جناب موسی نجار. علیاکبر خان راوی داستان کوچه صمصام است. آقای موسی خیلی به علیاکبر خان احترام میگذارد. از همین جملهاش معلوم است دیگر. حتماً از آن پدرهایی است که بدون اجازه فرزندش آب نمیخورد. او را با اسم کوچک صدا نمیزند. اسم بزرگ هم خشکخالی نمیآید، همراه دارد با خودش. یک خان به این عظمت همراهِ اوست. شاید آقا موسی نجار، دیده این روزها همه دست یک «همراه» را در دست دارند، گفته نمیشود که علیاکبر باشد آن هم بدون همراه. و بعد آن جمله بغل را سیاحت کنید «تشیف بیارید!» که آخر همه احترامات فائقه و بیفائقه است.
تا اینجا یک کمی با علیاکبر خان راوی آشنا شدید. اسمهای مختلف مستعار و غیرمستعار او را هم دیدید. علیاکبر خان از همان اول تکلیفمان را روشن میکند. اسم کوچه دارد عوض میشود. کوچه صمصام میخواهد بشود کوچه... «این طور که نمیشود». نه خیر این اسم کوچه نیست. این جملهای است که علیاکبر خان ماجرا را شروع میکند. میخواهد شما را با خود از آخر ببرد به اول. امروز که بالاخره اسم کوچه عوض شد، آخر داستان است. برای همین «اکبرم» میگوید «اینطور که نمیشود.» یعنی نمیشود داستان را از آخر شروع کرد.
اما تو را که خواننده داستانش باشی خوب میاندازد در هچل آخر داستان و با خودش میبرد به خیلی عقبها. اما از همان اول هم حسابهایش را با خوانندهاش باز میکند، دستش را رو میکند و خودش را لو میدهد. تا تو که خوانندهاش باشی بدانی که علیاکبر خان یک حواس پرتوپلا دارد. از همان اول رو بازی میکند و سر خوانندهاش را شیره نمیمالد. علیاکبر خان نقش بازی نمیکند. خودش است. خودِ خودش. یک نوجوان بازیگوش و شیطان و حواس پرت.
همین باعث شده که داستان خیلی زنده، پرماجرا و خوشمزه باشد. علیاکبر خان چیزی را از خوانندهاش پنهان نمیکند. هر چه در چنته ذهنیاش دارد بیرون میریزد. دستچین نمیکند. خوبها و بدها را جدا نمیکند. درهم تحویلمان میدهد. او خیلی دلش میخواهد اسم کوچهشان عوض بشود تا جلوی بچه محلها کم نیاورند. اولها خیلی به اسم پر ابهت کوچهشان پز میدادند. کوچه صمصام:
همیشه از این که کوچهمان یک اسم درست حسابی داشت کیف میکردم. کلی پز به بچههای کوچههای دیگر میدادم. به خصوص آنهایی که کوچهشان اسم خندهدار یا مسخرهای داشت. مثل کوچه صغیرا، کوچهی لالی، کوچه ماستبندها، کوچهی دستشویی، کوچهی لختیها.
اما وقتی اسم کوچهها شروع به عوض شدن کردند، و بچه محلها باد به غبغبهایشان انداختند و افاده کردند به اسم کوچههایشان مثل: «کوچه دو شهید» یا «کوچه شهید تورج فرازمند» آن وقت بود که کوچه صمصام و علیاکبر خان کم آوردند و ماجرا شروع شد. این جوری علیاکبر خان ما را میبرد به ماجراهای شنیدنیاش و میگوید: «داشتیم کم میآوردیم. تا آن موقع نه شهید داده بودیم، نه حداقل یک زخمی.» بعد یواش یواش میرود سراغ آرزوی پنهانیاش و نذر و نیازهایی که برای برآورده شدن این خواستهاش دارد:
هر کدام از جوانهای محل که به سربازی اعزام میشد و یا به جبهه میرفت پیش خودم میگفتم: یعنی کوچه به نام او میشود؟
با علیاکبر خان میشود در کوچه صمصام پرسه زد و به تمام خانهها و مغازهها سرک کشید. میشود وسط رابطه حبیب و اکبر نشست و به تمام حرفها و دعواهایشان گوش داد. و از همه شیرینتر و دلچسبتر میشود وارد دنیای ذهنی یک نوجوان به نام علیاکبر شد و همه چیز را از نگاه او دید. علیاکبر حتی کلمهها را هم از نگاه خودش معنی میکند. مثل تلاش او برای فهمیدن کلمهای به نام «ممیز» که نمیداند چه ربطی میان اوست و این کلمه که میگوید: «چیزی که نمیفهمم. ربط این خط با من است. هر چه میگردم شباهتی بین خودم با ممیز پیدا نمیکنم.» آخر خانم جلسهای به مادر علیاکبر خان میگوید او نمیتواند در خانه باشد چون «ممیز» است.
حالا بهتر است شما همراه من تشیف بیاورید به کوچهی صمصام. زمانی را با علیاکبر خان سپری کنید. مطمئن باشید «حکمت» در کوچه صمصام است. علیاکبر خان هم مدتها دنبال کلمه «حکمت» راه افتاده بود تا پیدایش کند.
کوچه صمصام
حمیدرضا نجفی
ناشر: کانون پرروش فکری کودکان و نوجوانان
قیمت: 800 تومان