ما هم سریع از پارک درآمدیم، پلههای کافه را پایین رفتیم و او را دیدیم که کنار کتابهای کافه ایستاده و با لبخند و مهربانی منتظر ماست. بعد از حالواحوالهای معمول، سریع رفتیم سر اصل بحث، که در همین سطرهای بعدی خواهید خواند.
وقتی سیگارها را درآوردیم و روشن کردیم (شما این بخش را نادیده بگیرید!)، احمد پوری گفت که سالهاست سیگار را ترک کرده.
پرسیدیم چه شد که سیگار را ترک کردید؟ جوابی تککلمهای داد که حاضران را به خنده واداشت: اراده!
اما او سابقه بیماری هم داشته که در همین دیدار به آن اشاره خواهد کرد. با این حال، وقتی سؤال کردیم که مگر بیماریاش دلیل ترک سیگار نبوده، جواب داد:
نه، اصلا. معروف است که میگویند کسانی سیگار را راحت ترک میکنند که دکتر به آنها اخطار داده باشد. ولی من اصلا در آن شرایط نبودم بلکه رسیدم به جایی که دیگر اساسا از سیگار خوشم نیامد. دو سه نفر هم تشویقم کردند. از آن رگهای بهاصطلاح آذریام هم عود کرد و کلا گذاشتم کنار.
- چند سال است؟
17سال. یعنی الان 17سال است که پاکم!
- آیدین، فلامک جنیدی و دو قلوها
حالا وقت آن است که بحث را به سمتی ببریم که میخواهیم: اگر قبلا هم میکشیدید، حالا بهخاطر دوقلوها امکانش وجود ندارد.
منظورمان از دوقلوها هم نوههای پسری جناب پوری است که مدت کوتاهی است پا به دنیا گذاشتهاند: نوهها که ربطی به من ندارند و در انگلیس هستند.
وقتی قرار میشود که بیشتر از دوقلوها بگوید، گل از گلش میشکفد و میگوید: دوقلوها یک دختر و یک پسر هستند. اسم دختر هست حنا و اسم پسر هست میلان که شما را به یاد میلان کوندرا میاندازد، اما یک اسم ترکی است و شهری به نام میلان در ایران داریم که نزدیک اسکو واقع شده. اتفاقا آدمهای خیلی معروفی از این شهر برخاستهاند. مثلا عباس میلانی.
فیلمسازی به اسم تهمینه میلانی هم داریم. کارهایش را دوست دارید؟
بله، او هم متعلق به میلان است. نه، زیاد با سلیقه من سازگار نیست.
اما شاید خیلیها ندانند که حنا و میلان، فرزندان آیدین پوری و فلامک جنیدی - بازیگر سینما و تلویزیون- هستند: آیدین الان در لندن زندگی میکند و معلم ریاضی محض است. او 2سال است که ازدواج کرده و حاصلش هم همین دوقلوهاست. یعنی ما را بالاخره بابابزرگ کرد!
- ازدواج یک هنرپیشه با فرزند یک مترجم حاشیهای نداشته است؟
پاسخ پوری این است: خوشبختانه خود فلامک بیحاشیه است. یعنی یکی از بیحاشیهترین هنرپیشههاست. اما به هر حال، بعضی وقتها عدهای سؤالاتی میپرسند و کنجکاوند. گاهی هم میپرسند که شما خودتان انتخاب کردید یا خودشان انتخاب کردند؟ من هم میگویم راستش ما از این کارها بلد نیستیم؛ آن هم در قرن بیست و یکم، با این همه ادعا من بروم برای پسرم زن انتخاب کنم؟!
اما فلامک جنیدی به جز بازیگری در عرصه نوشتن هم فعال است و 2کتاب داستان به چاپ رسانده. پوری در ارزیابی کارنامه ادبی عروسش به گفتن این جملات بسنده میکند: بهنظر من نویسنده خوبی است. خیلیها هم کارهایش را دوست داشتهاند. فارسیاش هم فوقالعاده فارسی خوب و تمیزی است.
برمیگردیم به بحث آیدین که آنقدر زبان انگلیسی را خوب میداند که میتواند در انگلیس تدریس کند. آیا پدر باعث شده که او به این مهارت زبانی برسد؟ این جواب پوری است: آیدین وقتی که داشت میرفت، زبان را در حد معمولی میدانست. ولی دخترم که هنوز نرفته و در ایران است، من خیلی مواظب بودم که زبان را خوب یاد بگیرد. الان هم زبان انگلیسی را در حد آیلتس 8 میداند. فوق لیسانس زبان و ادبیات فرانسه هم دارد و ترکیاش هم خیلی خوب است. چون ما توی خانه ترکی صحبت میکنیم.
- هیچ وقت دیر نیست!
- سؤالی میپرسیم که پوری میگوید اتفاقا سؤال خیلی خوبی است: یادگیری زبان چقدر استعداد میخواهد؟
جواب میدهد: بعضیها میگویند که من هوش زیادی ندارم و زبان یاد نمیگیرم. ولی هیچ ربطی به هوش ندارد. اولا زبان از پدیدههایی است که حتی استعداد هم نداشته باشید، بالاخره یاد میگیرید. اما آنهایی که خیلی سریع زبان یاد میگیرند، اینها استعداد دارند. مثل استعداد نقاشی یا موسیقی. من کسی را سراغ دارم که 8تا زبان میداند و راحت به این زبانها صحبت میکند. وقتی هم یکماه رفته بود اسپانیا به راحتی میتوانست اسپانیایی حرف بزند.
- بحث را کمی شخصی میکنیم و میگوییم ما که موی سفیدی بر سرمان نشسته دیگر برای یادگیری زبان دیر است؟
او جوابی میدهد که امیدوارمان میکند: اگر بخواهم کلیشهای و شعاری جواب بدهم، باید بگویم نه هیچ وقت دیر نیست! اما جواب واقعبینانه این است که فقط کمی دیر است؛ با این حال، کاملا شدنی است.
- خود شما این انگلیسی را از چه زمانی شروع کردید؟
من از مدرسه شروع کردم.
- یعنی پدر و مادر شما این درک و شناخت را داشتند که شما را از کودکی به سمت زبان سوق بدهند؟
مترجم «خاطرهای در درونم است» عقربه زمان را به عقب میکشد و برای پاسخ به این سؤال میرود به گذشتههای دور: نه، نه. پدرم که خیلی اهل کتاب بود، ولی وقتی من یازده ساله بودم، فوت کرد. مادرم هم به آن معنا سواد نداشت و فقط خواندن و نوشتن میدانست.
کافهچی میآید تا سفارشها را بگیرد و همین، صحبت پوری را قطع میکند. وقتی همه سفارش میدهند، دوباره شروع میکند: من هنوز هم که هنوز است به این راز پی نبردهام که پدرم از کجا به این نتایج رسیده بود؛ او به من و برادرم که سه سال از من بزرگتر بود، میگفت که من نمیخواهم شما حتما شاگرد اول بشوید، ولی باید کتاب بخوانید. بیشتر هم میگفت رمان بخوانید.
- این ماجراها مربوط به چه سالهایی است؟
دقیقا سال 1342.
- پوری در تهران مخوف!
حالا گشت وگذار در خاطرات قدیمی، پوری را میبرد به سال 42، تبریز و یک کتابفروشی قدیمی: سر کوچه ما یک کتابفروشی بود به اسم خدادادی. پدرم به او سپرده بود که این بچهها هر وقت آمدند و هر کتابی برداشتند، مطلقا نگو که این کتاب را برندار. پول هم نگیر. من میآیم و آخر هفته با تو حساب میکنم. این بود که من و برادرم میرفتیم کتابفروشی خدادادی و هر کتابی را که از جلد یا اسمش خوشمان میآمد، برمیداشتیم و میآمدیم.
این روند و اتفاق خوشایند، باعث شده بوده که پوری در همان دوران کودکی کلی کتاب کلاسیک بخواند: من در فاصله تعطیلات بین سوم و چهارم ابتدایی یک رمان 500صفحهای از منوچهر مطیعی خواندم به اسم «یک ایرانی در قطب شمال». جالب است که خود پدرم هم خیلی کتاب، ازجمله همین کتاب را خوانده بود و از اداره که میآمد، میپرسید ناخدای نامرئی الان کجاست و چه کار کرده؟ چون توی آن کتاب یک ناخدای نامرئی وجود داشت که هیچکس نمیدیدش.
ادامه گشت وگذار پوری در گذشتههای دور و انس و الفتش با کتاب، ما و او را رساند به کتاب «تهران مخوف»: یکبار که به کتابفروشی رفته بودم، کتابی دیدم به اسم «تهران مخوف». آن موقع یک بچه 12-11ساله بودم. من دیدم که آقای خدادادی یک کم رو ترش کرد و پرسید مطمئنی این کتاب را میخواهی؟ من هم گفتم آره، همین را میخواهم. هیچ یادم نمیرود. تعطیلات تابستانی بود. ساعت 9صبح بود و من آمدم خانه و شروع کردم به خواندن.
ساعت 2هم پدرم از اداره میآمد. کارمند اداره دارایی بود. تصویری که ازش دارم این است که عرقکرده و شاپو به سر میآمد و نخستین کاری که میکرد، این بود که شاپویش را برمیداشت و کتش را درمیآورد. آن روز هم در همین وضعیت بود که یکهو دید من دارم تهران مخوف را میخوانم. پرسید این کتاب را امروز گرفتهای؟ گفتم آره. گفت کسی بهات گفت که این را بگیری؟ گفتم نه. گفت خوبه؟ گفتم آره. پدرم هیچی نگفت.
پوری ادامه میدهد: عصرها دوستان پدرم به خانه ما میآمدند و مینشستند و حرف میزدند. یکدفعه دیدیم که یکی از آنها با صدای بلند به پدرم گفت اصغر آقا این دارد تهران مخوف را میخواند. پدرم جواب داد که خودم میدانم. او گفت پس چرا میگذاری بخواند؟ پدرم جوابی داد که جملهاش هنوز در ذهنم مانده است: کتاب کسی را فاسد نمیکند.
او با نبات، چایی را که برایش آوردهاند، شیرین میکند و میگوید: همین الان هم پدر و مادرها آرزو میکنند که بچههایشان شاگرد اول بشوند و کنکور بدهند و اینطور چیزها. به همینخاطر تعجب میکنم که چطور پدرم در آن زمان به چنین نگرشی نسبت به کتاب و کتابخوانی رسیده بود. همیشه هم میگفت درس برای من مهم نیست، ولی فقط کتاب بخوانید. چیزی هم میگفت که من در عمل دیدم درست بوده است؛ میگفت اگر زیاد کتاب بخوانید، بقیه درسهایتان هم بهتر میشود.
اما پوری پدری چنین آگاه و روشن را خیلی زود از دست میدهد و شرایط زندگیاش تغییر میکند: وقتی پدرم مرد، ما ماندیم با یک سابقه کتابخوانی، منتها پول نداشتیم. چون پدرم خیلی جوان بود که فوت کرد، یک سوم حقوقش را به ما دادند؛ منهای تمام آن اضافهها.
- نان داغ، کتاب داغ
همین جا وقت مناسبی است که قبل از ادامه بحث توسط او، کمی از اوضاع خانواده و تعداد خواهر و برادرهایش بپرسیم. «ما دو خواهر بودیم و چهار برادر. یک برادرم در شانزده سالگی از مشکلی که الان من هم دارم، فوت کرد؛ سندروم مارفان. یک برادر دیگرم در سیودو سالگی بهخاطر همین مشکل فوت کرد. پدرم هم در سیوهشت سالگی بهدلیل همین سندروم درگذشت. این مشکل به من هم رسیده است.»
پوری دوباره رجعتی به گذشته میکند و روزهای بعد از پدرش را شرح میدهد: بعد از اینکه پدرم رفت، مادرم مشخصا به ما گفت که من هر کاری باشد میکنم، ولی شما نباید دست از تحصیل بکشید. با این حال، اداره کردن زندگی با شش تا بچه خیلی سخت بود. واقعا روزهای سخت و فقیرانهای را گذراندیم. حالا من در این شرایط نمیتوانستم کتاب بگیرم و داستانها بهام چشمک میزدند.
- در همان کتابفروشی خدادادی؟
نه دیگر. از آنجا به محله دیگری رفته بودیم. این بود که فقط کتاب کرایه میکردم. شبی ده شاهی.
این شرایط، پوری را به فکر میاندازد که راه چارهای پیدا کند: یک روز صبح رفته بودم که نان لواش بگیرم. آن زمان نان لواش را دانهای نمیدادند، کیلویی میفروختند. یعنی مثلا میگفتی دو کیلو لواش بده. نانوا هم نانها را پاره میکرد و میکشید. آن روز حمیدآقای لواشپز داشت با یک نفر صحبت میکرد و میگفت اگر یک نفر بود که از 6 صبح تا 8صبح در اینجا میایستاد، من میتوانستم آن یکی کار را بکنم (داشتند در مورد کار دیگری صحبت میکردند).
صحبت نانوا که به اینجا میرسد، پوری 13-12ساله یکدفعه میگوید که من میتوانم. اما حمیدآقا جوابش را اینطور میدهد که رباب خانم نمیگذارد. یعنی مادر پوری. او هم میگوید مادرم با من.
حالا نوبت چانهزنی با مادر بوده: اول که گفتم، مادرم اصلا شوکه شد و گفت چی داری میگویی!؟ تو صبحها به جای مدرسه بروی نانوایی؟ گفتم به جای مدرسه نه؛ ساعت 6 تا 8 صبح. گفت یعنی بچهها بخوابند و تو بروی کار کنی؟ اصلا برای چی میخواهی کار کنی؟ گفتم من برای کتاب، پول میخواهم. گفت هر وقت لازم داشتی، من بهات پول میدهم.
خلاصه پوری به گفته خودش با هر مصیبتی بوده، اجازه مادرش را میگیرد و در نانوایی مشغول میشود: من آن موقع روزی یک تومان میگرفتم که خیلی بود. از همین یک تومان به برادر بزرگم پول توجیبی میدادم، کتاب و مجله هم میگرفتم. آن زمان، وسط مجله زن روز صفحاتی وجود داشت به اسم «بر سر دو راهی». همهاش هم یک نفر ماجراهای عشقی و داستانهای سوزناکش را میگفت و یک نفر هم به او راه نشان میداد. من عاشق آن صفحات بودم. به محض اینکه پولم را میگرفتم، میرفتم به جایی که در تبریز به آن حرمخانه میگفتند. آنجا مجلات را کیلویی میفروختند. من هم میرفتم 4-3کیلو مجله زنروز میگرفتم! هر شب هم 4-3تا از این «بر سر دوراهی»ها را میخواندم.
پوری خودش را «ابن مشغله» مینامد و کارهای متعددی را که در طول تحصیلش انجام داده است، میشمرد: سماورسازی، فرشفروشی و...
- الان که به پاورقیها نگاه میکنید، بهنظرتان کدام یک از آنها با معیارهای امروزی میتوانستند نویسندههای خوبی باشند؟
حالا از نظر فرهنگی واقعا رشد کردهایم. ما آن زمان ارونقی کرمانی یا پرویز قاضیسعید را داشتیم. منوچهر مطیعی هم بود. اما از میان آنها میشود گفت که سبکتگین سالور بهتر بود. چون میرفت و بیشتر جنبههای تاریخی را میگرفت، بعد هم آن را به شکل داستان درمیآورد، او اگر میماند و مینوشت، نوشتههایش ارزش داشت.
- مردان پنجه قورباغهای و ضربه به ادبیات!
در کافه صدای موسیقی بیش از حد مجاز است و عملا مخل مصاحبه. با اینکه چندبار هم خواهش کردهایم که صدایش را کم کنند، فایدهای ندارد. اما پوری با آن آرامش و طمانینه درونیاش، بیاعتنا به هیاهوها جواب سؤالات ما را میدهد و در پاسخ به اینکه آیا جرقه علاقهاش به ادبیات با «زن روز» خورده است، میگوید: نه نه، اصلا. این مال دوران بلوغ و مسائل عشقی بود. ولی خیلی قبلش با همین داستانهای پلیسی پرویز قاضیسعید و ارونقی کرمانی این علاقه شکل گرفته بود. منتهی بیشتر عاشق داستانهای پلیسی و جنایی بودم.
این عشق و علاقه به داستانهای جنایی فقط نظری نبوده و دستاورد عملی هم داشته است: من 12ساله بودم که رمانی در دفتر چهلبرگ نوشتم به اسم «مردان پنجهقورباغهای».
ماجرایش هم این طوری بود که قتلهایی اتفاق میافتاد و وقتی مقتولان را پیدا میکردند، میدیدند که جای پنجه قورباغه روی گلوی آنهاست. چیزی هم که کشف میکردند، این بود که آنها از خفگی نمردهاند، بلکه به شکل اسرارآمیزی قلبشان از کار افتاده بود. بعد در آن داستان ثابت میکردم که اینها را قلقلک میدادهاند و میکشتهاند! چون میدانید که قلقلک زیاد باعث سکته میشود.
- به سر «مردان پنجهقورباغهای» چه آمد؟
گم شد. برادرم علی همیشه میگوید که میدانی با گم شدن این رمان چه ضربه هولناکی به ادبیات ایران زده شد!؟
اما گم شدن این رمان باعث نشد که پوری دست از نوشتن بردارد و همه دوران دبیرستان داستان کوتاه مینوشت: یک روز اواخر دوران دبیرستان، سال 1350، داستان کوتاهی نوشتم به نام «از آشنایی با شما مشعوفم». من آن موقع اینقدر جسارت داشتم که تصمیم گرفتم این داستان را برای مجله فردوسی بفرستم.
در مجله فردوسی آن زمان، براهنی و سپانلو مینوشتند و عباس پهلوان سردبیرش بود. ولی من گفتم داستانم را میفرستم. البته میدانستم که چاپ نمیشود. یکماه هر دوشنبه که فردوسی را میخریدم، خبری نبود. تا اینکه یک روز در اوج ناباوری- چون اصلا ماجرا یادم رفته بود- فردوسی را گرفتم و یکدفعه یکی از زیباترین لحظههای عمرم بهوجود آمد؛ اسمم را دیدم، داستانم را دیدم و یک نقاشی هم برایش کشیده بودند.
آن لحظه که او مجله فردوسی را لوله کرده و زیر بغلش زده بوده، فکر میکرده که یکی از نویسندگان معروف جهان است!
پوری حالا تبلتاش را باز میکند و تصویری را نشان میدهد که یکی از دوستانش برای او فرستاده؛ عکسی است که از روی یکی از صفحات مجله فردوسی گرفته شده و نام پوری بهعنوان نویسنده در آن صفحه دیده میشود. تاریخ نشر مجله هم سال 1352است. در واقع، همان داستان «از آشنایی با شما مشعوفم» راه را باز کرده بوده تا پوری در آن سالها چنین کارنامهای را برای خودش دست و پا کند: من نزدیک به 30داستان کوتاه چاپ کردم؛ در فردوسی و نگین و رودکی. بین سالهای 50تا 54.
- پس ترجمه شعر مربوط به چه زمانی بوده و از کی و کجا آغاز شده که بخشی از معروفیت پوری به آن بازمیگردد؟
«من آن زمان مطلقا شعر ترجمه نمیکردم. البته دو تا از ترجمههایم در نگین منتشر شده بود. یکی از آنها نمایشنامه «مونولوگ» هارولد پینتر بود. محمد صالح علا هم آن را تبدیل به نمایشنامه تلویزیونی کرد. اما یک کلمه هم نگفت که چهکسی این را ترجمه کرده است. درحالیکه واقعا دلم میخواست اسمم را بنویسند. آن روز که تلویزیون اعلام کرد که این نمایشنامه را پخش میکند، با خوشحالی نشستیم و دیدیم تا ببینیم کی اسم مترجم را میآورد. اما بعدا فهمیدیم که هارولد پینتر این نمایشنامه را به فارسی نوشته است!
بعد از این دو کار، پوری از دنیای ترجمه خداحافظی میکند؛ همانطور که با کشورش خداحافظی میکند و سال 1355به خارج میرود؛ یعنی بعد از اینکه 2سال خدمت وظیفه را بهعنوان سرباز سپاهی دانش طی میکند، انگلیسی درس میدهد و پولی جمع میکند و میرود. بعد هم انقلاب میشود و پوری به ایران برمیگردد؛ من در آن ایام دیگر از ادبیات دور افتاده بودم.
دور افتادنم هم به این خاطر بود که فکر میکردیم در این اوضاع انقلابی داستان و قصه بنویسیم؟ اصلا من خارج بودم که انقلاب شد؛ پرپر میزدم که برگردم. من فوق لیسانسم را در رشته زبانشناسی در نیوکاسل انگلیس گرفتم و بورس گرفته بودم برای دکترا، اما برگشتم. چند سال هم بود که از نوشتن دور افتاده بودم. یعنی اینقدر سرمان شلوغ بود که داستان یادم رفته بود. واقعا هر روز که پا میشدیم، میگفتیم که ببینیم امروز چه خواهد شد. اتفاقی هم میافتاد.
- آن ایام کارتان چه بود؟
در دانشگاه تبریز تدریس میکردم. بعد هم که کمکم آبها از آسیاب افتاد و من به این فکر افتادم که دوباره بنویسم، احساس کردم که نمیتوانم. درست مثل دستی که گچ گرفته باشی و بعد که باز میکنی، دیگر حرکت نمیکند. همان جا بود که به این فکر افتادم شعر ترجمه کنم. چون عاشق شعر بودم و حتی در بچگی به شوخی2،3بیت از حافظ را به ترکی ترجمه کرده بودم. وقتی هم که 19ساله بودم شعری از نرودا ترجمه کرده بودم به نام «تصویری بر صخره». از ناظم حکمت هم یکی دو شعر ترجمه کرده بودم؛ از زبان ترکی.
اولین کتاب شعری هم که پوری ترجمه کرده، از همین ناظم حکمت بوده است؛ «تو را دوست دارم چون نان و نمک».
ترجمه این کتاب به حول و حوش سالهای 69-68برمیگردد، اما او آن زمان قصد انتشارش را نداشته، چون هنوز فکر نمیکرده که قرار است مترجم شعر باشد. با این حال، بعد از آن کتابی را ترجمه کرد به نام «ده گفتوگو». این کتاب شامل 10مصاحبه است با نویسندگان بزرگ دنیا. «ده گفتوگو» به همت نشر چشمه منتشر شده است.
- چه سالی؟
سال 1371.
- یعنی این نخستین کتاب ترجمهشده از شماست؟
نه. من سال 59که تازه به ایران آمده بودم، کتابی را از یک نویسنده روسی ترجمه کردم به اسم «بلشویکها». اما در آن شلوغیها، ناشر را بهخاطر مسائل چک و سفته گرفتند و بردند. ما هم نفهمیدیم که چه بر سرش آوردند. من یک نسخه از آن کتاب را داشتم. این بود که اخیرا آن را به نشر «مانیا هنر» دادم و بعد از سالها تجدید چاپ شد. خیلی هم زیبا و شیک منتشر شده.
پوری دوباره سراغ «تو را دوست دارم چون نان و نمک» میرود و از انتشار آن میگوید: وقتی این کتاب توسط نشر چشمه منتشر شد، فروش و بازتابش حیرتآور بود. این کتاب در 5هزار نسخه به چاپ رسید و ظرف یکماه به فروش رفت.
اقبال و استقبال خوب از این کتاب، مشوقی شد که او ترجمه شعر را جدیتر بگیرد و ادامه دهد. ماحصل این اتفاق هم شد ترجمه کتاب «هوا را از من بگیر، خندهات را نه» از پابلو نرودا که شاعر محبوب پوری بوده و هست.
اما ترجمه این کتاب مساوی با انتشارش نبوده و چاپ شدن آن فراز و فرودهایی داشته که خواندنی است. نشر چشمه این کتاب را به ارشاد فرستاد. من باید سفری به انگلیس میرفتم. وقتی برگشتم، نشر چشمه گفت که متأسفانه دستور خمیر شدن این کتاب را دادهاند. آن زمان هم به این شکل بود که اول کتاب را چاپ میکردی و بعد اجازهاش را میگرفتی.
عمداً هم این کار را کرده بودند که ناشرها ضرر کنند و حواسشان جمع شود. اما خوشبختانه این پایان ماجرای «هوا را از من بگیر...» نبوده است. واقعا معجزه شد و این کتاب درآمد. چون آقای خاتمی میخواست بیاید سر کار. آن زمان وزیر ارشاد آقای میرسلیم بود. خاتمی گفته بود زمانی که من در ارشاد بودم، کتابها خمیر نمیشد. قرار بود از نشر چشمه دو کتاب خمیر شود؛ یکی همین کتاب و دیگری «جای خالی سلوچ» از دولتآبادی. ارشاد تا این حرفها را شنید، برای اینکه بگوید اینطور نیست، به این دو کتاب مجوز داد.
- چرا از اول به آن مجوز نمیدادند؟
- چون عاشقانه بود.
این کتاب و البته ترجمههای بعدی از اشعار عاشقانه، بازتابی خیلی گسترده پیدا کرد، اما پوری همچنان رؤیای بازگشت به نوشتن را در سر میپروراند تا اینکه یک اتفاق دوباره او را به سمت نویسندگی بازگرداند؛ من در انگلیس خانه یکی از دوستانم، آقای پرویز جاهد بودم. آنجا یک خانم تاجیک آمده بود. صحبت از آنا آخماتووا و زندگیاش شد.
او یکدفعه گفت: میدانستید که آخماتووا عاشق آیزایا برلین بود؟ حتی برلین هم عاشق آخماتووا بود. ولی عنوان نکرد. فقط یک نامه برایش نوشت. اما آخماتووا شاعر بود و شعرهایی گفت که معلوم شد خطاب به آیزایا برلین بوده. همان جا این جرقه در ذهن من زده شد که حالاچه میشد اگر من بهعنوان مترجم شعرهای آخماتووا، این نامه را از آیزایا برلین میگرفتم و برای آخماتووا میبردم. همین ایده، شد داستان رمان «دو قدم این ور خط».
حالا چاپ نهم رمان «دو قدم این ور خط» در بازار نشر موجود است و پوری رمان «پشت درخت توت» را هم منتشر کرده که البته برای انتشار به خوشاقبالی رمان اولش نبوده و با چاپ این کتاب بهشدت مخالفت شد. یعنی اصلا به آن اجازه ندادند. این بود که مجبور شدم در نشر نوگام بهصورت الکترونیکی منتشرش کنم. قراردادم با نوگام 2سال بود. بعد از این مدت، دوباره کتاب را فرستادیم برای مجوز گرفتن و بعد از مسائل و مشکلاتی، بالاخره مجوز گرفت.
اخیرا هم سومین رمان پوری به اسم «فقط ده ساعت» منتشر شده تا او نشان بدهد که فراتر و پیش از مترجم بودن، یک نویسنده ششدانگ است. این رمان، به تازگی روانه بازار کتاب شده و ظرف سهماه به چاپ دوم رسیده است.
- پند پوری به ما
سؤالاتی که ما و حاضران در جمع از پوری داریم خیلی بیش از اینهاست. اما دیگر حجمی برای انتشارش وجود ندارد. این است که با طرح یک موضوع به ظاهر طنز، اما جدی، دیدار با او را به نقطه پایان میرسانیم؛ آقای پوری، بهدلیل شرایط اقتصادی و اجتماعی و... حال هیچ کداممان خوب نیست. شما بهعنوان کسی که واقعا بهعنوان یک انسان امیدوار و با روحیه و مقاوم در برابر سختیها مشهور هستید، به ما یک پند بدهید.
پوری میخندد. بعد لحظهای سکوت میکند و میگوید: شما بهتر از من میدانید که کار ما از پند و اندرز گذشته است. اما چیزی که میتوانم بگویم این است که ما باید از خیلی وقت پیش خودمان را آماده میکردیم و میدانستیم ما در کشوری زندگی نمیکنیم که ابر وماه و خورشید و فلک در خدمت ما باشد؛ ما بچهیتیم هستیم. بچهیتیم نافش را خودش میبرد.
جبران خلیل جبران یک جمله دارد که شاهکار محض است.
من در تمام عمرم سعی کردهام به این جمله رفتار کنم و افتخار میکنم که تا حدی توانستهام. آن جمله هم این است: «خداوند این صبر را به ما بدهد که بپذیریم آنچه را که نمیتوانیم عوض کنیم. این شجاعت را هم بدهد که عوض کنیم آنچه را که میتوانیم و این خرد را بدهد که فرق این دو را بفهمیم.»
نظر شما