سالهاست
هرکجا که میبری مرا
سکوت میکنم:
سرزمین دیوهای زشت
سرزمین غولها...
من ولی به خود امید میدهم
یک شب قشنگ
میبری مرا به سرزمین آبی فرشتهها
میبری مرا بهشت
روی بالهای نرم و نازک فرشتهها سوار میشوم
دور میشوم
از زمین پیر
از زمین دلگرفته اسیر
میروم
توی باغهای سبز
تاب میخورم
از درون حوض خانه فرشتهها
آب میخورم
آی!
خواب بیخیال!
گوش میکنی؟
از تو دلخورم
چون که تابهحال
با خودت مرا به آسمان نبردهای
هیچوقت
با دهان گندهات
غصههای کوچک مرا نخوردهای
قول میدهم که با تو آشتی کنم
خستهام
تو فقط
دست کوچک مرا بگیر
با تو میشود
به خانه فرشتهها رسید