روزهایمان گاهی آنقدر قشنگ است که دوست داریم ثانیهها یش سالها طول بکشد. گاهی اوقات نیز همین که چشمهایمان را میگشاییم به زمین و زمان بد و بیراه میگوییم. حال آنکه، زندگی چار دیواری خانه ای است که دوستداری با آرامش و یکرنگی دیوارهایش را رنگ کنی. در آن افراد یکدیگر را درک کنند. در جست و جوی صلح باشند. عذر خواهی کردن اصل فراموش شده زندگیشان نباشد و به هم احترام گذارند. زندگی یعنی اینکه من وتو تا میتوانیم زیبا زندگی کنیم و به لحظههایمان با لبخند سلام گوییم و هنگامی که به گذشته نگاه میکنیم، طعم خوش لحظهها زیر دندانهایمان دوباره مزه کند.
زندگی یعنی من، یعنی تو، یعنی من وتویی که گاهی اوقات مال خودمان نیستیم. میشویم رؤیا و آرزوی یکی دیگر. میشویم ستاره شبهایش اما به او چشمک نمیزنیم. یا که نه آن لحظه ایاست که برای اولین بار بنیان دلمان لرزید، آن روزها طعم زندگی را بهتر احساس میکردیم. بعدها فهمیدیم به این لرزیدن دل عاشق شدن میگویند.
زندگی شاید فنجان قهوه خالی است که نیتی میکنیم، هنگامی که فال را که برایمان بازگو میکنند زندگی مان را میسازند و میگویند، یکی از روزهای زندگیات، دل کسی را شکستی و به گریهاش در دلت خندیدی و آنقدر فکر پیروزیات بودی که یادت رفت روی دلش مرهم بگذاری و دل شکستهاش را بند بزنی.زندگی شاید آنروزی است که برای طلوع کردن دوباره خویش نیازمند کسی هستیم تا زندگی تاریکمان روشن شود. آن موقع است که متولد میشویم و به زندگی سلام میکنیم. شکستهای زندگی مان را جبران میکنیم و بهخود قول میدهیم که برای یکبار هم که شده روی زندگی را سفید کنیم و پیروز شویم. آنروز است که سعی میکنیم باور کنیم که میتوانیم.
زندگی شاید لحظه ای است که بعد از9ماه انتظار، پشت در اتاق عمل قدم میزنیم و منتظریم تا پرستار خبر پدر شدنمان را بدهد یا که نه آنقدر ناپدریم که آن لحظه در خماری دود دنبال فرزندمان میگردیم تا یکی مثل خودمان را تحویل جامعه دهیم.
زندگی شاید آن روزی است که آسمان هوای گریه داشت و ما از آن بیشتر. پس گریه کردیم تا به زندگی ثابت کنیم ما طاقت این همه سختی را نداریم. میتوان گفت زندگی نامهای است که اگر قضا و قدر خوب آن را نپیچد، کلاف سردرگمی میشود که همه زندگی ختم به پیدا کردن سر کلاف میشود. و ما غافل میشویم از آن چیزیهایی که داریم اما قدرشان را نمیدانیم یا که نه آن چیزهایی که نداریم و در بهدست آوردن آنها سعی نمیکنیم و وابسته داشتههایمان شدهایم.
زندگی شاید آن زن دستفروشی است که از این ایستگاه به آن ایستگاه میرود تا شب دست خالی وارد خانهاش نشود و وقتی که به کیفش نگاه میکند بگوید هر موقع کیفم خالی است ناراحت میشوم احساس میکنم کم کار کردهام. یا که نه شاید حقوق آخر برج است که تا به خانه برسیم آنقدر برایش نقشه میکشیم تا کشتیمان به ساحل مقصود برسد اما وقتی وارد خانه میشویم نقشههایی که بچههایمان کشیدهاند مسیر کشتی را عوض میکند.
زندگی دوست داشتن کسی و چیزی است که دوست داریم آن را به دست بیاوریم. اما امان از آن روزی که آن را بهدست نیاوریم، آن زمان است که دلمان میخواهد، زیر نمنم باران پیادهروی کنیم، تا عقدههای دلمان خالی شود و کسی در این باران اشکهایمان را نبیند، آن لحظه است که احساس میکنیم برای دقایقی زندگی کردهایم.
زندگی روزی است که وقتی کلید را در قفل در خانه میچرخانیم بوی گلهای رز از لای در بیرون میآید و میبینیم که همسرمان امروز زودتر از ما به خانه برگشته است تا شگفت زده مان کند و بگوید تا آخر عمر دوستت دارم و با تو هستم.
زندگی شاید آن لحظه شیرینی است، که در کلاس درس معلم میخواهد درس بپرسد و آمادگی جوابگویی نداریم و به محض اینکه اسممان را صدا میکند زنگ میخورد. یا آن پیرزنی است که روز و شب به این فکر میکند که مرگ سراغی از او نگیرد و او بدون اینکه جملههای موفقیت آمیز و امیدوارکننده بخواند به زندگی امید وار است.
زندگی شاید آنروزی است که، خبر مرگ عزیزمان را میشنویم و باور نمیکنیم، پیش خود میگوییم کاش آنچه شنیدهایم کابوسی بیش نباشد. در این زمان میگویند که میتوانیم با قلب او زندگی را به فردی هدیه دهیم. آن زمان است که قلب او در سینه کودکی شروع به تپیدن میکند و ما در پوست خود نمیگنجیم چرا که زندگی را به فردی هدیه دادهای و صدای قلب عزیزمان را دوباره میشنویم.
زندگی آن روزی است که وقتی به گذشته نگاه میکنیم همه آرزوهایمان بر آورده شده باشد و اهداف آینده مان معلوم. آن روزی است که دنیا در صلح و آرامش باشد و مردم به یکدیگر آرامش هدیه دهند. هدیهای بدون چشمداشت، و در آن روز افراد به خاطر اینکه هدیهای به کسی دادهاند در پوست خود نمیگنجند و هر آنچه دروغ و دورنگی در زندگی به هم گفتهاند به خوبیهای هم میبخشند.
زندگی آن چرخونکی است که گاهی لجبازیاش میگیرد و میگوید بچرخ تا بچرخیم. و آنروز است که مهلت ماندن تمام شده و باید برویم اما کسی که منتظرش بودیم نیامده است! زندگی شاید آنروزی است که پدری کمک حال دیگران است و اهالی محل اسمش را به خیر میشناسند اما هر زمان که به خانه میآمد گویی مایحتاج خانه را جایی دیگر جا گذاشته است نه تنها برای بچههایش نیازمندیهایشان را نخریده است بلکه هرچه بار خنده و شادی را بیرون خانه جا گذاشته و با کوله باری از زورگویی و دستی خالی به خانه آمده است. یا که نه شاید آن روزی است که بعضی از پدرها فهمیدند که سختیهای زندگی و پول در آوردن همه چیز زندگی نیست، در واقع اگر مهر و محبتی نباشد، مداوم حرف از سختیهای زندگی زدن ریگی است به کفش اعضای خانواده.
زندگی شاید آنروزی است که بچههایمان هر کدامشان به سرو سامان رسیدهاند و افتخار میکنیم که در زندگی چندین و چند سالهمان کمک بچههایمان بودهایم نه بچههایمان کمک ما. و اینک با تنها همدم زندگیمان در آینه زندگی مانند سر سفره عقد فقط یکدیگر را میبینیم.
زندگی روزی است که به دنیا میآییم، همه شاد هستند و جشن و سرور به پا میکنند و ما گریه میکنیم. روزی که میخواهیم از دنیا برویم این دفعه ما به آنها میخندیم و آنها گریه میکنند.
و آخر اینکه، زندگی کردن شاید در ارتفاع زیستن یا که نه به امید نگاهی زیستن، یا که نه برای رضای خدا زیستن است. شاید حرفهایی است که میزنیم ولی به آنها عمل نمیکنیم.