزدیک با زندگی پزشکان، پرستاران، بیماران و نوع روابط مردم آن شهر آشنا شده بود و در همان ایام هم این داستان را نوشت.
- روند تبدیل داستان «اتاق شماره 6» به نمایشنامه به اتفاق خسرو حکیمرابط چگونه صورت گرفت؟
تبدیل داستانهای چخوف به نمایشنامه آسان نیست، به اعتقاد من این کار از کسانی برمیآید که هم چخوف را عمیقاً دوست داشته باشند، هم دنیا و زمانه او را به خوبی فهمیده باشند و هم با تکنیکهای نگارش و اجرای آثارش آشنایی داشته باشند، بعد مرحله تازهای به میان میآید: چرایی اقتباس یا اجرای این اثریا آن اثر او در شرایط موجود؟
وقتی همه اینها فراهم شد نوشتن نمایشنامه به راحتی صورت میگیرد و کار به سرعت پیش میرود. در امروزی کردن «اتاق شماره 6» آنچه توجهام را جلب کرد تجربیات گوناگون و عمیق خسرو حکیمربط در سراسر زندگی بود که وجه مشترکی با زندگی کسانی نظیر آنتوان چخوف دارد.
به هر حال در این کار مشترک بسیار آموختم و لازم است بگویم که بافت ادبی نمایشنامه بیشتر توسط ایشان صورت گرفت و وجوه دراماتیک و تصویری آن پیشنهادهای من بود. 2 هفته از تمرینات «اتاق شماره 6» نگذشته بود که احساس میکردم جایی در متن نمایشنامه میلنگد، عجیب بود، همه صحنهها محکم و منسجم بودند، ولی دائم به خودم میگفتم پس اشکال در کجاست؟ در کار من یا بازیگران؟
چندین بار تمرین سراسری داشتیم، اما جایی، مناسب نبود. تا اینکه یک روز ناگهان متوجه شدم که پرسناژ محوری ما «دکتر راگین» بغضی پنهان دارد که در نمایشنامه بیان نشده است.
تمرین را زودتر از موعد تعطیل کردم و خودم را به گوشهای از پارک شهرک اکباتان رساندم و نشستم مونولوگی برای «راگین»نوشتم و بعد بلافاصله آن را با ذوق و شوق در تلفن برای آقای حکیمرابط خواندم و او با خونسردی مونولوگم را یادداشت کرد.
وقتی به خانه رسیدم روی پیغام گیرم صدای او بود، خسرو حکیمرابط، که گفته بود: «رسیدی خونه، دستگاه فاکست را روشن کن!» روشن کردم، پس از چند لحظه متنی رسید که نه متن من بود، نه متن چخوف و نه هاملت شکسپیر. دیالوگ کوتاهی از حکیمرابط بود که مطمئن هستم روزی اجرایش کلید ورود به آزمون بازیگری در مدارس تئاتری ما خواهد شد.
- از صحبتهای شما نتیجه میگیرم که زندگی امروز را در این متن پیاده کردید؟
همه دیدهها و تجربههای زندگی در کار یک کارگردان یا هر هنرمندی موثر است و روزی، لحظهای به طور ناخودآگاه نمود بیرونی پیدا میکند. در «اتاق شماره 6» هدف ما چیزی نبود جز اجرای ساده 9 کاراکتر چخوف و دنیای پررمز و رازشان.
ما در این نمایشنامه در پی بررسی و نتایج علمی، اجتماعی و سیاسی نبودیم، ما نمی خواهیم اشک تماشاگران را دربیاوریم یا آنها را بشورانیم. اگر اینطور باشد با تاکید میگویم که شکست خوردهایم و چخوف را به درستی بازی نکردهایم.
هر گروه بازیگری اگر در طول تمرینات و اجرا از یک روح مشترک و جمعی نسبت به دنیای چخوف برخوردار نباشد اجرایش بیتردید شکست خواهد خورد، این رمز اجرای آثار چخوف است.
چنان که این موضوع در زمان حیات چخوف پیش آمد و اجرای نخست «مرغ دریایی» او توسط تئاتر الکساندرینسکی در پترزبورگ شکست خورد، زیرا این تئاتر کاملاً حرفهای با بازیگران بزرگ و سرشناس فاقد روح مشترک بر صحنه بودند، آنان هنرمندان بزرگ تجاری بودند که با افکار و دنیای چخوف فاصله زیادی داشتند.
نکته دیگری را اضافه کنم که در این کار ما به هیچ وجه قصد نداریم و ادعا هم نداریم سبک جدیدی میخواهیم ایجاد کنیم مثلا به شیوه بروک یا گروتوتسکی و دیگران کار کنیم، نه، ما فقط با سادگی میخواهیم اثری از نویسندهای که دوستش داریم را به صحنه ببریم، و از یک مجموعه لذت ببریم، درست مثل چند نوازنده که با هم قطعهای را اجرا میکنند و دنیای قشنگشان را دارند.
- پس از 2 دهه بازیگری جعفر والی در «اتاق شماره 6» حاضر شد، چطور به این انتخاب رسیدید؟
یکی از ویژگیهای این استاد بازیگری انعطافپذیریاش در طول تمرینات و اجرای کار ما بود و هست، او پا به پای ما انرژی صرف کرد، جعفروالی شخصیتی نرم است و مهربان، و در انسجام گروهمان نقشی ارزنده ایفا کرد و همه اعضای گروه دوستش دارند.
والی هنرمندی است اندیشمند و متعهد و تئاتر امروز جهان را به خوبی میشناسد. برای من همکاری با او شعفانگیز است و مرا به ریشههای تئاتر ایران پیوند میزند.
- نکتهای که ذهن مرا درگیر کرد، این بود که چرا بازیگران در پایان نمایش به تشویق تماشاگران پاسخ نمیدهند؟
امیدوارم دریافت شما از عدم حضور بازیگران در پایان اجرا بیحرمتی آنان به تماشاگران نباشد، بلکه درست برعکس، هدفمان احترام به دنیای درون آنهاست و مخدوش نکردن تصاویری است که از این اثر چخوف در ذهنشان به وجود میآید؛ تصاویر و ادراکی که با خود به خانه میبرند، به ویژه پس از صحنه تراژیک پایانی که به تابلویی نقاشی میماند و حیف بود با آمدن بازیگران بر صحنه همه آن تاثیر و تاثرات به دست آمده فرو ریزد و از بین برود.
یدانید، تئاتر امروز در جهان همه قراردادهای کهنه را دگرگون میکند و متناسب با هر اثری صحنهاش را برپا میکند و همانگونه که آغاز نمایش در شیوههای گوناگون طراحی میشود برای پایان آن هم تدابیری نو میاندیشند.
آنچه در پایان «اتاق شماره 6» در نظر داشتیم، ماندگاری تصاویر و درونمایه اثر در ذهن تماشاگر بود.
نکته دیگری که در این اجرا از نگاه و قلم منتقدین پوشیده ماند ولی تماشاگران آن را تجربه کردند نوع چیدمان جایگاه تماشاگران بود که سبب میشد تا آنها یکدیگر را چشم در چشم ببینند و شاهد واکنشها، احساسها و تاثرات متقابل باشند، چنانکه تماشاگری به من گفت: «برایم حضور و دقت باورنکردنی کودکی 12-10 ساله در جایگاه روبهرویی شگفتانگیز بود».
در واقع تماشاگران شاهد 2 نمایش بودند، نمایشی که بر صحنه اجرا میشد و نمایشی از چهره واقعی انسانها که برای تماشای بازی انسانهای دیگر آمدهاند.