وقت قرمز غروب
برگها نشستهاند
روی شاخههای خیس
وقت قرمز غروب
اوج لحظههای خیس!
ناگهانِ رفتن است
فصل خوب یک سفر
سمت سرزمین خاک
در سکوت و بیخبر
بادها قدمزنان
در سکوت سرد باغ
حرفهایشان همه
لحظههای زرد باغ
شاخهها سروده اند
«برگهای ریشهسبز!
تا بهارِ بازگشت
جایتان همیشه سبز!»
ناگهان
عصر یک
جمعه بود
ابرها
ملحفههای سفید
آسمان
غرق خواب
آفتاب
ناپدید!
من لبِ
پنجره
پیشرو
دختر زیبای باد
میکشید
با نخ باران، مرا
با خودش
هرکجا
*
ناگهان
پنجره
بسته شد
بعد هم
فاصله...
فاصله...
فاصله...
گدای مرموز
یک گدای خوش تیپ
بر سرِ راه آمد
با دو دستش آنگاه
بر سر و رویش زد
گفت: «بیچاره، شکم
چه عذابی دارد
تکّهای کیک بده
که ثوابی دارد»
دیدمش با دقت
موی او همچون آرد
گفتم: «این حرف شما
نیستش اِستاندارد!
پول و چک میخواهد
هر گدای مرموز
تو چرا میخواهی
کیک خامه، امروز؟!»
گفت: «میلاد من است
روزگارم دلخواه
یا مرا کیک بده
یا برو از سر راه!»
تصویرگری از لاله ضیایی