تبلیغکنندگان برنامههای این باشگاهها که غالبا در مؤسسات فرهنگیـ ورزشی برپا میشوند، معتقدند در شکل و شمایل باشگاه خنده تکنیکهای «شاد زیستن» را آموزش میدهند. آنها پیشبینی وسوسهکنندهای هم در چنته دارند و میگویند بالاخره روزی میرسد که روزمرگی و افسردگی دست از سر زندگیمان برمیدارد و ما یاد میگیریم چطور خوش باشیم.
چند نفری از خنده کف سرامیکهای کلاس پهن شدهاند و به نظر میرسد حالا حالاها خیال بلند شدن ندارند. 3 – 2 نفر به طرفشان میروند تا دستهایشان را بگیرند و بلندشان کنند که خودشان هم از خنده ریسه میروند و میافتند کف کلاس. حالا دیگر هیچکس روی پاهایش بند نیست و هرکس از خنده گوشهای از کلاس غش کرده. صدای خنده بچهها ساختمان را پر کرده. حالا معلوم میشود چرا وقتی کلاس «باشگاه خنده» شروع شد، بقیه استادها کاسه کوزهشان را جمع کردند.
رژیم خنده
مرد با پیراهن سفید و نارنجی – که روی سینهاش «Laughter yoga» نوشته و پشت آن دایرهوار عبارت «haha… hoo… ho…» چاپ شده – از خنده دولا شده و چیزی نمانده مثل بقیه بیفتد کف زمین ولی بالاخره کمرش را صاف میکند و 3 مرتبه و با فاصلههای چند ثانیهای کف دستهایش را به هم میکوبد و با «هاها... هوهو...» کردن تخلیه تنفسی میکند و دور کلاس راه میرود. بچهها کمکم خودشان را جمعوجور میکنند و پشت سر استاد شروع میکنند به «هاها... هوهو...» کردن.
مجید پزشکی استاد کلاس «باشگاه خنده» است. او این دوره را در هند گذرانده و حدود 5 سالی است در این مؤسسه فرهنگی – ورزشی نان خنداندن مردم به شکلی متفاوت را میخورد. برخلاف شکل و شمایلی که آدم از این کلاسها تصور میکند، او نه جوک تعریف میکند، نه تقلید صدا میکند و نه هیچ ژانگولربازی دیگری.
پزشکی با استفاده از انواع مدلهای خنده شاگرداناش را میخنداند؛ البته این نوع خنداندن کار بسیار شاقی است چون نگاههای عاقلانه بچهها وقتی پزشکی مدل خنده یک متری را توضیح میدهد، نشان میداد او باید حسابی از خودش مایه بگذارد تا آنها از خنده ریسه بروند.
بعد از اینکه بچهها چند دوری با دست زدن و «هاها... هوهو...» کردن دور کلاس میچرخند، استاد آنها را جمع میکند و خنده یک متری را توضیح میدهد. ماجرا از این قرار است که گروه باید در کلاس پخش شوند و بعد به هم نزدیک شوند و در فاصله یک متری هم که رسیدند، شروع کنند به خندیدن. خود استاد اولین نفری است که به سمت رامین میرود و یکهو میزنند زیر خنده و بعد آنها دوباره از هم دور میشوند.
رامین 2 سالی هست که از مشتریهای پر و پا قرص کلاسهای یوگا و مدیتیشن پزشکی است و چند ماهی میشود که در کلاسهای باشگاه خنده شرکت میکند. او چنان قهقهههایی میزند که آدم باور میکند خنده «یک متری» از هر فیلم کمدی دیگری خندهدارتر است.
رامین میگوید: «من 120 کیلو بودم و حالا بعد از 6 ماه 20کیلو وزن کم کردهام. رژیم من یک ساعت خنده در روز است و انرژیای که این یک ساعت از من میگیرد، چیزی معادل 500 کالری است».
لطفا بینزاکت باش
پزشکی به بعضی از خانمها – که هنوز یخشان آب نشده – تذکر میدهد که «سعی نکنید خندههایتان را قورت بدهید؛ دستهایتان را هم جلوی دهانتان نگیرید. به مجلس خاصی نیامدهاید که بخواهید نزاکت را رعایت کنید.
اینجا هر چه بینزاکتتر بخندید، بیشتر استفاده میکنید». بعد از اینکه بچهها چند دوری «هاها... هوهو...»کنان دور کلاس چرخیدند، پزشکی دوباره آنها را جمع میکند تا خنده «موبایلی» را آموزش بدهد. او از بچهها میخواهد تصور کنند گوشی موبایل دستشان است و دارند تلفنی حرف میزنند و میگوید: «فرض کنید دوستتان پشت خط است نه خواهرشوهرتان...».
و بچهها با ژستهایی تلفن به دست شروع میکنند به راه رفتن و خندیدن. خنده موبایلی که تمام میشود، رامین همانطور با خنده فریاد میزند: «موبایل من آنتن نمیده». و بعد دوباره صدای خنده بچهها بلند میشود.
حالا خندههای بچهها جدیتر شده است و جمع کردنشان وقت بیشتری از استاد میگیرد. او از بچهها میخواهد آستر جیبهایشان را دربیاورند تا خنده بیپولی را با هم تمرین کنند. لیلا آستر جیب مانتویش را بیرون میکشد، کلی پول میریزد بیرون و همه میزنند زیر خنده. از حالا به بعد، تقریبا هر حرکتی بچهها را از خنده رودهبر میکند.
یکی از بچهها – که آستر جیبهایش بیرون نمیآید – دستهایش را داخل جیباش کرده و میخندد، که پزشکی میگوید: «این خنده پولداری است». و از بچهها میخواهد دستهایشان را داخل جیبهایشان کنند و تا جایی که میتوانند با افاده راه بروند و بخندند.
بعد از این، استاد از بچهها میخواهد یک نفس از ته دل بخندند. پزشکی با دوباره راه انداختن قطار «هاها... هوهو...»، بچهها را دور هم جمع میکند. از خانمها میخواهد دست دور گردن هم بیندازند و خنده «دستهجمعی» را انجام دهند. حلقه بچهها که درست میشود، بالای سرشان میایستد و میخواهد با 3 شماره به طرف همدیگر بروند و بزنند زیر خنده. چند باری تا 3 میشمارد تا بالاخره همه با هم میزنند زیر خنده.
چند نفری از بچهها چنان از خنده ریسه میروند که انگار خندهدارترین اتفاق زندگیشان جلوی چشمهایشان شکل گرفته. حالا دیگر هیچکدام از بچهها را نمیشود جمع کرد.
با تئوری لبخند
کلاس تئوری، اتاق تقریبا بزرگی است با 6 ردیف صندلی تاشو که تا وسطهای کلاس چیده شده است. پزشکی که وارد کلاس میشود، از اینکه با عکاس ما تعداد آقایان 3نفر شده خوشحال است.
او که به نظر میرسد از اول با همین لبخند تا بناگوش دررفتهاش به دنیا آمده، ماژیک را برمیدارد و روی تخته مینویسد «به چی باید خندید؟» و بعد تقریبا تا یک ساعتی سؤال روی تخته را فراموش میکند و از پزشک هندیای به نام «کاتاریا» حرف میزند که پایهگذار «باشگاه خنده» در دنیاست. پزشکی تعریف میکند کاتاریا در سال1995 وقتی داشت مقالهای درباره «خنده، بهترین درمان است» مینوشت، یکدفعه راهی به ذهنش رسید تا نتایج این تحقیقات را به شکل عملی بررسی کند.
او در ابتدا با 4 – 3 نفری که دور خودش جمع کرده بود، به پارکهای عمومی میرفت و با جوک و لطیفه مردم را میخنداند اما بعد از مدتی جوکها تمام میشود و او به ذهنش میرسد تا تکنیکهایی برای خنده ارائه دهد. اما پزشکی دیگر اسمی از «پچ آدامز» بینوا نمیآورد که حدود 20سال قبل وقتی استادان دانشکده پزشکی ویرجینیا او را یک دانشجوی دردسرساز میدانستند، به سرش زد تا با استفاده از خنده، بیماراناش را درمان کند.
پزشکی هنوز مشغول تعریف تاریخچه کارش است که الهام پچپچکنان میگوید: «این را هم بنویس که از نظر پزشکی، اثرات خنده و خندهدرمانی واقعا اثبات شده است». و همانطور درگوشی میگوید: «من خودم پرستار هستم» و به بغل دستیاش اشاره میکند؛ «این من را آورده وگرنه من الان هم که اینجا هستم خیلی به اینجور کلاسها اعتقاد ندارم ولی کار بیمارستان واقعا وحشتناک است.
شاید به مرور زمان از این کلاسها نتیجه بگیرم». دوست الهام- دختر ریزنقش و آرامی که دانشجوی سال آخر کامپیوتر است- میگوید: «من بیشتر برای تفریح آمدهام. میخواهم 2 ساعت کاملا متفاوت با بقیه روزهایم داشته باشم بلکه از این روزمرگی خفهکننده کمی فاصله بگیرم».
بالاخره پچ پچهای آخر کلاس اندازه خنده روی صورت استاد را تغییر داده است. پزشکی مدام روی تخته جملات کلیدی حرفهایش را مثل شادبودن، امید داشتن، به مشکلات فکر نکردن و... مینویسد و پاک میکند.
حرف از فکر نکردن به مشکلات که پیش میآید، خانمی که از همه مسنتر است میپرد وسط حرف استاد و میگوید که مگر میشود به مشکلات فکر نکرد؟ بعد همه با هم شروع میکنند به حرف زدن. پزشکی با همان لبخند همیشگیاش میگوید: «ما اینجا جمع شدهایم تا جور دیگری فکر کنیم نه اینکه اصلا فکر نکنیم».
حالا ساعت از 8 گذشته و بهغیر از بچههای کلاس خنده، هیچکس در مؤسسه نیست و فقط صدای خنده آنهاست که سکوت ساختمان را میشکند اما هنوز اولین سؤال استاد روی تخته بیجواب مانده است؛ «به چی بخندیم؟».