سه‌شنبه ۷ آبان ۱۳۸۷ - ۱۵:۰۰
۰ نفر

من فرزند آخر یک خانواده‌ام. کوچک‌ترین عضوی که حق شرکت در بحث‌های اقتصادی را از دست می‌دهد.

 سیاست، خانه را از سفارتخانه‌ها هم شلوغ‌تر کرده و هیچ‌کس فرصت شنیدن آخرین اخبار تکراری را هم از دست نمی‌دهد. برادرم دانشجوی رشته اقتصاد و خواهرم اهل حسابداری است. می‌گویند وقتی ارزش سکه پایین رفت، بعضی‌ها سکته کردند و این شد بحث روز کوچه‌های شهر من.

   مادرم چند سال پیش پای دار قالی‌اش می‌نشست. گل به نقش قالی‌اش می‌نشاند. اما من فرزند آخر خانواده‌ام. کوچک‌ترین عضوی که حق نداشتم به مادرم بگویم دوباره قالی بباف. خواهرم سه سال پیش ازدواج کرد و رفت و من حق نداشتم به خواهرم بگویم بعد از او درد دل هایم را برای چه کسی بگویم؟

تصویرگری از الهه صابر

   حالا دیگر امسال از ابتدای ماه مهر، ماه تولد من، پدرم بازنشسته شده ولی باز هم می‌ترسم اقتصاد خرد و کلان فرصت‌ها را از من بگیرند. من آرزویم را چند سالی می‌شود که توی مشت محکمی به نام بغض فشرده‌ام. همیشه، هرکجا، به هر که می‌رسم، به من طعنه می‌زنند« «بزرگ می‌شوی». ولی من، همیشه، فرزند آخر یک خانواده‌ام. برای اعتراض و انتخاب کوچکم. خدای من کسی که پای صحبتش نشسته‌ای، همیشه، فرزند آخر یک خانواده است. برای بحث اقتصادی و سیاسی، همیشه کوچک است. از اخبار حوادث چیزی نمی‌فهمد. دلار و سکه و اوراق بهادار برایش خنده‌دار است.

   من آرزو نمی‌کنم بزرگ شوم. چون همیشه فرزند آخرم.

   آرزو می‌کنم ، پدرم بازنشستگی‌اش را به من بدهد،تا پارک‌ها را با هم متر کنیم...

الهه صابر، خبرنگار افتخاری از تهران

   برکت خانه

   به فرداها که فکر می‌کنم ، افسوس می‌خورم که چرا باید فرهادهایی هفت، هشت ساله در جاهایی مثل برکت خانه روزها را به هم بدوزند تا ماه‌ها و سال‌ها  بیایند بدون آنکه لحظه‌ای لذت بچه بودن را تجربه کنند.

   اینجا برکت خانه است، خانه‌ای با حیاطی بزرگ و چندین اتاق و پسر بچه‌های کوچک یا بزرگ که از صبح زود توی خیابان‌ها می‌چرخند تا نان خشک، پلاستیک و... بخرند و به برکت خانه ببرند و به خاطرش پول بگیرند و یا یک جای خواب.

   فرهاد هشت سال دارد و مثل همیشه با صدای خش‌دار که به خاطر دادزدن‌های متوالی، مردم را از حضور پاک و معصومش در کوچه با خبر می‌سازد. او آمده تا نان خشک‌ها را بخرد.

   وقتی به پله آخر رسیدم کیسه نان خشک از دستم افتاد و نان خشک‌ها توی راه پله ریخت. در را باز کردم و فرهاد را صدا کردم . این‌طوری بود که با برکت خانه آشنا شدم با فرهاد که نمی‌داند پدر و مادرش کی هستند و کجا هستند و از اول تک و تنها بوده و حالا هم که روزها را به امید فرداها سپری می‌کند.

رضوانه سوری،خبرنگار افتخاری از تهران

عکس از هومن فربد ، تهران

   زمین پیر شد

   زمین هنوز جوان بود که یکهو پیر شد. از بس آدم‌ها اذیتش کردند. هرچه بهشان گفت: «دست از این کارها بردارید آن‌وقت به ضررتان می‌شود!» مگر گوششان بدهکار بود؟ زمین کم‌کم شروع کرد به سرفه‌کردن. هی از گلویش دود بیرون آمد. تب کرد. موهای آبی‌اش خاکستری شدند. گلبول‌های قرمز و سفیدش ازبین رفتند. وقتی آدم‌ها به خودشان آمدند، دیدند که حیوانات و گیاهان دارند منقرض می‌شوند. همه رودها و دریاها آلوده شده‌اند.

   آن‌وقت ناراحت شدند و هی غصه خوردند. هی غصه خوردند. آن‌قدر غصه خوردند که زمین هم دلش برای آدم‌ها سوخت. تنش لرزید. اشک‌هایش جاری شد. توی دلش هم آشوب شد. دلش را خالی کرد. آن‌وقت بود که آدم‌ها پا به فرار گذاشتند!...

دیبا بیات، خبرنگار افتخاری از کرج

   فکرهای بادکنکی

   فکرهای من مثل یک بادکنک است؛ لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود؛ طوری که جهان هم در آن جا می‌گیرد.

   آن وقت جهان از بس که کوچک است ناراحت می‌شود و گریه می‌کند. بعد اشک‌هایش داخل فکرهایم جمع می‌شود و جمع می‌شود، تا آنکه بادکنک فکرم می‌ترکد و جهان به بیرون پرتاب می‌شود. بعد معلوم نیست کجا می‌رود، به کره ماه، سیاره زهره یا...

   نکند برود خورشید و تمام مردم جهان به خاطر فکرهایم بسوزند؟! «شهسواریان... با توام... حواست کجاست شهسواریان؟ بلند شو همین درسی را که دادم، مساحت زمین و پوسته و هسته‌اش را توضیح بده و روی تخته بکش.»

نیلوفر شهسواریان، خبرنگار افتخاری از تهران

کد خبر 66271

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز