و از اونجا پاک و تصفیه بشن و توی خونم نفوذ کنن تا همراه با گلبولهای قرمز و سفید و پلاکتهام بیان پایین و برسن به دستم تا بعد تراوش بشن تو جوهر آبی خودکارم و از ته لوله خودکارم،
سر بخورن و بیان پایین تا برسن به نوک کاغذ و بعد ایدههای جوهری و آبیام خودشون رو به شکل حروف بکشن رو کاغذ خطدار و ابراز وجود کنن و برن تو پاکت سفید نامه تا برسن دست دوچرخه.
اما خوب شبه دیگه. موقع خوابه و همه اینها میشه خواب و خیال، چون من عمراً بتونم پاشم و برم چراغ رو روشن کنم و تو سردردهای شبانه بشینم و بنویسم. برای اینکه فریاد خانواده مهربان گوش آسمان و فلک رو کر میکنه و من مجبورم ایدههام رو به دست صبحی بسپرم که اگر خدا بخواد برای ما از راه می رسه. اما مسئله اینجاست که ایدههای من، تو شبیخون رؤیاهای درهم و برهم هزار رنگم گم میشن و میرن به سرزمین ناکجا آباد. خب یکی بگه این وسط تقصیر من چیه؟
تصویرگری از گلچهره مرادی باستانی، اراک