از نظر من اما تنها فرقي كه كرده بود پيشانياش بود كه مدام بلندتر ميشد و اين اواخر تا پس كلهاش رسيده بود. سيدباقر عموي پدريام 2دختر دوقلو داشت. مهلقا و انسيه هر دو در كارهاي مرمت باغ عمارت مسعوديه در حوالي ميدان بهارستان وردست پدرشان ايستاده مزد ناچيزي ميگرفتند، رنگ ميساختند، قلممو دست گرفته زمينه كاشي رنگ ميكردند، گاهي هم با اجازه سيدباقر نقشي مينياتوري گوشه ديوار ميزدند.
به بركت حضور آنها در عمارت مسعوديه من هم با دوچرخه لحافدوزي پدرم هر چند در نقش حمال مصالح، اجازه ورود داشتم. شغل اصليام اما نامهرساني بود. نامههاي جمشيد را گرفته و بيهيچ كنجكاوي براي مهلقا ميبردم. نامههايي كه نميدانم پاكت قهوهاي سوخته آن را از كجا ميآوردند و با چه چسبي ميچسباندند كه روي بخار هيچ كتري كوچك و بزرگي باز نميشد. فرق دو قلوها فقط در يك تار موي زردي بود كه ميان ابروي راست مهلقا روييده بود؛ اگر نبود فرقي نبود؛ دستكم من نميديدم. انسيه هميشه عصباني بود.
برعكس مهلقا خوش خنده و دعاگو بود. يكبار كه به دعوت سيدباقر خانهشان مهمان بوديم انسيه انگار نخواهد زير تعارفها و دعوتهاي مسلسلوار مادر كم بياورد، گفت: «اوا خاك عالم مگه ميخوايم لقمه پس بگيريم، چيزي نبود شمام كه لب به هيچي نزدين.» مهلقا اما گفت: «نمكپروردهايم، چشم حتما خدمت ميرسيم.»
انسيه از وقتي قضيه رد و بدل شدن نامهها را فهميده بود از فحش و نيشگون و طعنه هيچي برايم كم نميگذاشت. حق هم داشت. او بود كه سر گذر امامزاده يحيي، جمشيد تحصيلكرده عاشق، سواد چشمهايش شده بود و حالا به لطف حسنسليقه من در عوض او نامهها بهدست خواهرش ميرسيد.
پشت سر پدر جمشيد كه مرد متمولي بود يكبار از حرص لب گزيده و گفت: خدا اونقدر بهش بده كه كرم از تنش با انبر طلا بكشن. غروب يك روز پاييزي كه سرم به تصادف خيابان ملت جنب عمارت مسعوديه گرم شد و رنگها را دير رساندم، سيدباقر داشت آجرهاي نزديك محوطه مشهور به سردر كالسكهرو عمارت را بند ميكشيد. انسيه انگار تمام روز منتظر رنگ باشد چشمغرهاي رفت و گفت:
كجا بودي ذليلمرده فقط به درد لاي جرز ديوار ميخوري، سرت توي كدوم آغلي گرم بود؟ سيدباقر عينكش را گذاشته بود نوك دماغش، ميگفتي الان است كه بيفتد و نميافتاد. از ترس انسيه نامه را گذاشتم كف دست مهلقا و با يك نيم ركاب پريدم روي دوچرخه و نزديك عمارت مشيرالملكي نشستم كنار نگهبانها تا چاي و شيريني بخورم.
سايه درازي روي ميز و صندليها بالا و پايين رفت و روي صندلي زهوار در رفتهاي كه جلوي من بود محو شد. انسيه بود. سرم را كه از ترس مورمور ميشد خاراندم، لب و لوچهاش را جمع كرد و گفت:« اسماعيل، خدا ناخن بهت نده تنتو بخاروني، لاجوردي آوردي جاي فيروزهاي، پاشو برو فردا صبح عليالطلوع بدون لاجوردي نبينمتها.» عمارت مسعوديه 4هزار مترمربع و براي كودكي بازيگوش زمين مناسبي براي دوچرخهسواري بود.
تمام عصر آن روز بيتوجه به حرفهاي انسيه مسحور باغ و باغچه و رنگهاي معماري عمارت ركاب زدم. آنطور كه پدرم ميگفت باغ به دستور مسعودميرزا حاكم اصفهان، ملقب به ظلالسلطان فرزند ناصرالدين شاه ساخته شد. نام عمارت نيز برگرفته از نام مسعود ميرزا به مسعوديه شهرت يافت.
آن شب صداي زنگ در آمد. رفتم در را باز كنم خانواده سيدباقر بودند. از ترس چوقولي انسيه به پدر، آب دهانم را قورت دادم. سيدباقر به بهانه ديد و بازديد آمده بود تا درباره جمشيد تحقيق كند. تازه كمي از ترسم فروكش كرده بود كه انسيه با مهرباني گفت: الهي رنگ طبيب و دوا نبيني اسماعيل يه ليوان آب براي من بيار. چشمهايم داشت از حدقه بيرون ميزد. خوب كه نگاه كردم يك تار موي زرد لابهلاي ابروي راست دختر سيدجواد ميدرخشيد.
نظر شما