همشهری محله _ فرزین شیرزادی : آن روزها که در باشگاهی عضویت نداشت، گاهی در چندین مسابقه محلی حضور مییافت. قلب سلطان فوتبال ایران همچنان برای زمینهای خاکی و فوتبال بچههای جنوب شهر میتپد و آن خاطرات را از همهچیز بیشتر دوست دارد. با علی پروین، اسطوره فوتبال ایران، که از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۸ پای ثابت اردوهای تیمملی بود و در مجموع، علاوه بر کسب افتخاراتی ارزشمند از تورنمنتهای آسیایی، در کسوت نخستین کاپیتان تاریخ فوتبال ایران در جامجهانی، عنوانی جاودانه را به نام خود ثبت کرد، درباره زمینهای خاکی دهه ۴۰ و ۵۰ و خاطراتش از آن روزها گفتوگو کردهایم.
علی آقای پروین، لطفاً برای نوجوانان و جوانان امروز که عاشق فوتبالاند و اسم و آوازه و افتخارات شما را از بزرگترها شنیدهاند، از محلهای که آنجا به دنیا آمدهاید، بگویید و اینکه فوتبال شما چطور شروع شد؟
من در محله بازار تهران، کوچه غریبان، به دنیا آمدم. بابایمان، کل احمد، خدا بیامرز، سر چارسوقبزرگ بازار طباخی داشت. ما با خانواده، بعد از ۱۰، ۱۲ سال، آمدیم خیابان عارف، چهارراه غیاثی، آنجا یواشیواش فوتبال را با توپ پلاستیکی شروع کردیم. محله ما، محله دولاب، حداقل هزار تا زمین فوتبال داشت. ما رفتیم محله عارف، توی یک بیابان بزرگ، یک زمین هفتنفره فوتبال درست کردیم. بوتهها را کندیم و آنجا شد زمین عارف. ما هم شدیم کاپیتان آن تیم. هر هفته هم پیرهنها را من باید میبردم میشستم.
چرا شما؟
خدا بیامرزد امواتتان را، مادرم میگفت چرا علی من باید اینها را بشویم؟ میگفتم چون من کاپیتان تیمم، از همه بهتر بازی میکنم، انداختهاند گردن ما! غر میزد که تا کی باید لباس بقیه بچهها را بشویم؟ من هم میگفتم «مامان نصرت! » یک روز با همین کارها میروم پول در میآورم. خدا رحمتش کند؛ با همان آبگوشتهای مامان نصرت شدم علی پروین. در سالهایی که ما رشد کردیم و از آن نسلی که با هم بزرگ شدیم، هیچکس به اندازه من مادرش را دوست نداشت. خدا مامان نصرت را رحمت کند! واقعاً زن خوبی بود. من خیلی اذیتش کردم. وقتی در آسیا قهرمان شدیم، تمام کوچهمان را چراغانی کرده بودند. چند وقت بعد به او گفتم میخواهم ازدواج کنم. گفت ازدواج واسه چی؟ این همه ملت برایت چراغانی کردند، مگر دیوانهای میخواهی ازدواج کنی؟ من فقط یک جا گریه میکنم، آن هم سر مزار مامان نصرت. قبلاً هر پنجشنبه میرفتم سر مزار. حالا پنجشنبهها، آنجا خیلی شلوغ است؛ چند سال است که وسط هفتهها، دوشنبه یا چهارشنبه، میروم آنجا. مینشینم یک دل سیر گریه میکنم. دلم میخواست الان هم زنده بود. حالا خواهرم و خالهام و فامیلهایمان همه توی یک قطعهاند. وسط هفته میروم و چند ساعت آنجا هستم. چند تا چلوکباب میگیریم با همین کارگرهای بهشتزهرا(س) سر خاک میخوریم و برمیگردم.
میگویند که با همان تیم عارف، قهرمان محلههای جنوب تهران شدید و بعد هم به تیم البرز رفتید؟
یواشیواش با تیم عارف شروع کردیم. روزی ۴، ۵ ساعت فوتبال بازی میکردیم. یک روز که داشتیم توی زمین عارف بازی میکردیم، دیدیم آمدهاند دارند بازی ما را میبینند. خدا بیامرزد آقای الهی را، آقای امیرآصفی را. آمدند بازی ما را دیدند، بعد از بازی گفتند علی آقا، شما اگر میشود، فردا بیا زمین شماره هشت؛ چهارراه مولوی، پشت بیمارستان. گفتم برای چی؟ گفتند بیا آنجا، دسته دو البرز تمرین کن! من نرفتم.
چرا؟
خب نمیشناختیمشان! هفته دیگر دوباره آمدند؛ دوتایی: آقای علی الهی و آقای منصور امیرآصفی. گفتند چرا نیامدی؟ ایندفعه گفتم باشد آقا، فردا میآیم. زمین هشت را بلد بودم. ما رفتیم آنجا و گفتند لخت شو. گفتم چی؟ گفتند شما باید با شورت ورزشی تمرین کنی. گفتم من تا حالا تو عمرم اینجوری فوتبال بازی نکردهام. همیشه یک شلوار روی شلوار گرمکن تنم بود، یک کتانی تهسبز پایم. من فقط با کتانی تهسبز بازی میکردم؛ میخریدیمش ۲۵ تا یک تومانی. آن موقع معروف بودم به علی زاغی. خلاصه سر زمین شماره هشت، گرمکن که داشتم، پیرهن هم دادند و تمرین را شروع کردیم. تمام که شد، گفتند ۲ تا عکس بیاور! گفتم عکس برای چی؟ گفتند شما از امروز بازیکن تیم البرز (لیگ دسته دوم) هستی. آن موقع بیشتر ستارههای فوتبال ایران تو تیم البرز بازی میکردند. خلاصه ۲ تا عکس بردیم و شدیم بازیکن فیکس البرز.
و بعد، از زمین خاکی شماره هشت، به دسته یک باشگاههای تهران راه پیدا کردید؟
فقط ۲ ماه طول کشید که گفتند تشریف بیاورید به تیم کیان؛ یک پله بالاتر، دست یک باشگاههای تهران. آنجا هم یک سال، یک سال و نیم بازی کردم. یک شب توی خانه بودیم ـ در همان خیابان عارف – یکی زنگ زد. گفتند آقایی به نام لطیفی با تو کار دارد. ما که نمیدانستیم و نمیشناختیم آن موقع که آقا نادر لطیفی بازیکن بزرگی هستند در فوتبال ملی دهه ۴۰. رفتیم دم در. گفتند من نادر لطیفیام، اگر میشود، میخواهیم ببریمت به تیم پیکان. گفتند ۲۰ هزار تومان هم میدهیم. ما هم ۲۰ هزار تومان را گرفتیم و رفتیم پیکان. این ۲۰ هزار تومان هم که خیلی پول بود در آن زمان، قصه جالبی دارد. پول را که آوردیم خانه، خدا بیامرز بابایمان، کل احمد، نگاهم کرد گفت اینها را از کجا آوردی؟ شک کردند به ما. همان موقع شبانه با برادرم، حاج محمود، رفتیم خانه آقای لطیفی تا باورشان شد که این پول را از باشگاه گرفتهام. اینطور بود که پیوستیم به تیم پیکان. بعد هم با پیکان قهرمان دسته یک باشگاهها شدیم. یک دوره هم با همین تیم کل دنیا را گشتیم؛ آلمان، انگلیس، هلند و... و. آن موقع همه پرسپولیسیها آمده بودند پیکان. اما یکهو خبر دادند که تیم منحل شد. اینجا بود که همه رفتیم به تیم پرسپولیس.
و آن بی. ام. و معروف را خریدید؟
آن هم قصهای دارد. نخستین ماشین خارجیای که سوار شدیم یک ۲۰۰۲ بود که تازه وارد ایران شده بود. نمایندگی بی. ام. و در میدان هفتتیر بود. همانجا میرفتی بی. ام. و صفر میگرفتی. آن موقعها یکی از چهرههای سرشناس فوتبال دنیا را دیده بودم که توی بی. ام. و نشسته بود، با یک دست فرمان را گرفته بود و بازوی دست دیگرش را گذاشته بود لب پنجره. من هم یک بی. ام. و آلبالویی خوشگل گرفتم. دوست داشتم سبک همان فوتبالیسته باشم. وقتی از نمایندگی آمدم بیرون، یک دستم به فرمان بود و دست دیگرم روی لبه پنجره که یک زنبور بزرگ همچی دستم را نیش زد که تا یک هفته دستم چرک کرده بود و سیاه شده بود. دیگر بعد از آن، هروقت پشت فرمان مینشستم، هرگز دستم را لب پنجره نمیگذاشتم.
علی آقا، حالا دیگر خورشید آن زمینها غروب کرده!
فوتبال ما آن موقع نه اسم حرفهای داشت، نه چیزی، ولی سالی هزار تا چهره و استعداد کشف میشد از دل همان زمینهای خاکی. در آن دورانی که نه همهجا تلویزیون بود، نه از سایتها خبری بود، نه کارشناسی وجود داشت، سر بلند کردن همه استعدادهای فوتبال بهخاطر وجود آن زمینهای خاکی بود. اما برای منافع مالی، زمینهای خاکی را برچیدند، ساختمانسازی کردند و استعدادها را کشتند توی فوتبال. حالا توقع داریم فوتبال پایه هم رشد کند. فوتبال پایه چطور پیشرفت کند؟ این روزها، وقتی بچه یک نفر استعداد دارد، باید برود کلی پول بدهد به مدرسههای فوتبال؛ تازه معلوم هم نیست زیر دست کی بیفتد، طرف اینکاره باشد یا نباشد. پس طبیعی است که وقتی زمینهای خاکی را جمع کردند، دیگر آن فوتبال را نداریم. زمینهای خاکی معدن کشف استعداد بود. ما و امثال ما، همه توی خاکیهای دولاب کشف شدیم. بازیکنهای دیگر را هم ببینید، چه غرب تهران چه شرق تهران، همه تو زمینهای خاکی کشف شدند.
راز ۵ دهه محبوبیت شما بین مردم چیست؟
همیشه خدا را شکر میکنم، چون کم و کسری ندارم. نه بچهها و نه حاج خانم در این سالها کم و کسری نداشتند. اینها از برکات فوتبال است. من هم که علی پروین هستم. اگر خودم هم نخواهم، باید به خاطر مردم خوب زندگی کنم. زندگی من خوب میگذرد و غمی ندارم، خدا را شکر، تا میشود، باید هوای دیگران را هم داشته باشم. علی پروین بودن کار آسانی نیست، چه زمانی که فوتبال بازی میکردم و چه حالا که هیچ کار و باری در فوتبال ندارم. خدا به آدم عزت بدهد و سلامتی، باقی مسائل مهم نیست. ما همین دیروز که به شهرت نرسیدهایم. تا همین چند سال پیش، همه روی اسم من قسم میخوردند. کلی دور و برم شلوغ بود. آدم از سر و کولم بالا میرفت. الان هم تنها نیستم. هزار تا رفیق و همراه دارم که تنهایم نمیگذارند. این عزت را از خدا گرفتهام. من علی پروین هستم و خیلی زحمت کشیدم تا به اینجا برسم. خدا هم خواست و مردم هم کمک کردند تا به این جایگاه برسم.
این روزها دلتان برای کدام یک از بزرگان فوتبال تنگ شده است؟
رک و راست به شما میگویم؛ دلم برای همایون بهزادی و ناصر حجازی خیلی تنگ شده. آنها با عزت و احترام از این دنیا رفتند. یادتان میآید مردم در روز تدفین ناصر چه کار میکردند؟ من و ناصر چه خاطراتی با هم داشتیم! دوست داشتم زنده بود و زندگی میکرد. من و ناصر خان سالها کنار هم بازی کردیم. سرمربی پرسپولیس و استقلال بودیم و بهترین بازیها را مقابل هم داشتیم.
بنده خدا همیشه به من لطف داشت. همیشه رابطهمان خوب بود. من از ناصر بدی ندیدم، به او بدی هم نکردم. حجازی گل فوتبال و ورزش ایران بود و خیلی هوادار داشت، ولی ما را تنها گذاشت و رفت. این همه سال با هم رقیب بودیم، اما یکبار نشد برای همدیگر کری بخوانیم. روحش شاد. همایون خان هم جزو نخستین کسانی بود که پرسپولیس را بنا کرد. خودش سالها سرمربی تیم بود و یکتنه پرسپولیس را جلو میبرد. اما سالهای آخر خیلی اذیت شد. تنها بود و کسی جز ما که رفیقش بودیم، به او سر نمیزد. خدا رحمتش کند. آدم بیآزاری بود.
نظر شما