اگرمیفهمیدیم
غروب
میان پنجرههای آسمان
خورشید
نفسهای آخر را میکشد
اینجا میان صبح و شب
کودکی هنوز گلهایش را نفروخته
شاید اگر میفهمیدیم،
شب به این زودی نمیرسید!
خواهر و برادرهای گمشده
شعر با یک تصویر شروع میشود:خورشید در حال غروبکردن است! البته ما این غروب را از پنجرۀ تازهای تماشا میکنیم: خورشید دارد جان میسپارد! جانبخشی به خورشید، یک جانبخشی ساده و تنها برای استفاده از یک صنعت ادبی نبوده است. شاعر به خورشید جان میبخشد تا طبق نمایشی که او داستانش را نوشته، خورشید بتواند جان بسپارد! (تناقض گویی جالبی است، نه؟)
قاب اول کنار میرود و قاب دیگری پیش چشم میآید؛ تصویر کودکی که میان صبح و شب ایستاده، گلهایش روی دستش باد کرده است. هرچند که زبان در این بخش (و نیز بخشهای دیگر شعر) چندان به شعر نزدیک نشده، اما شاعر ایجاز را رعایت کرده است. او حرفی از چهارراه یا چراغ قرمز نمیزند اما ما همۀ اینها را به چشم میبینیم.
و شبی که زود رسیده است! اگر میفهمیدیم، شب دیرتر از راه میرسید یا شاید اصلاً شبی در راه نبود! شاعرانه است، مگر نه؟ شعر، تمام میشود و ما تصویر غمانگیز جانسپردن خورشید و کودک افسردۀ گلفروش و گلهای پژمرده و شب تیره را میبینیم که مثل برادر و خواهرهای گمشده، یکدیگر را پیدا کرده، همدیگر را کامل کردهاند.