اشک سبز میشود
در قلب من، مزرعهای ست
در زمینش گریه میکارم
اشک سبز میشود
اشکها را درو میکنم
رودخانه میسازم
رودخانه را خمیر میکنم
نان ماهی میپزم
نان ماهی را برای پرندهها ریز میکنم
ماهیها و پرندهها با هم رفیق میشوند
و به دیدن دریا میروند
توی دریا مزرعهای ست
بر موجهایش لب میکارم
لبخند سبز میشود
شادی درو میکنم
به شادیهایم نمک میزنم
با کمیآب و سیب زمینی و زردچوبه سوپ میپزم
سوپ شادی را به خانه میبرم
یک قاشق به خواهرم میدهم
یک قاشق خودم میخورم
مادر و پدرم به ما نگاه میکنند
لبخند میزنند
شادیهای آنها را درو نمیکنم
تا روز مبادا!
از دریا به خشکی برمیگردم
در خشکی مزرعهای ست
که مترسک گرسنهای دارد
که یک چشم ندارد
و کلاهش را باد برده است
و با هیچ کس حرف نمیزند
با او حرف میزنم
سکوتش سبز میشود
حرفهای پنهان در سکوتش را درو میکنم
نان سکوت و کلمه میپزم
خودم نان سکوت میخورم
به مترسک نان کلمه میدهم
مترسک به حرف میآید
فقط یک کلمه را تکرار میکند
میگوید «حتماً...حتماً...حتماً....»
با مترسک دوست میشوم
به او خاطره میدهم
از پیش او میروم
گریه میکنم
اشک میریزم
اشک میریزد در مزرعه قلبم
در قلب من مزرعهای ست
در زمینش گریه میکارم
اشک سبز میشود
اشکها را درو میکنم
دریا میسازم
توی دریا مزرعهای ست
بر موجهایش لب میکارم
لبخند سبز میشود
شادی درو میکنم!