دلوز همزمان نیز به تاریخ، جامعهشناسی، روانکاوی، فیلم، نقاشی و نقد هنری و ادبی توجهی وافر نشان میداد. گستردگی تفکر و ژرفای پژوهشهای وی چه در آثاری که بهتنهایی نوشت و چه در آثاری که با همکاری فلیکس گاتاری، روانکاو ایتالیایی بهچاپ رساند، آشکار است. امروزه اهمیت دلوز در حوزه تفکر معاصر به چند دلیل است: نخست آنکه وی با بازخوانی دقیق آثار فلسفی گذشتگان روش کاملاً متفاوتی را در پیش گرفت.
دوم آنکه دلوز فلسفه را از بنبستی که گریبانگیرش بود، رهانید و افقهای گستردهای را فراروی آن گشود، چنانکه میشل فوکو در جایی گفته است: «شاید قرن آینده از آن ژیل دلوز باشد.» یا همو در جایی دیگر گفته: «دلوز به ما آموخت که هنوز فلسفهورزی امکانپذیر است.» از سویی دیگر نیز، دلوز همواره خود را یک تجربهگرا خوانده و در سراسر آثارش کوشیده تا مفاهیم «کثرت»، «تفاوت»، «شدن»، «پویایی»، «میل» و...را بهکار بندد.
سوم آن که دلوز با ادبیاتی غیرمارکسیستی و غیرفرویدی در باب جامعه و انسان سخن گفته است؛ امری که در زمانه وی، بهدلیل رواج اندیشههای فرویدی و مارکسی غیرممکن مینمود. برخی از آثار وی عبارتند از: نیچه و فلسفه (1962)، پروست و نشانهها (1964)، برگسونگرایی (1968)، تفاوت و تکرار(1968)، نمودگرایی در فلسفه: اسپینوزا(1968)، منطق احساس(1969)، اسپینوزا: فلسفه عملی(1970)، سینما: حرکت- تصویر(1983)، فوکو(1986)، فلسفه چیست؟ (1991) (با همکاری گاتاری)، برونبودگی ناب: مقالههایی درباره زندگی(2001) و... . مطلبی که از پی میآید چشماندازی است بر وجوهی از هستیشناسی دلوز.
پروژه فلسفی ژیلدلوز را میتوان از خلال تکنگاریهایی که درباره برخی از فیلسوفان مدرن نگاشته، پی گرفت. دلوز نگاهی نقادانه به میراث فکری گذشتگان داشت. نقد دلوز بر شیوههای رایج تاریخنویسی فلسفه 2 جنبه اساسی دارد: اول آنکه به نظر وی تاریخ فلسفه همواره عامل قدرت در فلسفه و اندیشه بوده است، به این معنا که نقشی واپسزننده داشته است.
خود دلوز میگوید: آیا میتوان بیآنکه افلاطون، دکارت، هیدگر و... یا کتابهایی درباره آنها خواند، فلسفه ورزید و اندیشید؟ درواقع امر این کار ممکن نیست. بهنظر دلوز هر مکتب فلسفی متخصصانی را در دامان خود میپرورد اما متخصصانی را هم که از خارج از حوزهاش قرار میگیرند، با خود همسان میسازد. او فلسفه را فعالیتی بیرون از حوزههای دانشگاهی میدانست.
ژاک دریدا در خطابه ادیبانهای که در سوگ دلوز ایراد کرد، به همین مسئله اشاره داشت: «دلوز در میان همنسلانش از کسانی بود که فلسفه را شادمانهتر و معصومانهتر ساخت. این بیشک برای این بود که اثر ژرفی بر فلسفه قرن بگذارد؛ اثری که غیرقابل مقایسه خواهد بود. او نیز مبدع فلسفهای است که هرگز خودش را به حوزههای خاصی محدود نساخت (دلوز در باب نقاشی، سینما، ادبیات، بیکن، لوئیس کارول، پروست، کافکا، ملویل، آرتود و... نوشت) باری میخواهم بگویم که دقیقاً همین شیوه همکلام شدن وی را با تصویر، روزنامه، تلویزیون، مکانهای عمومی و... دوست میدارم...».
اما نقد دوم دلوز به تاریخ فلسفه، به شیوههای سنتی آن برمیگردد. به نظر دلوز نتیجهای که از نقد اول (تاریخ فلسفه) عایدمان میشود، این است که فیلسوفان تنها متخصصان اشیاء و پدیدهها شدهاند حال آن که فیلسوف فقط میآفریند ولی تأمل نمیکند. دلوز بر این باور بود که فیلسوف بهجای تأمل در باب سرشت اشیاء و پدیدهها باید مفهومهای تازهای ابداع کند. تفکر فلسفی سنتی و آکادمیک آنچنان خود را در حصاری خودساخته محبوس کرده که توان نگاه به بیرون را ندارد. بهنظر دلوز فیلسوف نباید اندیشه را دستاویزی برای دستگاهسازیهای بسته و جدای از متن زندگی قرار دهد فلسفه؛ یعنی نقب زدن به حیات.
فلسفه شدن؛ تفاوت و تکثر
هدف دلوز از بازخوانی تاریخ فلسفه، یافتن راهی بود تا مفاهیم فلسفی را از بنبست و محدودیتی که گریبانگیرشان بود، نجات دهد. در همین ارتباط، دلوز با طرح مفاهیم «تکثر» و «تفاوت» از مفاهیم «وحدت»، «هویت» و «استعلاء» فاصله گرفت. او بر آن بود تا فلسفه خویش را بر پایه «کثرت» و «تفاوت» بنا سازد. او در کتاب «تفاوت و تکرار» که از مهمترین کتابهای وی بهشمار میآید به نقد فلسفه از دوران افلاطون تا هیدگر پرداخت. از نظر وی از زمان افلاطون بهبعد مفهوم «تفاوت» در ذاتش شناخته نشده است. او در کتاب «تفاوت و تکرار» در پی واژگونی این انگاره مسلط فلسفی است و میخواهد «تفاوت» و «تکثر» را به عنوان امری ذاتی بشناسد.
نیز از همینرواست که دلوز به نقد مفاهیم وحدت و هویت در فلسفه غرب میپردازد. از نظر وی هویت تنها بر مبنای «تفاوت» و «تکثر» شکل میگیرد. از اینرو هیچ هویت واحدی را نمیتوان سراغ گرفت. وحدت یعنی حذف تفاوتها و گنجاندن آنها در امری واحد. از نظر دلوز وحدت یعنی بودن ولی تفاوت یعنی شدن. بنابراین دلوز از «فلسفه بودن» کناره میگیرد و به «فلسفه شدن» روی میآورد اما فلسفه شدن دلوز موضعی ضد هگلی دارد. بنابراین هیچگاه مانند فلسفه شدن هگل دیالکتیکی نیست. از نظر دلوز دیالکتیک یعنی نفی تفاوت و تکثر و رسیدن به وحدت.
فلسفه شدن هگل بر پایه دیالکتیک دو امر متضاد و در نهایت رفع تضاد میان آنها در کلیتی وحدتیافته بنا شده است. بنابراین از نظر دلوز، فلسفه هگلی، اساسا وحدتگراست. هگل نفی را موتور تاریخ میداند که در نهایت تحقق روح مطلق (وحدت یافته) را به ارمغان میآورد اما از نظر دلوز این تنها یک توهم آگاهی است و تاریخ هیچ غایتی ندارد. از نظر دلوز هستی دارای جوهرهای است که دائما در ارتباط متقابل و سازگار پدیدهها، جلوههایی متکثر و متفاوت از خود را به نمایش میگذارد.
بینهایت خرد شدن
از نظر دلوز «فلسفه شدن»،همان «فلسفه تفاوت»هاست. بنابراین هدف فلسفه نه رسیدن به هدفها و اموری کلان، بلکه رسیدن به امور کوچک و خرد است. از اینرو او ایده «خردتر شدن» را در مرکز فلسفه خویش قرار میدهد. از نظر دلوز فلسفه یعنی بینهایت کوچک شدن و تفکر فلسفی یعنی اندیشه در باب هستیهای کوچک. به نظر وی اگر هر شدنی هدفی کلان را در سرلوحه حرکت خود قرار دهد، در نهایت سر از ایده وحدت در میآورد و درست در همین موضع، حرکتش متوقف میشود.
دلوز بر این اعتقاد بود که مفاهیم کلان و ایدههای بزرگ فلسفی مانند آرمانهای بلند و دستنایافتنی چون آرمانشهرهای رنگارنگ ایدئولوژیک از هرگونه تحول و شدن ابا دارند و لذا محکوم به انجماد و سختی هستند. فلسفه شدن یعنی پرده برداشتن از رخ مفاهیم محدود و خرد کردن آنها به مفاهیم جزیی و کوچک. از اینرو به نظر دلوز گفتمان فلسفی غرب پیرامون مفهوم کلان «مرد سفید خودآگاه غربی» شکل گرفته است. بنابراین او میکوشید تا با شکستن این هژمونی گفتمانی زمینه تکثر و سیلان گفتمانهای خردتری چون: زن شدن، سیاه شدن، ناخودآگاه شدن و غیر غربی شدن و... را فراهم سازد.
فلسفه و ابداع مفاهیم
دلوز در کتاب «نیچه و فلسفه» مینویسد: هنگامی که فردی میپرسد:« کاربرد فلسفه چیست،پاسخ باید پرخاشگرانه باشد، زیرا این پرسش تلاش دارد تا طنزآلود و عجیب باشد. فلسفه به کار دولت و کلیسا که وظایف دیگری دارند، نمیآید. آن (فلسفه) به درد هیچ قدرت تثبیت شدهای نمیخورد. فلسفه کاربردی جز افسرده کردن ندارد. فلسفهای که کسی را افسرده و مکدر نسازد، فلسفه نیست. فلسفه برای لکهدار کردن حماقت سودمند است، برای تبدیل حماقت به چیزی شرمآور. تنها کاربردش عرضه همه اشکال حقارت تفکر است... فلسفه در ایجابیترین (شکل) یک نقادی و شیوه ابهامزدایی است.»
دلوز، وظیفه اصلی فلسفه را آشکار کردن حماقتها، ابهامها و بتهای ذهنی و تفکری میداند و چقدر دردناک است آن هنگامی که آدمی متوجه شود مفاهیمی که یک عمر با آنها زیسته، عین حقارت هستند. بیشک این مسئله سبب رنج و افسردگی وی خواهد شد اما دلوز وظیفه فلسفه را به همین جا ختم نمیکند. به نظر وی پس از این خانهتکانی ذهنی باید به مفهومسازی روی آورد و این مرحله دشواری است.
دلوز و گاتاری در کتاب «فلسفه چیست؟» میگویند:« فلسفه، هنر شکل دادن، ابداع و ساختن مفاهیم است.» اما مفهوم چیست؟ به نظر مسئله سادهای میآیدولی اینطور نیست ویژگیهای یک مفهوم از این قرار است:1- هر مفهومی بر اثر «تمایز»، «تفاوت» و «تکثر» شکل میگیرد. به عبارت دیگر هر مفهوم چیزی منفرد و بسته در خودش نیست، بلکه با مجموعهای دیگر از مفاهیم در ارتباط زنده است. 2- هر مفهوم باید به تایید زندگانی برخیزد و با هر چیزی که حیات را خوار شمارد، مخالفت بورزد. 3- مفاهیم با حقایق سر و کار ندارند چرا که حقیقت پیش فرضی است که اندیشه را در خدمت تصورهای خشک و بسته درمیآورد.
به هر روی، به نظر دلوز هرگاه که امور استعلایی بر تفکر چیره شدهاند، فلسفه از پویایی بازمانده و در خدمت ایدهها و ایدئولوژیهای مسلط درآمده است؛ اما پرسش این است که چرا و چگونه مفاهیم از زمینههای عینیشان فاصله میگیرند و به دگمهای وحشتناک و مسلط بر ذهن آدمیان مبدل میشوند؟
خردهسیاست میل
دلوز در کتابهای ضد ادیپ (در 2 جلد با عنوان سرمایهداری و شیزوفرنی و هزاران فلات
نگاشته شده) و «فلسفه چیست؟» که با همکاری و همفکری فلیکس گاتاری نوشته شده، کوشیده تا پاسخ پرسش بالا را به دست دهد و عرصه را برای ایجاد گفتمان تازه فلسفی و مفاهیم جدید باز کند.
آنها در پژوهشهای خود از عینیترین حوزه یعنی؛ زیستشناسی آغاز میکنند و آنگاه به حوزههای اجتماع و فرهنگ و تاریخ قدم میگذارند. به نظر دلوز و گاتاری انسان در ابتداییترین وضعیت، موجودی است زیستشناختی، لذا در او میل یا کشش تصاحب اشیاء وجود دارد. میل چونان ماشینی است که آدمی را به پیش میراند. میل، جریانی آزاد دارد و از بدو تولد تا پایان عمر با انسان است، اما نحوه بروز و سمت و سوی آن در طول زندگانی هر فرد متفاوت است. از نظر دلوز و گاتاری دو نوع میل وجود دارد: 1- میل پارانویی2- میل شیزویی.
میل پارانویی، خاستگاه اجتماعی و تاریخی دارد. از لحظهای که کودک از مادر جدا میشود تا هنگامی که پا به عرصه اجتماع و فرهنگ میگذارد، به هنجارها و قواعدی برمیخورد که میل او را مرتبا سرکوب میکنند و آن را در کانالها و جهات خاصی سوق میدهند. برای مثال در هر جامعهای تبلیغات گستردهای برای انواع کالاها وجود دارد که هدفشان آن است که آنچه را که قبلا نمیشناختیم، بخریم. ازهمان زمانی که به دنیا میآییم، محصور تبلیغات و ایدئولوژیهایی هستیم که در ما میلهای متفاوتی برمیانگیزانند ترس از نداشتن آنهاست که ما را به سوی آنها متمایل میکند.
این همان «میل پارانویی» است. این میل با ترس برانگیخته میشود. ترس از اینکه فاقد چیزی باشیم که دیگران دارند. ترس از اینکه دیگرانی که آن را دارند درباره ما قضاوت نادرست بکنند، ترس از مجازات،ترس از ریشخند شدن و... اما چه چیزی این ترس را ایجاد میکند؟ جامعه سرکوبگر و فرمانروایان مستبد و ستمکار. در واقع در هر جامعهای، امیال انسانها در اشکال متفاوت اجتماعی رمزگذاری میشود.
این رمزگذاری، زمینه ایجاد میل پارانویی را فراهم میآورد. بنابراین میل پارانویی افسرده و منجمد است؛ چرا که به وسیله اجتماع و خانواده سرکوب و آنگاه هدایت میشود. اینجاست که دیگر، ما راننده «ماشین» میلمان نیستیم، بلکه جامعه و در راس آن فرمانروایان، آن را به حرکت درمیآورند. جامعه از اینکه خود آدمی رانندگی ماشین میل را عهدهدار شود، هراس دارد، از اینرو آن را کنترل و محدود میسازد، اما آن بخش طبیعی و اصیل میل که میل شیزویی نام دارد در لایههای زیرین اجتماع و فرهنگ در حرکت و سیلان است و همواره درصدد یافتن راه نفوذی به بیرون است. میل شیزویی هنجارشکن، انقلابی و ضداجتماعی است.
شبکه ممنوعیتهای اجتماعی با سرکوب امیال فردی، انسانهای روان نژندی پدید میآورد که امیالشان را واپس زدهاند و از اینرو احساس گناهکاری و افسردگی میکنند. مستبدان و ستمکاران با جهت دادن به امیال فردی از طریق هنجارهای خشک و قواعد سخت و ثابت ذهنیتهایی افسرده و گناهکار در شهروندان به وجود میآورند.
در واقع به میل قدرتمندان، جریان آزاد امیال محدود میشود و از این طریق علایق خاصی در انسانها پدید میآید؛ علایقی که تلقینی و تحمیلی بوده و برخاسته از میل فردی نیست. بنابراین این میل، گونهای از قدرت به شمار میرود و از اینرو خصلتی سیاسی پیدا میکند. هدف دلوز و گاتاری از طرح خرده سیاست میل، شکستن سد میان میل و علایق انسانی است. به گونهای که انسانها بتوانند آزادانه میل بورزند و بیندیشند و برطبق علایق خودشان عمل کنند. میل زایای دلوز و گاتاری شکل دیگری از اراده معطوف به قدرت نیچه است.
دلوز و گاتاری معتقدند که با ترسیم چنین چشماندازی در شکلگیری و تحول میل، میتوانند تا حدی به پاسخ پرسش قبل برسند. پاسخ اینکه چرا و چگونه انسانها مفاهیمی پدید میآورند که به دگمهای مسلط بر اذهان تبدیل میشوند؟ روشن است؛ از آنجایی که مفاهیم فلسفی خاستگاه تاریخی و اجتماعی دارند، بنابراین باید آنها را در همان چارچوب، مورد بررسی قرار داد.
بدین معنا که میل آدمی به شیوههای متکثر و پویای زندگی در جامعه و تاریخ مرتبا سرکوب شده و در عوض شیوههای خاصی از زندگی به رسمیت شناخته شدهاند. در چنین وضعیتی تفکر و مفاهیم برآمده از آن نیز حول محورهایی ثابت میگردند. بنابراین مفاهیم وحدتگرا و ثابت فلسفی بر مبنای حذف اشکال متنوع و متفاوت زندگی و به سود یک شکل از آن ساخته میشوند. در اینجاست که میل به ابداع مفاهیم متکثر و بالنده سرکوب میشود.
تحلیل شیزو(شیزوکاوی)
با این همه، دلوز و گاتاری معتقدند که میتوان به ابداع مفاهیم فلسفی دست یازید، اما چگونه؟ چگونه میتوان میل به نوآوری و پویایی را از هسته مفاهیم سفت و سخت شده بیرون کشید؟
دلوز و گاتاری با طرح انسان شیزوفرن و تحلیل شیزو، معتقدند که چنین کاری شدنی است. در اندیشه آنها شیزوفرنی معنایی فراتر از کاربرد آن در روانپزشکی دارد. در واقع کنایه از فردی است که خود را در چارچوب نظامهای بسته و انعطافناپذیر فکری، اجتماعی و سیاسی محبوس نمیکند. در روانکاوی، فرد شیزوفرن در برابر ادیپی شدن یا به تعبیری؛ اجتماعی شدن مقاومت میورزد.
از اینرو همواره در حاشیه اجتماع و گفتمان مسلط قرار میگیرد. به نظر دلوز و گاتاری هر یک از ما باید خصلتی شیزوفرنیک داشته باشیم. آنها با اتخاذ تحلیل شیزو کوشیدند تا میل فسرده (پارانویی) را از ساختار نظامهای علمی- ایدئولوژیک بیرون کشیده و زمینه پویایی آن را آماده سازند. از نظر دلوز و گاتاری انسانها ناچار به زندگی در نظامهای بسته و چارچوبهای محدود هستند اما تحلیل شیزو که بر ذهنیت شیزوفرنیک استوار است؛ سبب میشود تا زمینه سیلان میل را برای واژگونی نظم مستقر فراهم کند.
انسان شیزوفرن فردی است که همواره میان دو قلمرو: میل منجمد و ایستا و میل زایا و هنجارشکن در نوسان است. فرد شیزوفرن، با وجود اینکه در اجتماع زندگی میکند، اما هیچگاه محدود به آن نیست بلکه همیشه تلاش دارد تا فراتر از آن رود.
لازم است اشاره کنیم که دلوز و گاتاری در کتاب «هزاران فلات» با بازخوانی آرای فروید و مارکس به تحلیل تازهای از جامعه رسیدند. به طور خلاصه آنها معتقدند که میل یا اشتیاق که اساس حرکت آدمی و در واقع بنیان تغییرات ارگانیک و غیر ارگانیک است، در جامعه سرمایهداری- اگر چه سرمایهداری از نظر آنها جامعهای است که انسان را از زنجیره اسارتهای جوامع پیشین رهانیده است- سرکوب میشود، میل انسان درچنین جامعهای خصلتی افسرده یا پارانویایی پیدا میکند.
به نظر دلوز حتی روانکاوی نیز اصولا در حیطه میل پارانویی گام برمیدارد، چرا که میل یا اشتیاق را در راستای خواهش برای یک ابژه معین تعریف میکند. بنابراین اشتیاق از دیدگاه روانکاوی همواره با عدم یا فقدانی که باید با به دست آوردن یک ابژه پر شود، نمودار میشود. به همین خاطر، هم ناخودآگاه فرویدی و هم ناخودآگاه لکانی به امری سرکوب شده و ایستا مبدل میشوند. حال آنکه میل از دیدگاه دلوز و گاتاری اساسا امری ایجابی است که پیوندها و تغییرات را ممکن میسازد. بنابراین میل امری خودپاینده و خودمولد است. بر این پایه، جامعه سرمایهداری خصلتی شیزوفرنیک (دوپاره) دارد، زیرا از یکسو با ایجاد نیازهای کاذب قدرت آزمندی را در انسان برای به دست آوردن کالاها تحریک میکند و ترس وی را از فقدان آنها افزایش میدهد و در واقع اشتیاق پارانویی را در وی تقویت میکند. ولی از دیگر سو در لایههای زیرین این جامعه، میل و اشتیاق شیزویی که پویا و انقلابی است، جریان دارد. این میل از کدگذاری میگریزد و نمیتوان آن را رام کرد.
انتشار امیال و هستیشناسی ریزومی
یکی از مهمترین استعارههایی که دلوز به همراه گاتاری بهویژه در کتاب «هزاران فلات» برای تبیین فلسفه کثرتگرای خود به کار برده، واژه «ریزوم» است. ریزوم در زیستشناسی به ریشههای فرعی گیاه گفته میشود. ریزومها در فاصلههای میانی ریشه اصلی گیاه میرویند. برخلاف ریشه اصلی(درخت) که در یک جهت خاص سیر میکند، ریزومها در جهات گوناگون روانند. این استعاره بهخوبی مفهوم دلوز را از مفاهیم کثرت، تفاوت و شدن نشان میدهد. در اینجا میتوان بین تفکر ریزومی و تفکر درختی تمایز قائل شد.
به نظر «داگلاس کلنر» و «استیون بست»، الگوی درختی تفکر کل حیطه معرفتشناسی غرب را شکل داده است. تفکر درختی از خصلتی خطی، سلسله مراتبی، ایستا و از برشها، تقسیمبندیها و خطکشیهای بین امور حکایت دارد. تفکر درختی همان فلسفه «بودن» است. حال آنکه تفکر ریزومی متکثر، غیر خطی، پویا در جهات مختلف و مرتبط با خطوط دیگر تفکر است و در واقع در آن از مرزبندیها و تقسیمبندیهای تفکر درختی خبری نیست. تفکر ریزومی میتواند فضاها و خطوط تفکر درختی را درهم شکند و آن را در شبکهای از امور متقابل از نو سامان دهد. در واقع ریزومها بین فاصلههای از پیش موجود و گرههایی که توسط مقولهها و نظم تفکر مقطع جدا شدهاند، پیوند برقرار میکنند.
به دلیل برخورداری از همین خصلت پویا و غیرخطی، ریزومها پیوسته سر در قلمروها و فضاهای گوناگون دارند. این وضعیت به ریزومها خصلتی قلمرو زدوده میبخشد، درست نقطه مقابل تفکر درختی که تعلق خاطر به قلمرو خاصی دارد. بر همین منوال، تفکر ریزومی تفکری است که نقطه پایانش آغاز تازهای را دربر دارد. یا به واقع نمیتوان برای آن آغاز و پایانی متصور شد. در حقیقت، عصر جدید که با انقلاب ارتباطات به جهان مجازی و دنیای شبکهای انجامیده، ترسیم کننده چنین فضایی است. جهان اینترنت یا همان دنیای مجازی با فشرده کردن زمان و مکان تاریخی و کنار هم قرار دادن آگاهیهای گوناگون، شبکهای درهم تنیده از اطلاعات ایجاد کرده است.
به همین جهت، ساختار اینترنت دقیقا چونان ریزوم همواره خود را گسترش میدهد و در پیوندهایی افقی و غیرسلسلهمراتبی خود را میسازد. بنابراین مهمترین ویژگی جهان مجازی ارتباطدهی سریع و پیوندسازی مستمر آن است.
شما در جهان مجازی میتوانید به راحتی از یک حوزه یا پایگاه به پایگاه دیگر سفر کنید، بدون آنکه محدودیتی برایتان قائل شوند. به همین خاطر، همه آگاهیها و اطلاعات را از کهنترین روزگاران تا به امروز فراروی خود میبینید و به راحتی میتوانید از میان آنها برگزینید. این تفکر شبکهای یا تفکر سیار همانند فلسفه کثرت و شدن ژیل دلوز، هویتی شبکهای- یا به گفته دکتر شایگان- چهل تیکه را برای بشر به ارمغان آورده است.
زن شدن فلسفه
از نظر گروهی از فیلسوفان از میان ابعاد مختلف شدن در فلسفه دلوز، «زن شدن»
از اهمیت برجستهتری برخوردار است. آنان معتقدند که نقد دلوز بر فلسفه وحدتگرای غرب و ایجاد هستیشناسی ریزومی را میتوان از چشماندازی زنانه مشاهده کرد. به این معنا که اگر تاکنون تاریخ فلسفه، تفاوت و تکثر را نفی کرده، بنابراین تفاوت جنسی که یکی از وجوه آن (تفاوت و تکثر) است، در مردانگی حل شده است، به بیان بهتر؛ زنانگی به سود مردانگی حذف شده است. از اینرو برای رهایی فلسفه از بنبست کنونی باید ابعاد زنانه را در آن تقویت کرد.
برای این منظور، این دسته از متفکران دلوزی،مفهوم زنشدن فلسفه را محور تفکر خود قرار میدهند.روزی براید وتی، فیلسوف فمینیست معاصر ایتالیایی با قرائتی فمینیستی از آثار دلوز،کوشید تا مفهوم زن شدن فلسفه را روشن سازد. از نظر وی مردانگی با فراگرد شدن سروکاری ندارد ولی زنانگی «سراسر شدن» و تحول است. او معتقد است که هسته مرکزی فلسفه دلوز، در مفهوم زن شدن نهفته است. زنان به مانند ریزومها در حاشیه و میانه گفتمان مسلط مردانه قرار دارند، از اینرو همواره سعی در گریز از مرکزیت آن دارند. از نظر دلوز و گاتاری، در جامعه مردسالار با ادیپی شدن فرد در چارچوب خانواده، امیال وی سرکوب میشود. ادیپی شدن یعنی تنها به رسمیت شناخته جنس مذکر. در این فرآیند (ادیپی) پدر و بعدا در جامعه، مرد محور اصلی هویت اجتماعی و جنسی قرار میگیرد و زنانگی به حاشیه رانده میشود.
دلوز و گاتاری معتقدند که «زن شدن» یعنی بر هم زدن ساختار ادیپی خانواده و در واقع از مرکزیت انداختن مردانگی و «پدرانگی»، زن شدن، جنسیت را از بند مردانگی رها میسازد و آن را از انحصار یک جنس خارج میکند. زن شدن برخلاف «مرد بودن» است، «مرد شدن» نداریم چرا که مردانگی تمایل دارد تا همه چیز را تحت یک قاعده مشخص درآورد. مردانگی یعنی یک نحوه از بودن حال آنکه، زنانگی یعنی شدنهای مختلف و گریز از بودن. مرد بودن، وحدتگرا ولی زن شدن تکثرگراست. «زن شدن» سبب زایش ریزومها میشود و شبکهای ناهمگون، غیر سلسله مراتبی، سیال و در عین حال مرتبط و سازگار ایجاد میکند. به هر حال دلوز و گاتاری کوشیدند در کتابهایی نظیر «ضد ادیپ» موضعی پساادیپی اتخاذ کنند.
از این رو به نظر دلوز، اگر فلسفه، زنانگی را در خود لحاظ کند، میتواند به «ساحتهای» مختلف وجود وارد شود و تکثر را پذیرا شود. بنابراین «زن شدن» اصلیترین گام در فلسفه شدن است.
اهمیت بخشیدن به هویت زنانه فلسفه را از حوزههای بسته و محدود خارج میسازد و آن را به حوزههای حاشیهای و بینابین وارد میکند. زن برای دلوز، نشانه مرزهای شناور و کنایه از بیاعتبارسازی نهادهای زنانگیای است که به طور تاریخی به عنوان قطب «دیگر» و «حاشیهای» فرهنگ مردسالار شکل گرفتهاند. در نهایت اینکه
زن شدن یعنی زیستن به گونهای دیگر و فلسفه باید از امکان زن شدن برای رسیدن به ساحتهای دیگر تفکر سود جوید.