خوشههای جو
حسودیام میشود
به خوشبختی خوشههای جو
به آرامش ساقههایشان
به رهاییشان در معجون آب و نور و نسیم
به رویایشان
که طعم نان جو میدهد و سوپ بلغور
حسودیام میشود
به خوشههای جو
که به سیرکردن بزغالهای بازیگوش
قانعند!
جنایت
دردی عظیم پیچید
در استخوان یک برگ
وقتی فرود آمد
چکمه به جان یک برگ
دستان خونی مرد
با یک تبر درآمیخت
ترسی شگرف و مرموز
از هر درخت آویخت
از هول این جنایت
گلها کفن دریدند
در آشیانههاشان
گنجشکها خزیدند
بیداد دستها را
جمعیت کلاغان
فریاد میکشیدند
در قارقارهاشان
وقتی که پچپچ باد
در روح برگ پیچید
در ذهن خیس جنگل
آواز مرگ پیچید