یکی از آن گزینهها حوالی منطقه سلفچگان فعلی بود. عمدهترین دلیل این انتخاب واقع بودن این منطقه در مسیر شریانهای ارتباطی اصلی کشور بود. اصل ماجرا البته بعدها به محاق رفت و دیگر کسی پی تغییر پایتخت را نگرفت. اکنون هم کسی که از سلفچگان میگذرد، باور نمیکند کسانی روزی پیشنهاد کرده بودند پایتخت به چنان ملغمه بزرگراههای پیچ پیچ واقع در سرزمینی تفتیده و بیبرگ و بار منتقل شود.
بعد: احتمالا کاپری مشهورترین جزیره توریستی مدیترانه است. جزیرهای که رونق گردشگری در آن رشک همه جزایر جهان را بر میانگیزد. اما آنچه بازدیدکنندگان از این جزیره را به شگفت وامیدارد. جادههای بسیار تنگ و سختگذر آن است. شریانهایی آنچنان باریک که موجب شدهاند، توان کاپری برای جذب گردشگری محدود شده و برای اجتناب از راهبندانهای ترافیکی، با وجود ظرفیت اضافی هتلها و دیگر تاسیسات گردشگری، تورگردانان جزیره وادار شوند فقط تا یک حد خاص،جذب جهانگرد داشته باشند.
دلیل اجتناب مدیران کاپری از احداث جاده یا بزرگراه جدید و یا دستکم تعریض جادههای موجود شنیدنی است: آنها میگویند اگر قرار باشد فقط یک متر به عرض یک جاده اضافه شود، به معنای آن است که بخشی از سرزمین ما که میلیونها سال زادآور و زیبا بوده، برای همیشه زیر آسفالت مدفون شود. ما هنوز مجاب نشدهایم که درآمدهای جدید میتواند جبران قتل قطعی بخشی از زادبوم ما را بکند.
دیگر: یک سرزمین به چقدر بزرگراه احتیاج دارد؟ ورود خودروهای تازه ظاهرا نیاز به احداث بزرگراهها را تشدید میکند. خودروها بیشتر و بیشتر میشوند، بزرگراههای طویلتر و عریضتری نیز ساخته میشوند، اما ترافیک همان است که بود. این معادله قتل سرزمین برای احداث بزرگراه، احداث بزرگراه برای برآوردن نیاز خودروهای تازه تا کجا میتواند ادامه پیدا کند؟
سرانجام: تکه پاره کردن شهر و تبدیل آن به جزایر منفرد، سرنوشت محتوم شهرهایی است که برای حل مشکلات ترافیکی چارهای جز احداث بزرگراههای جدید ندارند. چنین شهرهایی در نهایت عملا تبدیل میشوند به مجمعالجزایری از محلههای بیهویت محصور در بزرگراهها، همانند آنچه تهران در مسیر تجربه آن است. روزگاری قرار بود که سلفچگان تبدیل به پایتخت شود که نشد. اکنون تهران در حال تبدیل شدن به سلفچگان است.
چشمانداز، قدری تفاوت دارد، اما مفهوم همان است.