پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶ - ۰۷:۳۴
۰ نفر

ذهن مو رفت سراغ عبّود. لابد او همو قدر از رزم‌آرا بدش می‌اومده که عبّود از موسیو بدش می‌اومد. نگای بابام کردم.

 او همچی از ای خبر شنگول بود که تا مدتی خنده، توی پهنای صورتش موند. مو او روز بابام‌ِ یک جور دیگه دیدم. انگار او سال‌ها، کاریِ داشته که ما ازش بی‌خبر بودیم. انگار او با کسانی رفاقت می‌کرده که چیزها به او آموخته بودن و اونه کرده بودن چیزی که الآن جلو ما نشسته بود و داشت برامون از عالم و آدم حرف می‌زد. فردای او روز تو مدرسه، سرکلاس علم‌الاشیاء، صحبت از قتل رزم‌آرا و ملی‌شدن نفت و قانون «تنصیف‌ عواید» همة وقت درسمونِ گرفت. یکی از بچه‌ها از معلم‌مون پرسید: «حالا این «تنصیف‌عواید» چی هست؟» معلم‌مون گفت: «یعنی هرچی از فروش نفت گیرمان آمد، با انگلیسی‌ها نصف می‌کنیم البته اگه اونا قبول کنن».

یک‌مرتبه عبّود درآمد که: «یعنی چه! نفت که مال کشور خودمانه. شماها همگی ای لوله‌های ایستگاه هفتِ که دیدین. ای لوله‌ها نفت‌خام‌ِ از ماهشهر و آغاجاری میارن پالایشگاه آبادان تا تصفیه بشه. ای نفت که از او سر دنیا نیامده که ما حقی به‌اش نداشته باشیم. انگلیسی هم کارشناس داره.دستگاه داره. تو استخراج کمک می‌کنه،‌ خوب مزدشِ بگیره. او چه کار داره به قیمت نفت؟ چه کار داره به فروش نفت؟ نه آقا! ای نصف نصف اصلاً عادلانه نیست!» مو که از همو روز خرید از موسیو، از دست عبّود شکار بودم، از ته کلاس صدامِ بلند کردم و گفتم: «چرا عادلانه نیست؟

چطور وقتی تو، تو خونة سازمانی نشستی، نمی‌پرسی ای خونه ‌رو کی ساخته؟ وقتی از بمبوی سر کوچه آب شیرین ورمی‌داری، وقتی تو تابستون سهم یخ شرکتی تونه می‌بری به همی انگلیسی‌ها دولا پهنا می‌فروشی، وقتی با پولش تو سینما هندی‌ها فیلم می‌بینی، وقتی تو بی‌پولی، عبدالله فیلمی از طرف شرکت میاد تو مدرسه برات فیلم نمایش می‌ده، نمی‌پرسی ای کارایِ کی می‌کنه؟ خوب تنصیف یعنی همی. یعنی نفت از تو، کار از انگلیسی‌ها، منفعتش هم نصف، نصف». عبّود برگشته بود و با حیرت داشت مونه نگاه می‌کرد. مو تو قیافه‌اش، قیافة یومّا مادرشِِ دیدوم که داشت کوزه‌ای‌رو رو دوشش جا می‌داد تا برا خونه‌های کارمندی، آب شیرین ببره. عبّود روشه از مو برگردوند و مو که می‌دونستم او درست می‌گه، تصمیم گرفتم حرفمو پس بگیرم. گفتم: «بابام می‌گه، تو شرکت، جون کارگرایِ می‌گیرن تا بشکه بشکه نفت چاه‌های ویل، برسن پالایشگاه. تصفیه بشن و برن تو نفتکش‌ها.

بابام می‌گه کنار کوره گداختة پالایشگاه، تو دوزخ تابستون، همو وقت که دست کارگر تا مرفق تو روغن و قیره، انگلیسی تو خونه‌اش، زیر آلاچیق خنک نشسته، داره شربت رنگی می‌خوره و خودشه با بادبزن برقی، باد می‌زنه. آیا ای تنصیفه؟» معلم علم‌الاشیاء مونده بود کدوم روی مویِ باور کنه امّا عبّود، از گوشة چشم طوری نگاهم کرد که انگار می‌خواست بگه کاظم! خدارو کولت! مو خواستم عبّودِ خوشحال‌تر کنم، برا همی گفتم:‌«ای‌که موسیو، صاحب دکّة کنار سینما هندی‌ها، به کارگر خسته و کوفتة شرکتی یک بطری لیموناد نفروشه امّا بساط عرق و مزة خارجیه ‌رو جور کنه، ای تنصیفه؟».ای بار عبّود شروع کرد به کف زدن. همراه او، همة کلاس، حتی معلم علم‌الاشیاء داشت برا مو، کف می‌زد. با خودم گفتم الآن اگه ننه اینجا بود، می‌گفت: «کاظم از چیزایی حرف می‌زنی که شنیدنش، چهارستون بدنمه می‌لرزونه!»

انگار با حرفام دل عبّودِ اونقدر نرم کرده بودم که وقت تعطیلی مثل همیشه، تا محلة بهار، دوش‌به‌دوش هم رفتیم، بی‌ایکه حرفی بزنیم! وقت خداحافظی عبّود پرسید: «کاظم! او روز که رفتیم سیک‌لین،‌ تو او دوتومنی‌ِ از کجا آورده بودی؟» گفتم: «ول کن بابا!». گفت: «جان مو بگو!» گفتم: «ننه‌ام داده بود برا معصومه دمپایی بگیرم». یک‌مرتبه عبّود، بازواشِ از هم باز کرد، سینه‌اش ‌رو جلو داد. سرشِ ‌عقب انداخت و گفت: «می‌خوای پولتو از موسیو پس بگیرم؟» گفتم: «نه عبّود! معامله، معامله است. بیع حرامی نکن! مو از موسیو در قبال او پول، جنس خریدیم». عبّود رضایتمندانه، نگاهم کرد. بعد خداحافظی کرد و رفت.

مو هم رفتم سمت خانه. قبل از رسیدن، صدای کسی ‌رو از تو بلندگوی دستی شنیدم. یکی داشت مردمِ برا مِتینگ فردا دعوت می‌کرد. دنبال صاحب صدا گشتم می‌خواستم ببینم از همو پیرهن سفیدایی‌ست که بابام می‌گفت عضو حزب توده‌ان؟ دیدم بیلرسوت روغنی شرکت‌نفت تنش بود. معلوم بود ای متینگِ کارگرای شرکت راه‌ انداختن.چند روزی بود تو آبادان، صحبت از اعتصاب بود. بعضی‌ها می‌گفتن ای اعتصاب کمر مملکتِ می‌شکنه. بعضی‌ها می‌گفتن، حواس انگلیسی‌ها رو جمع می‌کنه. دلوم می‌خواست بدونم تو شهر چه خبره. کتابامه گذاشتم تو خونه و باز راه افتادم تو خیابونا، رفتم فلکة مجسمه، رفتم سیک‌لین.

از کنار دکّة موسیو گذشتم که بسته بود. از جلو سینما هندی‌ها رد شدم که صدای پیانوی صاحب‌خان از آن نمی‌اومد. دیدم یکی‌ رو عکس نقاشی شدة میمون‌وحشی، رو سر در سینما، دوغاب آهک ریخته. به خودم گفتم گویا هنوز نرفته، مردم فاتحة انگلیسی‌ها رو خوندن! بعد رفتم بوارده، رفتم بریم. رفتم دم شرکت و سراغ آقامه از نگهبانی گرفتم. گفتن همة کارگرا تو سالن اجتماعات جمع شدن دارن برا فردا تصمیم می‌گیرن. وقتی رسیدم خانه، لای انگشتای پام پر تاول بود، از بسکه راه رفته بودم! تو میدون، جمعیت زیادی جمع شده بودن. کارگرهای بیلرسوت پوش شرکتی جمعیت عادی ‌رو درمیون گرفته بودن و دورشون حلقة حمایت کشیده بودن. یک کنار، عده‌ای بومی به سرکردگی آمومحسین، آماده می‌شدن برا حمله به شرکتی‌ها. یک‌کنار، توده‌ای‌ها با پرچم سرخ، شعارهای ضد امریکایی می‌دادن. خلاصه اونجا غوغایی بود.

دلخور از ایکه بابام خبر مِتینگِ به مو نداده، تو مردم دنبالش گشتم. دیدمش، ردیف جلو کارگرای شرکتی ایستاده بود و شعار می‌داد: «نفت ایران، برای ایرانی». آمومحسین و طرفداراش هم فریاد می‌کشیدن: «ادارة نفت عرضه می‌خواد که ما نداریم. مهندس می‌خواد که ما نداریم. وسیله می‌خواد که ما نداریم. داریم؟» جمعیت دورشون هم یک‌صدا فریاد زدند: «نداریم!» «داریم؟ نداریم!» پیرهن سفیدام شعار می‌دادن: «نقشة امریکایی ـ شرکت‌نفت ملّی». تو عمرم هیچوقت همچی جمعیتیِ یکجا ندیده بودم. میدونِ دور زدم. رفتم سمت دبیرستان رازی. او نزدیکا رو سکوی یک مغازه نشستم و فکری بودم که عمری رو ای بشکة باروت زندگی کردم و نفهمیدم زیر خاکستر، آتشی‌ست که اگه گر بگیره، همه چی‌ِ می‌سوزونه. تو دماغم پر بود از بوی بد گازای کت‌کراکت و بوی ماهی مونده که تو اونوقت روز از زیر بازار سر پوشیده بلند بود.

مو گیج از بوهایی که تو هوا پیچیده بود و گیج از سروصدایی که دسته‌ها راه انداخته بودن، موندم. چطور آبادان داشت یواش‌یواش شکل عوض می‌کرد! چطور وقتی‌ ما به ای نفت و گاز و قیر مشغول بودیم و نمی‌دونستیم از کجا میاد و کجا می‌ره، یک عده فکراشونه برا بیرون کردن اجنبی به کار انداخته بودن! بابام همیشه به مو می‌گفت: «کاظم! تو وقتی بزرگ می‌شی که بتونی خوب‌ِ از بد تشخیص بدی!» پس چرا مو تا ای روزا نمی‌فهمیدم خوب و بد چیه؟ چرا پیش چشم مو، بدی فقط رذالت موسیو بود و خوبی، دستگاه آپارات سیّار عبدالله‌فیلمی که دنیای رنگارنگ فرنگِ جلو چشممون، رو پردة سفید دبیرستان رازی می‌انداخت و مارو غرق هوس فرنگ می‌کرد؟ تو ای فکرا بودم که دستی به شانه‌ام خورد. سرم‌ِ‌ بالا آوردم. عبّود بود.

از حال و روزش معلوم بود خودشم جزء کارگرا تو مِتینگ بوده. او جویده‌جویده چیزایی گفت که مو درست نفهمیدم. بعد دستگیرم شد ممدشیطون، با یک عده امنیه‌چی برا محاصرة اعتصابیون راه افتادن سمت فلکة مجسمه. یعنی چه؟ یعنی ممدشیطون که پاسبون ای مملکت بود، به خاطر انگلیسا، قصد کارگرای شرکتی‌ِ کرده بود؟ عبّود گفت باید خبرشون کنیم تا دربرن. راست می‌‌گفت،‌ از جا پریدم و راه افتادم. هموطور که دنبال عبّود می‌دویدم، چشمم افتاد به موسیو که یک شلوار کتان سفید و یک بلوز مانتیگل‌ زرشکی پوشیده بود. تو او رختا، خیلی جوون‌تر از وقتی بود که پشت پیشخون دکه‌اش وامی‌ستاد و جنس می‌فروخت. موسیو داشت می‌رفت سمت اعتصابیون. چشمم افتاد به کفشاش.

 یک جفت «رین‌شوز» پوشیده بود که چون فیت پاش نبود، نمی‌تونست درست قدم از قدم برداره. با دیدن پوتین‌هاش، نگاه آسمون کردم. دیدم با ایکه هوا آفتابی بود، یک پشته ابر سیاه، از سمت اروند، داشت جلو می‌آمد. نرمه بادی هم بلند شده بود که دانه‌های بارونِ از سمت ساحل، با خودش می‌آورد روی میدون. ای لامصبا جلوجلو، فکر همه چیزهِ می‌کردن. پوشیدن او کفشا، بی‌حکمت نبود. عبّود تا چشمش به موسیو افتاد، گفت: «کاظم! وقتشه!» پرسیدم: «وقت چی؟» گفت: «تصفیه حساب با ای نامرد!» گفتم: «خیال ورت داشته؟ دیدی چارتا کارگر ریختن تو شهر، فکر کردی خبریه؟ تو هیچ می‌دونی او کیه؟ می‌دونی او جاسوس کشورشه؟». تو او لحظه مو برا ایکه عبّودِ از کارش منصرف بکنم، حاضر بودم برا موسیو یک دوسیة چند منی از خودم بسازم. امّا افاقه نکرد. عبّود، محکم‌تر از قبل گفت: «وقتشه!» بعد هم تا مو به خودم بیام. خیز برداشت سمت موسیو!

تو دژبانی که درش پشت دبیرستان رازی باز می‌شد، ممدشیطون‌ روی یه صندلی ارج آبی نشسته بود و داشت ضرب شلاقشِ کف دستش امتحان می‌کرد. مو هنوز گیج معرکة عبّود بودم. نمی‌دونستم چطور ما سر از اینجا درآورده بودیم. با او چالاکی که عبّود داشت نباید می‌گذاشت دستگیر بشیم. با ترس و لرز به عبّود نگاه کردم. چشمم که به گردن افراشته‌اش افتاد، ترسم ریخت.او باز سینه‌اش ‌رو داده بود جلو، شانه‌هاشه داده بود عقب، شق و رق ‌رو صندلی، روبه‌روی ممدشیطون نشسته بود و داشت تو چشماش نگاه می‌کرد. ای‌طوری، چند سالی بزرگتر از سن‌اش به نظر می‌رسید. عبّود او روز «دشداشه»21 پوشیده بود. روی سفیدی دشداشه‌اش لکه‌های خونی دیدم که نمی‌دونستم مال خودشه یا موسیو. ممدشیطون باز داشت سر سبیلاشه می‌جوید و چشماش شده بود دو تا کاسة خون. تو او رختای آبی با او یراق‌های زرد، روی شمرذی‌الجوشنِ سفید کرده بود. زیر چشمی نگای باتون بیخ کمر و شلاق دستش کردم. یا پیر حاجات! مو کجا؟ اینجا کجا؟ تو همی فکرا بودم که ضرب شلاق ممد نشست ‌رو شونة عبّود. پشت بندش ممد چاک دهنشِ کشید: «ها! چیه؟ هار شدی. دست رو صاحب‌منصب خارجی بلند می‌کنی!

قصدجان اتباع انگلیسیِ می‌کنی! بدبخت پاپتی تو کی هستی که جرأت همچی کاری رو کردی؟ یعنی تو نمی‌دونی تو ای مملکت تا خدا خدایی می‌کنه، حکم فقط حکم ایناس؟ یعنی تو نمی‌دونی تو ای مملکت اگه از دماغ یکی از اینا خون راه بیفته، دولتشون خاک ما رو به توبره می‌کشه؟»

عبّود همیطور صاف نشسته بود و داشت تو چشمای ممد نگاه می‌کرد که ضرب دوم اومد پایین. سوم. چهارم... ولی مگر عبّود پلک زد! مگر تکون خورد. مو هموجور از گوشة چشم داشتم نگاش می‌کردم. ممدشیطون هی عربده می‌کشید و هی ناسزا می‌گفت.

ممدشیطون هی‌می‌زد و هی‌می‌زد. مو برا یک لحظه فکر کردم او جز عبّود تو اتاق کسی رو نمی‌بینه. پس مو چی؟ مو هم که با عبّود دستگیر شده بودم، او خودش ما دوتا رو تحویل امنیه‌چی‌ها داده بود؛ پس چرا حالا که پای کار بودیم، او مونه به حساب نمی‌آورد؟ نمی‌دونستم باید از ای ماجرا خوشحال باشم یا دمق؟ ممدشیطون خوب که خسته شد، رو پا بلند شد. یکی از امنیه‌چی‌ها رو صدا کرد و گفت: «اینا باز داشتن!» اینجا بود که کنار ترسی که داشت زهره‌ام‌ رو می‌ترکوند، شاد شدم. او مونه هم به حساب آورده بود. ممد وقتی داشت از کنار عبّود رد می‌شد، یک کشیدة آتشی گذاشت بیخ گوش عبّود. عبّود هموطور که نگاش می‌کرد گفت: «اینا همه برا خاطر یک کافر انگلیسیِ؟!»

 ممدشیطون محکم‌تر زد. باز زد و گفت: «کدوم کافر؟ راست گفته شاعر هرکو نه خر است، کافرش می‌دانند. اینا کافرن که زیر پاشون طیاره دارن و تو دستشون مسلسل. رو سفره شون صبور22 و شامیگو و ودکا دارن و تو جیبشون پول، یا تو که از زور گشنگی ظهرو شبته قاطی کردی؟ بدبخت تو با یه بشقاب دال‌عدس ننه‌ات، مهمونی شاهونه راه میندازی و اینا تو کافریشون، مواجب یک‌ماه منه، تو یک روز دستخوش می‌گذارن سرجیبم. گاومیش!

ملی‌شدن‌نفت ای مملکت چه ربطی به تو داره؟ چه گرهی از کار تو وا می‌کنه؟ اصلاً تو کجای کار ای دنیایی که از ای غلطا بکنی؟ گفته باشم که بدونی. ای مملکت صاحب داره و از نظر مو، صاحب ای مملکت، اینان. شیرفهم شد؟» عبّود خودشه یک‌وری کرد، دستای بسته‌اش‌ِ آورد بالا و گفت: «اینا صاحب هرچی و هرکسی باشن، صاحب مو یکی نیستن!» کشیده چندم بود، نمی‌دونم ولی وقتی آمد رو صورت عبّود، از گوشة لبش، خون شره کرد رو دشداشه‌اش. مو داشتم فکر می‌کردم: ای همو عبّودِ که سر ماجرای تنصیف عواید، اوجور مویِ شیر کرده بود. کاش حالام می‌تونست به مو جگر بده تا دستای بازمه بندازم دورگردن ممدشیطون و اوقد فشار بدم تا چشماش از کاسة سرش بزنه بیرون.

او نامرد که رفت، یک امنیه‌چی که معلوم بود گریدش از گرید ممدشیطون پایین‌تره، اومد برا بردن ما. ما داشتیم به عقب باغ دژبانی می‌رفتیم؛ لابد هموجا که بازداشتگاه بود. قبلاً وصف ای باغ و او بازداشتگاهِ از زبون اونایی که از خدمت فرار کرده بودن، خیلی شنیده بودم.می‌دونستم ته باغ یک اتاق تاریک و نموری هست که با دو ردیف در آهنی، بسته می‌شه و قفل و زنجیر داره. می‌دونستم دوتا آژان تفنگ به دوش جلو درش صبح‌تاشب و شب‌تاصبح پاس می‌دن.

حالا ای امنیه‌چی داشت ما دوتا رو می‌برد اونجا. مو هموطور که از کنار بوته‌های گل خرزهره رد می‌شدم، یاد حرفای ننه افتادم که می‌گفت: «تو اسفند، زمین یواش‌یواش بیدار می‌شه و جونه‌ها پوست می‌ترکونن». می‌گفت: «بوی بیداری زمینِ می‌شه از بوی دار و درختا فهمید». راستی الآن ننه‌ام کجا بود؟ بابام کجا بود؟ آیا اونا تو ای وانفسای نفت و پالایشگاه، از مو خبری داشتن؟ مو داشتم تو دلم برا خودم دلسوزی می‌کردم که سنگینی نگاه عبّود افتاد روم. نگاش کردم. پرسید: «کاظم! پیشیمونی؟» گفتم: «از چی؟» گفت: «از ای وضع. از رفاقت با مو، از ماجرای موسیو؟» به نظرم از صبح امروز قدش بلندتر شده بود.

 حتی نرمه موی ریش‌وسبیلش هم پرتر و مشکی‌تر بود. انگار تو همی چند ساعت، او خیلی بزرگ‌تر و عاقل‌تر شده بود. گفتم: «نه!» گفت: «حتی اگر از اینجا ببرنت حبس؟» ساکت موندم. تردید کردم. چرا حبس و بند؟ مگر به سر موسیو چه آمده بود. امنیه‌چی که از پشت سر ما می‌اومد و تفنگشِ رو به ما دوتا نشونه رفته بود، رّد حرف عبّودِ گرفت و گفت: «با ای جرمی که تو داری، حبس ‌روشاخته، امّا اویِ شاید تخفیف بدن». انگار باز مونه با او یکی نمی‌کردن.

انگار باز بین ما دوتا فرق می‌گذاشتن. انگار اصلاً مو تو او ماجرا، دوش به دوش عبّود جلو نرفته بودم. انگار مو ای وسط کاره‌ای نبودم. می‌خواستم بگم بابا مو هم اونجا بودم. مو هم رو موسیو دست بلند کردم. مو هم اونه از یقه پیرهنش گرفتم و رو زمین به خاک و خون کشیدم، امّا لرزی که هیچ جا نبود، افتاده بود به جونم. مو که می‌دونستم تو ای ماجرا حتی یک تلنگر هم به موسیو نزده بودم! مو فقط یک گوشه ایستاده بودم و تماشا می‌کردم. همین‌وبس.

انگار عبّود حال‌وروزم‌ِ فهمید. او همیشه بهتر از مو از حالم خبر داشت. عبّود روکرد به امنیه‌چی و گفت: «یاور! تو می‌تونی ای رفیق مونه آزاد کنی؟» امنیه‌چی کلید انداخت به قفل در آهنی و ما دونفرِ هل داد تو اتاق. از غیظش معلوم بود آزادی مو کار او نیست؛ انگار حرف عبّود اونه یاد گرید پایین‌اش انداخته بود.

تو بازداشتگاه، غیر از مو و عبّود چندنفر دیگه هم بودن. یکی دوتاشون از کارگرای جوون شرکتی بودن که تازگی به استخدام شرکت درآمده بودن. یکی از بزن بهادر‌های دارودستة آمومحسین هم اونجا بود که می‌گفت به زودی با حکم مستقیم شاهنشاه آزاد می‌شه. یک لباس شخصی هم بود که بعداً فهمیدم از کارکنای اسکلة «سِوِن ـ دی»23 هست و تازه رسیده آبادان. مو وقتی اونایِ دیدم، پاک ترسم ریخت. ننه راست می‌گفت مرگ دستجمعی برا خودش عروسی بود.

همدرد، دردِ آدم‌ِ کمتر می‌کرد. تو دلم خداخدا کردم همی حس‌و‌حال‌ِ عبّود هم داشته باشه. وقتی نگای صورتش کردم، جز جای کشیده‌های ممدشیطون، چیز دیگه‌ای ندیدم. نه‌ترس. نه‌دل‌نگرونی. نه‌پشیمونی. هیچی! او مثل مجسمه، گوشة دیوار نشسته بود و داشت از قاب کوچک روی در، آسمونِ نگاه می‌کرد. آسمونِ حالا ابر سیاهی پوشونده بود و معلوم بود بیرون باد بیداد می‌کرد. یواشکی بهش گفتم: «عبّود! حالا چی‌‌می‌شه؟»

 پرسید: «چی‌چی‌می‌شه؟» بعدم خندید. انگار باز شوخیش گل کرده بود. همو که از دارودستة آمومَحسین بود، یک‌نخ سیگار از تو جیبش در آورد و دنبال کبریت گشت. او که از اسکله آمده بود، براش فندک کشید. تا فندک جرقه زد، بوی بنزین قرمز، بلند شد. مو پرسیدم: «ای فندک بنزینیه؟» خوب مو تا حالا جز فندک سنگی ندیده بودم. او که از اسکله آمده بود، گفت: «ها! از کجا فهمیدی؟» گفتم: «هیچکس مثل بچه آبادانیا بوی نفت و بنزین و قیرِ نمی‌شناسه!» گفت: «راست می‌گی!» لهجه‌اش به جنوبی‌ها نمی‌ماند. خودش گفت: از پاتخت فرستادنش آبادان. گفت تو «سون ـ دی» کار می‌کنه و کارش حساب و کتاب کشتی‌های نفتکشه.

اینجا بود که عبّود، هموطور که مجسمه شده بود، پرسید: «مگر ای کشتیا که خالی میان و پر برمی‌گردن، پاشون حساب و کتابی هم هست؟» او که از اسکله آمده بود زد زیرخنده و او که ازدارودستة آمومحسین بود درآمد که: «مگر تو فضولی؟» مو هموطور که مات صورت عبّود بودم، موندم تو ای مملکت کی به کیه؟ خیالوم رفته بود پیش نفتکش‌های توی اسکله. همیشه وقتی تو ساحل اروند یا کنار بهمنشیر می‌ایستادم و غرق تماشای شناورها می‌شدم. آرزو می‌کردم یه روزی ناخدای یکی از اونا باشم.

 تو شب‌های شط، وقتی همة چراغای روی عرشه‌ها روشن می‌شدن، می‌شد جست و خیز ماهی‌ها ‌رو تو آب دید. مو به خودم می‌گفتم ناخدا بودن باید خیلی کیف داشته باشه. بابام می‌گفت: «کار ناخدا خیلی درسته. ناخدا کسیِ که رو دریا، هرکاری بخواد، می‌کنه. به هرکی بخواد، فرمون‌می‌ده. از هرکی بخواد، نسق می‌کشه. او همه کارة کشتی و جاشوهاست. او همه‌کس و همه‌چیز اوناست فقط خداشون نیست. برا همین بهش می‌گن ناخدا!» بابام می‌گفت: «امّا همی ناخداها، ای روزا تو شط، تو لنگرگاه معطل بارگیری نفتن و از نفت خبری نیست؛ چون از ماهشهر و آغاجاری چیزی تو لوله‌ها نمی‌آد که بره تو پالایشگاه».

بابام می‌گفت: «اگر می‌خوای بدونی چند تا ناخدا تو دریا حیران و سرگردانن، برو وایسا تو ساحل رود. می‌بینی دم غروب، از ترس تصادف با نفتکش‌های دیگه، همة چراغشونه روشن می‌کنن و ساعتی یک‌بار بوقشونه به صدا درمیارن». مو صدای بوق کشتی‌ها رو هر وقت می‌خواستن از کانال رد بشن و خودشونه از لنگرگاه برسونن به اسکله، دوست داشتم. صدای بوق کشیده‌ای که با صدای موجا و صدای مرغای دریایی قاطی می‌شد و هرچی دورتر بود، بهتر به گوش می‌نشست. امّا بابام می‌گفت: «صدای هیچ بوقی، صدای فیدوس شرکت نمی‌شه!» بابام می‌گفت: «مو تو ای دنیا به سه چیز زنده هستوم. یکی صدای فیدوس شرکت‌نفت، یکی بوی گیس که از زمین‌های گیسی آبادان بلند می‌شه و یکی آتیش بالای کوره‌های پالایشگاه که آسمون آبادانه تو شب، قرمز می‌کنه».

راست می‌گفت نور او مشعل‌ها، تو شب، از خرمشهر پیدا بود. بابام می‌گفت: «فقط خدا می‌دونه ای آتیش‌ها تا حالا چند تا کشتی‌ِ از به گل نشستن نجات داده! چند تا ماهیگیرهِ از گم شدن تو رود نجات داده!» بعد هم می‌خندید و می‌گفت: «اینام شدن فار دریایی ما! اینام چراغای اروند و بهمنشیرند!» یعنی بابام حالا کجا بود؟ چه می‌کرد؟ بعد او اعتصاب که مو تو فلکة مجسمه دیدم، حتماً یک چندتایی دستگیر شده بودن. یعنی بابای مو هم جزء اونا بود؟ هیچکس نفهمید عبّودِِ کجا بردن. فقط یک‌روز صبح که بارون داشت زمین و زمونِ می‌شست، و طوفان داشت خرزهره‌های باغ دژبانیِ از ریشه درمی‌آورد، آمدند دنبالش و بردنش.یادم هست.

دستاشه از پشت با یک رشته طناب سفید بستن، یک گونی برنجی انداختن رو سرش و راهش انداختن. قبل از رفتن، با تقلّا کیسه ‌رو از رو سروصورتش سراند. امنیه‌چی کیسه‌ رو درآورد. عبّود آمد کنار مو که از حیرت توان بلند شدن از زمینِ نداشتم. گفت: «کاظم! رفتی بیرون یه سری به یوما بزن! بگو مو خوبم!» گفتم: «ای به چشم!» گفت: «یه چیز دیگه». گفتم: «تو جون بخواه!» گفت: «مو می‌دونم وضع بابام از مو بدتره. تا تونستی هوای یومّا رو داشته باش!» باز گفتم: «ای به چشم!» خندة صاف و روشنی کرد و مثل او وقتا که راه می‌افتادیم تو خیابونای آبادان،‌ با شونه‌اش زد به بازوم و گفت: «خدا روکولت کا!» خنده و گریه‌ام قاطی شده بود. شوری اشکه تو دهنم حس کردم.

خوب شد او ای چیزا رو ندید چون کیسة برنج‌ِ باز کشیدن رو سرش و بردنش. تو جَر بارون رفت و مو دیگه ندیدمش. بعد از عبّود، اونه که از اسکله اومده بود، بردن. اسمش محسن بود. بعدها فهمیدم از یه تشکیلاتی از تو تهران اومده بود اونجا تا رئیس شرکت‌نفتِ گوشمالی بده. می‌گفتن ازش یه کلت و چند تا اعلامیه گرفتن. مو باورم نشد. ای چیزا به اون نمی‌اومد. بعد از او، نوچة آمومحسین رفت. وقتی می‌رفت گفت: «برا پر رویی‌ات می‌دم رفیقام رو صورتت یک ضرب دست بکارن!» گفتم: «بعد از عبّود می‌خوام دنیا نباشه». گفت: «وقتی به دست و پام افتادی، می‌گم می‌خوای دنیا باشه یا نه». او شر بود. اگه اقبالوم‌ رو می‌کرد و بیرون می‌رفتم، نشونیشه به همة بچه‌های دبیرستان رازی می‌دادم، تا گاو پیشونی سفیدش کنن.

دو سه روز بعد از عملة آمومحسین، مونم آزاد کردن، غروب بود که امنیة زیر دست ممدشیطون، همو که روز اول مو و عبّودِ آورد بازداشتگاه، از راه رسید. کلید انداخت و دره وا کرد. دوسه تا از کارگرای شرکتی که هنوز اونجا بودن، ریختن دم در. گمانشون بود می‌خوان آزادشون کنن امّا او دست مونه گرفت و از اتاق آورد بیرون. با خودم گفتم: «یا امام غریب»! گفت: «نترس! چیزی نیست. آزاد شدی».باورم نمی‌شد. گفت: «او رفیقت که باهات بود، همة جرمه به گردن گرفت و رفت». زورمه جمع کردم و پرسیدم: «کجا؟» گفت: «هیس! برا تو چه فرقی می‌کنه. فقط بدون او مردی کرد و اسم تونه از تو پرونده‌اش پاک کرد. تو هم اگه سرته دوست‌داری، دیگه اسمی ازش نبر».

مو از دژبانی یک راست رفتم ایستگاه هفت. تو او مدتی که تو تاریکی بازداشتگاه بودم، چشمم عادت کرده بود به شب. وقتی اومدم بیرون، نور زیاد اذیتم می‌کرد؛ امّا روز دیگه داشت تموم می‌شد. بعد از اذان رسیدم خونه. ننه سرسجاده بود و معصومه داشت تو هاون سنگی، گندم بلغور می‌کرد. تا چشم ننه به مو افتاد، جیغی کشید و از حال رفت. معصومه زود دوید از دیوار مشتی کاهگل کند، آب زد، گرفت زیر دماغش. مو از خواهرم سراغ بابامه گرفتم. هیچکس نمی‌دونست او کجاست. او روز، تو میدون مجسمه، وقتی گروه‌های اعتصابی باهم درگیر شده بودن، ارتش با تانک‌هاش و زره‌پوش‌هاش به خیابون آمده بود و خیلی‌ها رو دستگیر کرده بود. دستگیر شده‌ها داشتن یکی‌یکی آزاد می‌شدن شاید چند روز دیگه نوبت بابای مو بود.

می‌گفتن ارتش به حکم مستقیم شاه وارد خیابونا شده. می‌گفتن تو درگیری کشت و کشتار هم داشتیم. می‌گفتن ارتش جنازه‌ها رو از ترس مردم برده اوور دروازة شرکت‌نفت چال کرده. می‌گفتن همة کارها رو پیرهن سفیدا خراب کردن. هرچی بود، دلواپسی ننه، برای بابام، تمومی نداشت. تو شهر صحبت از رأی مجلس بود به ملّی‌شدن‌نفت. ننه می‌گفت: «حیف که ای خوشی، با غم شهیدا و زندونی‌ها قاطی شده». مو منتظر بودم تا آبا از آسیاب بیفته برم سراغ یومّا. نمی‌شد. ممدشیطون امنیه‌های دژبانی‌ رو فرستاده بود خانة عبّودِِِ قرق کنند.

روزهای زیادی روبه‌روی خانة عبّود، نزدیک بمبوی آب ایستادم بلکه یومّا رو ببینم. نشد! خیلی از خانه بیرون نمی‌آمد. انگار خوش نداشت با امنیه‌های دژبانی، رفت‌و‌آمد کند، بعد هم از تو خانة سازمانی بیرونش کردن. تو روز آخر او سال، رادیو ارتش اعلام کرد در ایرا‌ن ‌صنعت‌ نفت‌ ملّی شد. جشن نوروز با جشن ملّی‌شدن نفت یکی بود و این خبرِ تعداد توپ‌های تحویل سال نو، تأیید کردن. بسیاری از خونواده‌های انگلیسی تو همون روزای اول سال جدید،‌ با یک‌ناو انگلیسی از آبادان رفتن. تو لنگرگاه به جای کشتی‌های نفتکش حالا دیگر رزمناوهای انگلیسی مثل «موریتسش و فلامینگو» جا خوش کرده بودن تا با یک اشاره چرچیل، آبادانِ با خاک یکسان کنند. او روزا پای مجسمة شاه فقط آمومحسین بود که هنوز علیه ملّی‌کردن‌نفت، شعار می‌داد.مو امّا همه‌اش به ای فکر می‌کردم که پیغام عبّودِِ باید چطوری به یومّا برسونم. آیا اگر پیغامش ‌رو تو یک غروب که فیدوس شرکت، بلند بود و آسمون آبادان غرق نور نارنجی مشعل‌ها بود و به قول بابام با بادهای شرجی، بوی گیس تو همة شهر پیچیده بود، روی‌پل بهمنشیر، فریاد می‌کردم، امانت‌دار خوبی بودم؟

1. گاز
2. دیگ بخار پالایشگاه که گازهای سمی را از نفت جدا می‌کند.
3. محل اقامت کارمندان هندی پالایشگاه.
4. خدا خیرت بدهد.
5. رتبه.
6. مدل موی جوانان آن دوره.
7. بادی که اواخر مهرماه شروع می‌شود و برای ماهیگیران و دریانوردان مخاطراتی دارد.
8. شناور فلزی با تناژ 500 تن برای حمل بار و ماهیگیری.
9. به لهجة آبادانی به قبرستان می‌گویند.
10. صدای بوق پالایشگاه که در شروع و خاتمة کار کارگران می‌زنند.
11. لولة آب فشاری.
12. نوعی غذای سادة جنوبی.
13. خرمای خشک.
14. بازی با سرهای نوشابه.
15. نوعی آب نبات رنگی به شکل‌های خنجر ماهی.
16. سیگاری که کاغذ و توتونش جدا بود و توسط خود شخص پیچیده می‌شد.
17. یکی از امنیه‌های بی‌رحم آبادان.
18. ظرف غذای سه تیکه کارگران شرکت نفت.
19. بازاری که در آن جنس زیادی عرضه نمی‌شد و کساد بود.
20. یک جور بازی که با جور شدن نمره‌ها، شخص برنده می‌شود.
21. پیراهن بلندی که مردان عرب می‌پوشند.
22. یک جور ماهی خاردار که فقط در رودخانه‌های آبادان صید می‌شود و در تنور بخصوص در روزهای جمعه، کبابی می‌شود.
23. این اسکله به اسکلة 7 معروف بود.

کد خبر 46406

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز