حدیث نبی زاده: خنده یادشان رفته؛ وقتی می‌خواهند لبخند بزنند، صورت‌هایشان کشیده می‌شود به دو سو.

لب‌ها کش می‌آید اما خنده، نه. انگار صورت‌هایشان یخ‌زده است. دست‌هایشان بزرگ و زمخت است و با همان دست‌ها، کیسه‌ای، ساک سفری، چیزی را محکم گرفته‌اند؛ یعنی همه دارایی‌شان را.مردها خسته‌اند، بوی کوچه پس کوچه‌های شهر روی لباس‌هایشان است؛ بوی ماندگی می‌دهند.پاهایشان ورم کرده و تاول‌زده و توی جوراب‌های کهنه و سوراخ قایم شده است. اما اکنون آنان در این شب‌ها، در گرم‌خانه‌های شهرداری، وضعیت بهتری دارند. به قول سهراب سپهری؛ اجاق شقایق، آنان را گرم کرده است.

غریبه‌اند با همه کس؛ حتی وقتی زاده همین تهران باشند. خیلی از روزهای عمرشان این‌طور گذشته؛ یعنی بعد آن اتفاق که بی‌خانه و کاشانه‌شان کرده، راه افتاده‌اند توی شهر دنبال تکه زمینی، قد پهن کردن کارتنی برای خواب.

مردها خسته‌اند از روزها و شب‌ها، و آینده‌ای که هنوز نیامده، عاصی‌شان کرده است. 2 سال قبل وقتی تن‌های بی‌جانشان را از گوشه و کنار پایتخت جمع کردند، شهرداری تهران به فکر افتاد. بعد گرمخانه‌ها آمدند. از همان چادرهای برزنتی شروع شد تا امروز، 3 گرمخانه در 3 گوشه شهر برای شب‌های سرد مردهای بی‌خانمان تا آنها شب تا صبح، خیره به آسمان، گذشته و آینده نامعلوم‌شان را دوره نکنند. گرمخانه‌ها جایی شدند برای رهایی از مرگ 3300 مرد در هر سال.

«مراغه‌ای‌ام. 3 بچه دارم؛ 2 تا دختر و یک پسر. آرزو، دختر بزرگم چند سال قبل مرد؛ عقب‌مانده ذهنی بود. ساناز هست اما دوستم ندارد. می‌گوید بابا خانه نیا، سر و وضعت آبرویم را می‌برد.» لابه‌لای تخت‌های فلزی که راه می‌روم، هیچ خبری نیست؛ نه حرفی، نه اشاره‌ای و نه حتی گپ و گفتی. مردها دراز کشیده‌اند روی ملافه‌های سفید که از بس شسته شده‌اند، دیگر سپیدی‌شان بی‌نور است. چندتایشان خیره صفحه رنگی تلویزیون‌اند و بعضی مات سقف مانده‌اند.

یکی‌شان روزنامه‌ها را ورق می‌زند. او قدکوتاه و لاغر است. 50 سالی عمر دارد انگار. موهای کم‌پشتش جوگندمی است. صدایش به زمزمه می‌ماند و همان طور که روزنامه‌ها را ورق می‌زند، سرتکان می‌دهد. انگشت اشاره‌اش را بالا و پایین می‌آورد؛ «اعتیاد نابودم کرد. چند بار ترک کرده‌ام اما...» بغض می‌کند و ادامه می‌دهد: «زنم از خانه بیرونم کرد. بعضی وقت‌ها می‌روم از دور تماشایشان می‌کنم.»

او مددجوی گرمخانه بهمن است. شب‌ها این‌جا می‌خوابد، همراه با 120 نفر دیگر در جنوب تهران. گاهی اما تعدادشان بیشتر است. آن وقت زیراندازهای سیاه‌رنگ را از گوشه سمت چپ سالن برمی‌دارند و پهن می‌کنند روی زمین. با کف خواب‌ها ظرفیت سالن به 200 تا 250 نفر می‌رسد.

خبری از مرگ نیست

ساعت 8 و نیم شب است. آن بیرون، هوا سرد و خشک است. در خیابان‌های پایتخت که راه می‌روی سوز سرما می‌رود داخل چشم‌ها و پوست صورت و دست‌ها را چغر می‌کند. باید تند راه رفت، سریع رسید خانه.

مردهای بی‌خانمان اما قدم‌هایشان کند است. خسته‌اند. در را باز می‌کنند، از تاریکی خیابان می‌آیند به سالن روشن و نیمه‌گرم. بعضی‌هایشان برای مددکار و نگهبان گرمخانه آشنایند و بقیه باید بایستند تا تأیید شوند.

عده‌ای هم هستند که گشت‌ها آنها را می‌آورند. قرار است همه از مرگ خیابانی نجات پیدا کنند. فرق هم نمی‌کند تابستان یا زمستان.

«سید نجم‌الدین محمدی» - مدیرکل آسیب‌های اجتماعی - می‌گوید: «2 گرمخانه از 3 گرمخانه‌ای که در تهران هستند، در تمام سال فعال اند. به این ترتیب توانستیم آمار مرگ و میر کارتن خواب‌ها را به صفر برسانیم. اگر هم مرگی بوده، به علت مصرف مواد مخدر است. الان 2 سال می‌شود که به کمک گشت‌های شهرداری تهران و همکاری نیروی انتظامی، گزارشی از فوت بی‌خانمان‌ها نداشتیم.»

ظرفیت گرمخانه‌ها کم نیست؛ غیر بهمن، خاوران و شرق با ظرفیت 500 تخت فلزی و فتح در غرب تهران با پذیرش حدود 200 مرد و بعد کف‌خواب‌ها هم اضافه می‌شوند به این آمار. اما باز از این سو و آن سوی کلانشهر خبر می‌رسد که هنوز کارتن‌خواب‌ها  توی خیابان‌ها هستند؛ رها و مچاله شده روی کارتنی.

چند سال قبل بود، وقتی وسط زمستان، تن‌های بی‌جان و یخ‌زده را از گوشه و کنار تهران جمع کردند و ماجرایشان شد موضوع گزارش و خبر؛اما حالا سقفی و سوله‌ای برای رهایی از مرگ.

رو به مردها می‌گویم: «هرکسی هر حرفی خواست، بزند.» صدایشان پخش می‌شود توی فضا. هرکدام ماجرایی تعریف می‌کند: «از شهرستان آمدم این‌جا. تصادف کردم و زنم طلاق غیابی گرفت. حالا 2 سال است نمی‌توانم برگردم خانه.»

برمی‌گردم. آن طرف‌تر ایستاده؛ مرد کلاه‌پشمی قدبلند و چهارشانه. نگاهش را دوخته به زمین، به موزائیک‌های جرم‌گرفته سالن؛ «همه از من بدشان می‌آید. بچه‌هایم دوستم ندارند. می‌خواهند بمانم همین‌جا.»
یک لحظه سکوت و بعد می‌پرسد: «ترسناکم؟»

صورت مردها در سوز و سرمای زمستان‌ها، گرمای بی‌انتهای تابستان‌ها و در همین شهر، میان ما. شهروندان شبه‌مدرن، سخت و سنگ شده‌اند انگار. نگاهت نمی‌کنند، لبخند نمی‌زنند و همه‌شان به جایی خیره هستند؛ شاید آینده غریب و مبهم‌شان.

صدایم کن

ساعت 9 شب وقت غذاست؛ یک کاسه آش یا سوپ سهم هر شب. ظرف بزرگ آلومینیومی آنجاست، کنار بخاری غول‌پیکر سیاه‌رنگ. مردها کاسه‌ها را دست می‌گیرند، برمی‌گردند سمت تخت‌هایشان.کاسه‌اش را با 2 دست گرفته، خیره مانده به آش، بخار غذا می‌خورد به صورتش. سرش را بلند می‌کند و اطراف را می‌نگرد.

پشت که می‌کنم، نگاهش  روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. بر می‌گردم. «حرف می‌زنی؟» مکث می‌کند. دوباره خیره می‌شود به ظرف غذا. بعد سر تکان می‌دهد. روزنامه‌اش را پهن می‌کند روی بسته تخت و می‌گوید: «بفرمایید.»

ظرف را کنار می‌گذارد. اما چشم برنمی‌دارد از آن؛ «پدرم به خانه راهم نمی‌دهد؛ معتاد بودم، ترک کردم اما باور نمی‌کنند.» اشک‌هایش راه می‌افتد. ترکمن است انگار. چشم‌های مورب شبیه‌اش می‌کند به آنها؛ «خیلی‌هامان همین طوری هستیم. یک کاری کردیم، حالا خانواده قبولمان نمی‌کند. اینجا هم خانه نمی‌شود. می‌دانی وضعمان بد است. نه اینجا بد باشد، نه اصلا.»

انگار شهرداری تهران به تنهایی توانش نمی‌رسد، این همه مرد و زندگی؛ روزهای سخت مردها و زندگی‌های رهاشده‌شان.

رسول خادم - رئیس کمیسیون فرهنگی اجتماعی شورای شهر تهران - می‌گوید: «در بحث جمع‌آوری و ساماندهی کارتن خواب‌ها، با همکاری‌نکردن دیگر نهادها مواجه هستیم.
 به هر حال، این تنها وظیفه شهرداری نیست. طبق مصوبه شورای عالی اداری، ستاد استانی متشکل از استانداری، فرمانداری و سایر دستگاه‌های دولتی موظف به همکاری هستند. اما در عمل این اتفاق نمی‌افتد.»

شهرداری تهران مسئولیت ایجاد گرمخانه‌ها و تامین شام شبانه، ویزیت پزشک 3 بار در هفته و گاهی برگزاری جلسات مشاوره را به عهده  می‌گیرد اما نیاز مددجویان همه‌اش این نیست.

دست‌هایش را می‌کشد روی چشم‌های مورب و اشک‌هایش را پاک می‌کند. انگشت‌ها کلفت و دست‌ها پوسته‌پوسته‌اند؛ «الان 31 ساله‌ام. می‌‌ترسم همه زندگی‌ام همین طور باشد.» سرش را می‌اندازد پایین. کاسه آش را هل می‌دهد سمت مرد تخت کناری. دراز می‌کشد روی ملحفه سفید و پتو را می‌کشد روی تن جمع‌شده‌اش.

روزهای تاریک

یک مقوای بزرگ زده‌اند روی دیوار و قوانین رویش نوشته شده، همه اجباری‌های زندگی گرمخانه‌ای؛ از هفته‌ای یک‌بار حمام گرفته تا شستن لباس‌ها، نکشیدن سیگار داخل سالن و ... ساعت تعطیلی گرمخانه هم 7 صبح است تا 7 شب. 12 ساعت که وقتی هیچ  جایی قرار نباشد بروی و وقتی هیچ کس منتظرت نباشد، طولانی‌تر می‌شود؛ انگار که زمان کش می‌آید.

متولد سال 65 است. آن قدر جوان و لاغر که دلت به رحم می‌آید. همان‌طور که از لبه تخت طبقه دوم، پاهایش را آویزان کرده و تکان می‌دهد، می‌گوید: «کاش صبح‌ها، دیرتر بیرون‌مان می‌کردند. ساعت 7 هوا سرد است. از شهرستان آمده؛ از کرمانشاه و دنبال کار. حالا شب‌هایش توی گرمخانه می‌گذرد و روزهایش در هزارتوی پایتخت؛ «آنجا زمین داریم. پدرم کشاورز است اما کار نیست. زمینمان یک وجب بیشتر نیست.» سر تکان می‌دهد و پاها از تاب خوردن می‌ایستند؛ «شهرداری کمک‌مان نمی‌کند کار پیدا کنیم؟»صداها از اطراف به گوش می‌رسد.

مردها شروع می‌کنند؛ همه از بیکاری می‌نالند و این که هیچ کس به آنها حرفه‌ای نمی‌دهد. طبق مصوبات قرار بود سوله‌های کار در کنار گرمخانه‌ها توسط وزارت کار ایجاد شود اما هنوز خبری نیست. بعد از تخت می‌پرد پایین. می‌ایستد روبه‌رویم؛ «همه‌مان بیکاریم. صبح تا شب توی خیابان‌ها می‌گردیم.»

هر روز صبح، وقتی هنوز آفتاب پهن نشده و گرمای نیمه‌جانش به تن خیابان‌های پایتخت ننشسته، درهای گرمخانه باز می‌شوند. کلانشهر، مردهای بی‌خانمان را می‌بلعد. خیلی‌هاشان-آنها که در حال ترک با متادون  هستند- می‌روند مراکز دی.جی.سی (مرکز کاهش آسیب و اعتیاد) همان جا هم ناهار می‌خورند. بقیه چرخ می‌خورند توی خیابان‌های انگار بی‌انتها. گم می‌شوند میان هزار آدم دیگر و شب راه می‌افتند سوی گرمخانه.این 12 ساعت صبح تا شب، بیکاری روزها، بی‌پولی، فکر و خیال آینده و هزار خراش دیگر روی فکر و روحشان، باعث می‌شود خیلی از آنها که مواد و بزهکاری را ترک کرده‌اند، برگردند و دوباره... بعضی هم دفعه اولشان است، اصلا نمی‌خواهند... اما بی‌پولی، گرسنگی و... .
خادم می‌گوید: «جمع‌آوری، چاره کاهش آسیب نیست؛ آنها باید به طور مناسب ساماندهی شوند. هر کدام از دستگاه‌های مربوطه کم‌کاری کنند یک حلقه از کار انجام نمی‌شود و ساماندهی به مشکل برمی‌خورد.»

پیکار نابرابر

حدود 10 شب، تقریبا همه تخت ها پر شده است. مردها چرت‌شان گرفته، شاید هم دلشان نمی‌خواهند حرف بزنند. بعضی مات سقف‌اند و بعضی خیره به تلویزیون.
محوطه جلوی سالن، وقتی از کنار ردیف حمام‌ها -که تعدادش برای مردها کم است- سرویس بهداشتی، اتاق مسئولان و... بگذری، تاریک و ساکت است. هوا آن‌قدر سرد است که دست‌هایت را فرو کنی توی جیب و بلرزی. چند تا مرد اما چمباتمه زده‌اند روی 11-10 پله و آن سوتر لبه باغچه بی‌گل و درخت.

سرهایشان پایین است. دست‌ها را حلقه کرده‌اند دور زانوها. صدایشان که می‌زنیم، جواب نمی‌دهند. نمی‌بینند ما را.

سمت چپ،توری فلزی کشیده‌اند. پشت توری چرخ و فلک، تاب و ... دیده می‌شود.
 اوایل زمستان 86، در این روزهای سرد و برف‌ریزان، بوستان تعطیل است اما روزهای دیگر باز است؛ روزهای گرم سال. وقتی آن سوی نرده‌ها بچه‌ها می‌دوند، مادرها و پدرهایشان را صدا می‌کنند.

فریادهای شادمانه اوج می‌گیرد با هر بار گردش چرخ و فلک و این سو مردها چانه را تکیه داده‌اند به قاب زانوها و زندگی همین‌طور مبهم و غریب ادامه دارد.

طاهری - از مسئولان گرمخانه - می‌گوید: «کسی شکایتی بابت همجواری بوستان و گرمخانه ندارد. حصارتوری هست. مراقب هم هستیم کسی توی محوطه نماند تا اهالی ناراضی شوند.» سرخی چند تا سیگار به چشم می‌خورد. مردها خیره  به خاک‌اند؛ همان خاکی که قد یک اتاق هم نرسید به آنها.

فقط اینها نیستند. مددجویان گرمخانه فتح هم هستند، در آن ساختمان نیمه‌کاره و ساکنان شبانه خاوران.

 همه‌شان در روزمره گی و ناامیدی امروز و فردا، نیمه جان شده‌اند انگار. زندگی برایشان پیکاری نابرابر و جانفرساست.راه می‌افتیم، کلمه هجوم می‌آورد. حرف می‌زنیم تند و بی‌وقفه و غریب نیست تند سخن گفتن وقتی کلافه‌ای و ....

اما همه حرف‌هایمان به یک آرزو ختم می‌شود؛ راهی پیدا شود برای هماهنگی‌ نهادها و مسئولان جهت کمک به مردان تنها و بی‌خانمان.

کد خبر 41704

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز