من که از مدرسه تا آنجا را یک نفس دویده و خسته شده بودم، وقتی آن صحنه را دیدم، بیاختیار لبخند زدم و دویدم طرف اتوبوس. آن جلو، دستم را به در مخصوص راننده گرفتم و با قیافهای مظلومانه گفتم: «میشه در رو بزنی؟»
راننده که مرد سبیلوی چاقی بود، متوجهم شد و سرش را برگرداند طرفم. کمی قد و بالا و ریخت و قیافهام را ورانداز کرد، بعد بدون حرفی، یا کاری، تنهاش را داد آنور، سرش را از پنجره بیرون برد و چند تا پشت سرهم، بوق زد.
نگاه کردم. اتوبوس کیپ کیپ بود و جای سوزن انداختن نبود، مسافرها حسابی کتابی ایستاده بودند. از رو نرفتم و قیافهای گرفتم، انگار در آن شلوغی صدایم را نشنیده: «میشه در رو بزنی، ما هم سوار شیم؟»
راننده، یک بار دیگر به طرفم برگشت. بروبر نگاهم کرد، ابروهایش را داد بالا و لب و لوچهاش را غنچه کرد: «نچ!» نچش محکم و صدادار و تو دل خالی کن بود.
در این موقع آن یکی اتوبوس، که مسافرهایش را پیاده کرده بود، راه افتاد و راه باز شد. توی ایستگاه اتوبوس دیگری نبود و جمعیت همینطور چند پشته منتظر ایستاده بودند. بلاتکلیف و ناراحت اینطرف و آن طرفم را نگاه میکردم که چند متری جلوتر، اتوبوس ایستاد. اول فکر کردم راننده دلش به حالم سوخته. مثل فشنگ خودم را رساندم و میخواستم ازش تشکر کنم، اما دیدم راننده در جلو را باز کرده و یکی که اشتباهی سوار شده بود، در میان اعتراض و داد و قال بقیه دارد پیاده میشود. همین که در را باز دیدم تیز خودم را کشاندم بالا و روی پله، بغل دو تا مرد یغور، توی یه گلهجا، ایستادم. راننده حواسش به من بود. چشمغرهای رفت «بلیت هم بده».
از آنجایی که لاغر و مردنی و ریزه میزه بودم، مثل مار از لای دست و پاهای مسافرها خزیدم و عقبتر رفتم و آن وسطهای اتوبوس، عینهو برگهای گیاهان که میان دفتر مشقم میگذاشتم تا خشک بشوند، خشک و بیحرکت ماندم و گیر افتادم. از فشار جمعیت داشتم خفه میشدم. برای نفس گرفتن دهانم را باز نگه داشته بودم تا کمی هوا بخورم. با این وجود از تر و فرزی خودم خوشم آمده بود، فکر میکردم اگر سوار نمیشدم تا رسیدن اتوبوس بعدی علاف میشدم. توی این هیروویر یکهو صدایی به گوشم نشست. سرم را از لای جمعیت آوردم بیرون و سرک کشیدم. نزدیکم جوانی با قد و بالای رشید موبایلی را جلوی چشمهایش گرفته بود و داشت پخش مستقیم فوتبال را نگاه میکرد. صدایش را هم بلند کرده بود تا همه از جریان مسابقه باخبر بشوند. در این موقع یکی از آن عقب صدایش را در گلو انداخت: «کجا با کجا مسابقه داره؟»
در جواب، تقریباً همه مسافرها با هم جواب دادند: «پرسپولیس و سپاهان»
همان آقاهه بلندتر گفت: «صداشو بیشتر کن همه بشنفیم».
در این گیرودار اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید و ایستاد، اما هرچه راننده در را زد در باز نشد. بلند شد تا در را درست کند که از آن آخر یکی کلافه گفت: «کسی پیاده نمیشه» و یک نفر دیگر گفت: «جا نداری چرا در رو میزنی؟» و چند تای دیگر اعتراض کردند.
راننده که وضع را از این قرار دید، گاز داد. مثل موروملخ آدم توی ایستگاه ریخته بود. ماشینها پشت سرهم صف کشیده بودند و عینهو لاکپشت حرکت میکردند. کمی که جلوتر رفتیم، من آن وسط اتوبوس، مثل ماهی که بیاید روی سطح آب، سرجایم وول میخوردم، گردن میکشیدم و میپریدم بالا تا هوا بگیرم. مسافرها هم گوشها را تیز کرده و مسابقه را با دقت و هیجان گوش میدادند. توی یک جابهجایی متوجه شدم میان دو تا شکم قلمبه قرار گرفتهام و دارم صاف میشوم. مردها قد بلند بودند و قد من تا شکمهایشان میرسید. سرم، درست وسط شکمشان بود. ناگهان پرسپولیس گل زد و اتوبوس منفجر شد : «گل!گل!گل» و مسافرها ریختند به هم.
از آن فرصت استفاده کردم و تا جا داشت سرم را از آن منگنه خلاص کردم. حالا سرم بیرون و گردنم وسط شکمها مانده بود. روبهرویم، روی صندلی، پیرمردی نشسته بود. با خوشحالی پرسید «کیگل زد؟»
هفت هشت ده تا صدای ذوقزده و شاد با هم جواب دادند: «کریم!» پیرمرد کم دندانی بود. دهانش را باز کرد و خندید: «ایول کریم!» و به طرف جوان بغلدستیاش، که کنار پنجره نشسته بود و گویا پسرش بود، برگشت: «هنوز دود از کنده بلند میشه.»
پسرش هم خوشحال بود، گردنم داشت خرد میشد. به این نتیجه رسیدم که سرم آن وسط گیر باشد بهتر است تا گردنم را از دست بدهم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یکی از قسمت زنانه با صدایی نازک جیغ کشید: «کدوم تیم گل زد؟»
از قسمت مردانه جواب شنید: «پرسپولیس!»
- خاک برسرش!یهو پنجاه شصت جفت چشم گرد شده به طرفش برگشتند. صدای خانمی که انگار مادرش بود را شنیدم.
- منظورش اون یکی تیم بود.
و سرش داد کشید: «الهی لال شی! به تو چه که تو کار مردم دخالت میکنی.»
در این وقت اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید و راننده در عقب را باز کرد. در، نصفه باز شد. خانم چاقی آمد پیاده شود، راننده دوباره در را زد و آن خانم وسط در گیر کرد. زنها از قسمت زنانه با هم جیغ زدند: «در رو بزن!»
راننده، دگمه در را چند بار فشار داد و همین کافی بود تا برای چند ثانیه مسافرها از فکر فوتبال بیرون بیایند. من سرجایم میخکوب شده بودم، نمیتوانستم آن عقب را ببینم، اما پشت سرم کسی بود که تمام اتفاقهای غیرمترقبه، مثل گیر افتادن آن خانم چاق را به بغل دستیاش، با آب و تاب گزارش میداد و به گوش من میرسید.
چند متری که اتوبوس جلو رفت، پرسپولیس فشار حملاتش را بیشتر کرد. و من از فرصت استفاده کردم و کمی سرم را آزاد کردم و دادم بیرون که شترق، دست سنگینی خورد به صورتم و صورتم سوخت. دست پیرمرد بود. او و پسرش، دوتایی، موج مکزیکی راه انداخته بودند و «لالالا لالالا» میخواندند.
تند سرم را دزدیدم و سرجای قبلی گذاشتمش و توی دلم گفتم: «دلشان خوش است.» از بوی عرق نفسم بالا نمیآمد و جای ضربه دست پیرمرد روی صورتم درد میکرد.
ایستگاه بعدی چند نفری پیاده شدند و توانستم نیمچه تکانی بخورم. در ادامه یکهو اتوبوس در سکوت فرو رفت. خواستم به اطرافم سر بدوانم اما ترسیدم. در این موقع یکی از آن ته گفت: «استقلالیهاش آمادهباشن. میخوام خبری بدم توپ، سپاهان گل مساویرو زد.»
چند نفری فریاد شادی کشیدند. جرأت پیدا کردم و از شکاف میان شکمها و دستها و پاها نگاه کردم. پرسپولیسیها ساکت شده بودند. تازه متوجه شدم ته ماشین یکی دیگر هم پخش مستقیم گوش میکند.
کمکم، هوا داشت تاریک میشد و سپاهان داشت حمله میکرد. یکی داد کشید: «اگه راست میگن چند تا آدم واسه دفاعشون بیارن جایگزین این اسمیهای پرادعا بکنن.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند نفری از ته اتوبوس فریاد کشیدند: «گل!گل!» سپاهان گل دوم را هم زده بود.
مثل موشی که سرش را از لانهاش میآورد بیرون، به اطرافم سر چرخاندم. مسافرها با چهرههای برافروخته زل زده بودند به جلو. یکی از مسافرها صدایش را کلفت کرد: «یه مربی خارجی واسه این تیم بیارن، یا بفرستن دنبال سلطان.»
یهو پیرمرده از روی صندلیاش بلند شد، دستهایش را بالا برد و هوار کشید: «مربی که بالاسر تیم نباشه حال و روزش بهتر از این نمیشه.» از عصبانیت سرخ شده بود و رگهای گردنش زده بودند بیرون، خواست بنشیند که یکهو چشمش افتاد به من و گفت: «چیه! نیگا میکنی؟»
گفتم: «هیچی. همینجوری.»
خم شد پس یقهام را چسبید و کشاندم جلو و شروع کرد به زدن. از میان شکمها آزاد شده بودم، ولی گیر این یکی افتاده بودم. چه زدنی! جوری میزد انگار که من باعث باخت تیمش شدهام. میخواست دقدلی باخت تیمش را سر من خالی کند: «چیه رفتی اون وسط قایم شدی و زل زدی به من که چی دارم میگم!»
من که بدجوری غافلگیر شده بودم، کتابهایم را سپر کردم و روی سروصورتم نگه داشتم.
در این موقع چند نفر دخالت کردند و مرا از زیر دست و پای پیرمرد بیرون کشیدند و گفتند: «چیکار به کار این زبونبسته داری؟»
در حالی که به شکل مظلومانهای کتک را نوشجان کرده بودم، ولی پیرمرد هرچه میزد حرصش وا نمینشست، عاقبت مثل بلیتی که دست به دست بگردانند، تا در جلو، مرا هل دادند؛ آنجا، به اندازه سرپا ایستادن یک پسربچه لاغر مردنی جا باز کردند. خودم را در آن یک تکه جا، جای دادم و سرووضعم را مرتب کردم. با ترس و لرز به عقب، روی صندلی، که پیرمرد نشسته بود، نگاه کردم. هنوز چند ایستگاه دیگر مانده بود تا پیاده بشوم. جای کتکهای پیرمرد روی تنم زقزق میکرد، پس گردنم بدجوری میسوخت. نرسیده به ایستگاه بعدی خودم را آماده کرده بودم. تا اتوبوس ایستاد و راننده دکمه در جلو را زد پریدم پایین و مثل فشنگ در رفتم. یعنی جانم را برداشتم و فرار کردم. البته مطمئن نیستم، اما فکر میکنم زودتر از اتوبوس به خانه رسیدم.