بعضیها هم عکس صورت تو را توی آسمان جای خورشید میگذارند، یا کنار دو تا آهو که دارند اطراف حرم میچرند. آهوی مادر و بره آهو، که امام رضاع ضامنشان شده. عکسی هم هست که تو از ماه آویزان شدهای و طلایی حرم در شب میدرخشد.
تو هیچ مدلی را دوست نداری. احساس میکنی همه این مدلها مصنوعی است. تو یک عکس طبیعی دوست داری. عکسی که در آن به نظر بیاید دعایت مستجاب میشود. همه این عکسهای آماده فقط یک جور دلخوشی است. یک یادگاری است برای اینکه یادت بماند مشهد رفتهای. یا یک ذوق کوچک کودکانه است.
به تو این احساس را نمیدهد که وقتی رسیدهای مشهد چه حالی داشتهای!
* * *
دعوایت شده بود. با همه. هر کس راه میرفت و یک چیزی بهت میگفت. تو همهاش توی گلویت بغض داشتی. بغضت را با خودت همه جا میبردی. اما نمیترکید. اشک نمیشد.
اگر اشک میشد و پایین میآمد آن وقت همه حرصت میریخت توی اشکها و از تنت میرفت بیرون.
آن وقت دیگر با کسی دعوایت نمیشد. اما تو حرصی بودی. از همه چیز. از این که چرا روز این قدر زود تمام میشود و تو به کارهایت نمیرسی. از اینکه چرا مانتوی مشکی گلدارت گم شده و تو هر جا را زیر و رو میکنی نیست.
تو حرصی بودی از اینکه چرا وقتی میخواهی حرف بزنی، کلمهها یادت نمیآید و یکهو وسط جمله مجبوری حرفت را قطع کنی و توی بهت و سکوت به همه رگهای سرت فشار بیاوری تا یک کلمه ساده یادت بیاید. از اینکه نمیتوانی آن چیزی را که توی دلت داری، درست آن چیزی را که توی دلت داری، به زبان بیاوری. از اینکه آدمهای دور و برت از تو توقع دارند که شاد و مهربان و سر حال باشی و تا میتوانی توی کارها کمکشان کنی و تا آخر دنیا به درد دلهایشان گوش بدهی.
از اینکه نمیتوانی خودت باشی، عصبانی بودی و یکهو، یک داد بلند کشیدی؛ دادی که تا به حال نکشیده بودی. فریادی زدی که احساس کردی لوستر بالای سرت از فریادت تکان خورد و گنجشک کوچکی که آمده بود پشت پنجره دانه جمع کند، پر زد و رفت و یک دانه پرش هم وقت پرواز کنده شد!
همه به تو خیره بودند. تو در حالی که از فریاد بلندی که زده بودی راضی بودی، گفتی: «میخوام برم!»
شنیدی که گفتند: «کجا انشاءالله؟»
گفتی: «باید برم..دیگه وقتشه.»
شنیدی که گفتند: «خوب! کجا انشاءالله؟»
گفتی: «دیگه نمیتونم حتی یه لحظه هم اینجا نفس بکشم...هوا نیست...باید برم.»
شنیدی که گفتند: «باااشه...ولی کجا به امید خدا؟»
گفتی: «مشهد!»
شنیدی که با احتیاط و آرامش گفتند: «آره... واقعاً به یه سفر احتیاج داری.»
و تو کوله پشتیات را برداشتی. همه کارهایت را نصفه نیمه جا گذاشتی. سوار قطار شدی و آمدی مشهد.
* * *
«به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زین جا
هوس سفرنداری ز غبار این بیایان؟
همه آرزویم اما...چه کنم که بسته پایم؟...»*
دخترک گفت: «خانوم چند بار هم باید از روش برامون بخونین که پای تخته ما تپق نزنیم.»
توی کوپهای که نشسته بودی، دخترکی بود که از تو خواست برایش یک انشا بنویسی. موضوعشان آزاد بود.
دخترک گفت: «شما شعر سخت می نویسین. خانوممون میفهمه ما ننوشتیما!»
میگویی: «این شعر که سخت نیست. یادت میدم چطور بخونی. میتونی به خانومتون بگی این شعررو از من یاد گرفتی!»
«به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم!»
دخترک میپرسد: «خانوم! سرا یعنی چی؟»
میگویی: «خانه...یعنی خانه!»
میگوید: «ما یک سرا در مشهد داریم!»
میخندی. میگویی: «خوش به حالتون...من حالا باید برم جا بگیرم...اگه بشه یه جایی نزدیک حرم!»
میگوید: «خوب بیاین سرای ما. سرای ما هم نزدیک حرمه!»
میخندی. هیچی نمیگویی. بقیه شعر را برایش مینویسی.
«سفرت بخیر، اما
تو و دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت، به سلامتی گذشتی
به شکوفهها ، به باران
برسان سلام ما را!»
خوابت میبرد. بیدار که میشوی دخترک با مادرش پیاده شدهاند.
* * *
«خانوم انتخاب کردین؟»
تو همینطور دست گذاشتهای روی یک عکس و ماتت برده است. میگویی: «من هیچ کدوم از این پس زمینهها رو دوست ندارم! کاش میشد یه عکسی بگیرم کنار خود ضریح!»
فروشنده میخندد و میگوید: « خانوم چرا سخت میگیرین؟ این آهو بچهها به این خوشگلی...این حرم به این عظمت...پدربزرگ من 50 سال پیش، که هیچ کدام از این حرفها هم نبوده، ایستاده جلوی همین حرم و دست گذاشته روی سینه، به نشانه احترام، یک عکس یادگاری گرفته، هنوز هم مانده برای ما...عکس عروسی که نمی خواین بندازین خواهر من!»
هیچی نمیگویی. میخواهی اصلاً از خیر عکس انداختن بگذری. سرت را میاندازی پایین و میروی. دوست داری تا صبح توی حرم بمانی. خوشت میآید که توی گریه خوابت بگیرد و خادمهای حرم بیایند بیدارت کنند. میروی تو. وارد صحن که میشوی یک صدای آشنا از دور نگهت میدارد.
«خانوم...خانوم...سلام!»
برمیگردی. دخترک توی قطار دارد به سمتت میدود. یک سیاهی هم دارد روی دوشش تاب میخورد. به تو که میرسد، نفس نفس میزند. «خانوم زیارتتون قبول. نیومدین سرای ما ها!»
«زیارت تو هم قبول!»
دوربین کوچکی را که روی شانهاش دارد نشانت میدهد و میگوید: «بریم عکس بندازیم؟»
-------------------
* شعری از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی