همیشه عاشق رنگ آبی بودم، ولی آن روز هوا به قدری آفتابی و درخشان و زیبا بود که با حال و هوای ما جور درنمیآمد.
شاید اگر باران باریده بود، او نمیرفت.
آن صبح چیزی گم شده بود که اول نفهمیدم چیست. با همان نوری که روی بالشم افتاده بود، بیدار شدم. پشت پنجرهام همان آسیای بادی پرههایش را به همان روش کند همیشگی میچرخاند؛ آبی که برای آبیاری مزرعه ما لازم بود، از ماهها پیش قطره قطره جاری بود.
مادرم را روی ایوان دیدم که با صورتی برافروخته، مشغول جارو کردن با جاروی دسته کوتاهش بود. او و غباری را تماشا کردم که کمکم به هوا میرفت و بعد دوباره روی پای او مینشست.
پرسیدم: «بابا کو؟» فکر میکردم توی طویله مشغول دوشیدن گاومان، مولی، یا تمیز کردن تراکتور است، یا با وانت قدیمیمان برای فروش شیر و تخممرغ به شهر رفته است.
مادر دست از جاروکردن کشید، سرش را بلند کرد، نگاهی به من و کار بیفایدهاش انداخت و آهسته گفت: « رفت. » خشمی که در لحنش وجود داشت نگرانم کرد.
- کجا؟
- سارا، برای همیشه که نمیشود یک جا ماند.
مادر این را گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «رفت ایستگاه قطار. شاید کاری پیدا کند. شاید بار به کالیفرنیا ببرد. توی این گرما نه گندم عمل میآید، نه میشود شکم پنج نفر را سیر کرد.»
به «الن» و «چارلز» کوچولو فکر کردم که توی خانه خواب بودند. دیشب چارلز گریه کرده بود، چون باز هم برای شام فقط لوبیا داشتیم. پدر مدتی سروصدای او را تحمل کرد، بعد میز را کنار زد و قاشق و چنگالها را به هوا پراند. به قدری سریع بلند شد به طویله برود که نزدیک بود صندلیاش برگردد. در را هم به هم کوبید.
پدر قبلاً هم از رفتن به کالیفرنیا حرف زده بود، ولی همیشه آن را آخرین چاره میدانست. اصلا" فکر نمیکردم یک روز صبح با این واقعیت روبهرو شوم.
مادر دوباره دسته جارو را چنگ زد، و باد را تماشا کرد که همه چیز را با خود میچرخاند و گفت: « تا آخر هفته برمیگردد. آن واگنها هیچ گلی به سرش نمیزنند. میفهمد که همه جا آسمان همین رنگ است. مگر پول دارند تا به این همه کشاورز بدهند که دنبال کارند. »
او دوباره مشغول جاروکردن شد، ولی باز خاک روی زمین مینشست.
*
تا آخر هفته برمیگردد. باورکردنش سخت بود. تمام روزها مثل هم بود. توی جاده را میگشتم، به طویله سرک میکشیدم؛ خاک در آن نشسته و همیشه خالی بود. آه میکشیدم و به کارهای روزانهام میپرداختم. اولین کار روزانه من جمعآوری تخممرغ بود. هیتی، مرغ چاق و سفیدمان تخم میگذاشت. دستم را زیر بدن گرم او میبردم و چند تایی تخم مرغ زیر کاهها پیدا میکردم. هیتی تکانی میخورد و قدقد اخطارآمیزش را سر میداد و بالاخره هم نوک تیزش را روی مچم میزد. احساسش را کاملا درک میکردم.
مادرم نمیخواست هیتی روی تخمهایش بخوابد، چون در شهر پول خوبی برای تخممرغهایش میدادند. از وقتی گندم کم شده بود، پول ارزش فراوانی یافته بود. اما برداشتن تخممرغ به عهده من بود؛ من هم دلم نمیخواست هیتی را ناراحت کنم، به همین دلیل بیشتر وقتها هیتی کار خود را میکرد.
وقتی مادر برای دوشیدن شیر مولی به طویله میرفت، که وظیفه همیشگی پدر بود، نگهداری از الن و چارلز به گردن من میافتاد. شیر را هم آن قدر در ظرف کرهگیری هم میزدم که دستهایم بیحس میشد.
همیشه به فکر پدر بودم و زمانی را به یاد میآوردم که او با مادر میخندید و به من یاد میداد چطور ضمن کار سوت بزنم. بعد هم جروبحثهای پس از خشکسالی به یادم میآمد. مادر میخواست پدر چیز دیگری بکارد، مثل پنبه یا ذرت، یا هر چیز دیگری که کمتر گرما بر آن تاثیر بگذارد.
پدر میپرسید: «اگر ذرت یا پنبه عمل نیاید چی؟ کجا برویم؟ از دولت دانه گدایی کنیم؟ امیدی هست؟»
مادر جواب میداد: « امیدوارم ابرها نیایند.خدا کند آفتاب تندتر بتابد.»
در آخر هفته اول مشغول گرفتن کره بودم که مادر از طویله برگشت. با لحنی اتهامآمیز گفتم: «بابا نیامد.»
مادر سطل شیر را زمین گذاشت و گفت: «میآید. تا آخر هفته... .»
داشتم میگفتم: «ولی نیامد... .» که چارلز گریه را سرداد و دستهایش را به طرف مادر دراز کرد. مادر او را روی شانهاش گذاشت و پشتش را مالید. آه کشیدم. هر وقت مادر نمیخواست، به حرفم گوش نمیداد.
در اواخر صبح هفته هشتم، پدر هنوز برنگشته بود. در چهره مادر خطهای عمیقی دیده میشد.
برای اینکه دوباره سعی کنم مادر را از فکر بیرون بیاورم، پرسیدم: «بابا با خودش چی برد؟» در طول هفتههای گذشته، با سؤالهایم مادر را بمباران کرده بودم، ولی او هیچ جوابی نداده بود.
کمی حلیم توی دهان چارلز فروکرد و گفت: «آه، نمیدانم سارا. چی میتوانست ببرد؟ فکر کنم آن عکسی را برد که بعد از به دنیا آمدن چارلز همه توی آن بودیم، فقط چیزهایی را برد که ... .»
با ضربه محکم و عجلهواری که به در کوبیده شد، مادر حرفش را قطع کرد. دلم هری ریخت، ولی پیش از اینکه از جا بلند شوم، در کاملاً باز شد. پدر نبود. مردی غریبه، لاغر و وحشتزده با لباس ژولیده بود که به نظر میرسید از نفس افتاده است.
او وحشیانه به پنجره اشاره کرد و گفت: « خانم، دارد... دارد میآید. » و من دیدم دستهای بزرگ از پرندگان جورواجور در حیاطمان پرواز میکنند؛ کبوتر، چلچله، کلاغ و همه با هم. همه هم مثل آن مرد، نگران و وحشتزده به نظر میرسیدند. حتی نتوانستم چیزی را ببینم که پشت سر آنها بود.
موجی از گردوغبار به خانهمان خورد. گردبادی طوفانی به پنجرهها کوبیده شد و روی شیشهها خاک نشست. گرد و غبار از لای دیوارها با فشار داخل میآمد و به سرعت فضای اتاق را پر میکرد.
مادر به طرف ظرفشویی دوید و مشتی آب روی فرشها ریخت و یکی از کهنهها را دور دهان و بینیاش پیچید. بقیه آنها را هم زیر در و دور پنجرهها فرو کرد تا جلوی خاک را بگیرد. ولی باز خاک یکدفعه و از هر طرف وارد شد.
به خودم آمدم و دویدم تا پتویی بیاورم. ملافهای پیدا کردم، آن را روی میز پهن کردم و بعد چارلز و الن را زیر آن خیمه گذاشتم. مرد غریبه هم زیر چادر آمد و خودش را در گوشهای مچاله کرد. مادر هم سرفهکنان به ما ملحق شد. موهایش از خاک خاکستری شده بود، بیست سال پیرتر به نظر میرسید. شاید من هم همانطور به نظر میرسیدم.
انگار سالها در آن اتاق تاریک زیر میز ماندیم. خاک میان دندانهایم قرچقرچ میکرد. باد در بیرون زوزه میکشید. با صدایی ناگهانی از جا پریدم؛ بنگ! صدا از جایی توی خانه میآمد و فهمیدم چیزی بود که از بین رفت.
الن زانوهایش را نزدیک سینهاش گذاشته بود و ساکت به روبهرویش خیره مانده بود. چارلز چنان زار میزد که فکر کردم سرم را میترکاند و آن غریبه همانجا با دستوپای جمع شده نشسته بود و در سکوت تماشایمان میکرد.
وقتی بالاخره طوفان خوابید، لبه ملافه را کنار زدم و چهار دست و پا توی روشنایی رفتم. در خانه از جا درآمده و خروارها خاک توی آشپزخانه نشسته بود. خانه را نمیشد شناخت.
وقتی مادر چارلز به بغل، از جا بلند شد، گفت: «با یک خرده گردگیری روبهراه میشود.»
چیزی نگذشت که غریبه هم از چادر بیرون آمد. تقریباً تا مچ توی خاک بود. مثل یک سگ بدنش را تکان داد و گیج و گنگ به همه طرف نگاه کرده با لحنی عذرخواهانه گفت:
- شرمنده که یکهو سرم را انداختم پایین و آمدم تو. وقتی دیدم طوفان مثل موجی به بلندی یک متر دارد میآید طرفم، فقط دویدم.
و ادامه داد: « دارم می روم کالیفرنیا. ساحل تا خانهام پیشروی کرده. زنم مجبور شده پیش خواهرش برود. باید بروم خانه را روبهراه کنم. در شرق هم کاری برایم نیست. » و باز سرش را تکان داد و خاک از او بارید.
او و مادر درباره کشاورزی حرف زدند و مادر نظر او را درباره کاشت پنبه و ذرت پرسید. غریبه از پنجره به زمینهای لخت مزرعه نگاه کرد و گفت: « شما نمیدانید خانم. گندم مال همین زمینهای اوکلاهماست. شاید هم بوده است. » و روی خود را برگرداند.
به او خیره شدم که توی گردوخاک ایستاده بود. انگار ریشش را مدتی نتراشیده، زیر چشمهایش هم گود افتاده،. قد بلند و باریک اندام بود. موی طلاییاش زیر خاک سفید به نظر میرسید.
آیا پدر هم جایی پیدا میکرد که از طوفان درامان بماند؟ آیا او هم مثل این مرد همیشه سرگردان بود و هر شب در خانهای به جز خانه خودش سر میکرد؟
به طرف طویله رفتم تا بیل بیاورم. مولی به صورتی تهدیدآمیز نگاهم کرد. چیزی کم بود. جوجههایم! وقتی طوفان آمد، توی مرغدانی بودند یا بیرون؟ لانه هیتی را گشتم. هیتی نبود و فقط دوازده تخم قهوهای روی کاهها بود.
بیل را از یاد بردم و بیرون دویدم و همه جا را گشتم. هیتی را صدا کردم ، کلی سروصدا راه انداختم، ولی خبری از جوجهها نبود که نبود.
مادر از خانه بیرون آمد و پرسید: «سارا، بیل نیاوردی؟»
فریاد زدم: «جوجههایمان! باد برده! جوجههایمان را باد برده... .»
صورت مادر را لحظهای نگرانی پوشاند اما به سرعت به حالت قبل برگشت و گفت: «بیل را بیاور سارا.»
نگاهش کردم که داخل خانه میرفت. به هیتی فکر کردم که جایی زیر خاکها مدفون شده بود و خاک تمام پرها و داخل سینهاش را پر کرده بود.
شاید برای شام مادر تخممرغ درست میکرد.
راه افتادم. نرفتم که بیل بیاورم. به طرف خانه هم نرفتم، ولی رفتم و دور شدم.
توی جاده سرگردان بودم. کسی را نمیدیدم، ولی رفتم و رفتم. توی جاده و شانه آن را گشتم. نمیدانستم کجا میروم. شاید به ایستگاه قطار میرفتم که سوار شوم و به پدر در کالیفرنیا برسم. شاید تا آخر دنیا میرفتم و برمیگشتم. دیگر اهمیتی نداشت.
در دو طرفم گندم زیر خاک رفته بود؛ خشک و خم شده و پژمرده. گندمی که به گفته غریبه مال این خاک بود. پنبه نمیتوانست مثل گندم ریشه داشته باشد. پنبه نمیتوانست در مقابل گرما و خاک و خشکسالی ایستادگی کند.
با خودم گفتم، کشاورزها هم مثل گندم میتوانند خودشان را با تغییرات وفق دهند وگرنه ناامید میشدند و ریشهشان از خاک بیرون میآمد. کسی که بخواهد در اوکلاهما زنده بماند، باید خوب ریشه بدواند.
ولی من ناامید شده بودم. بعد از گذشت هفتهها، فکر کرده بودم که پدر برنمیگردد. فکر میکردم اهمیتی به ما نمیدهد.
حالا چه باید میکردم؟ باید من هم فرار میکردم؟
کنار جاده نشستم. به گندمی نگاه کردم که تا کیلومترها در هر طرف کاشته شده بود. پدر به خانه برنمیگشت.
بلند شدم و برگشتم، ولی پیش از راه افتادن، نگاهی به پشتم انداختم و بعد به طرف خانه رفتم.
الن را کنار طویله دیدم. او با مهربانی پرسید: «کجا رفته بودی؟»
گفتم: «هیچ جا. به هرحال آمدم خانه.»
غریبه شام پیش ما ماند. خودش پیشنهاد کرد که در ازای شام، شیر گاومان را بدوشد و خاک خانه را با بیل بیرون بریزد. مادر توقعی نداشت، ولی خودش اصرار داشت.
همه با هم خاکها را تمیز کردیم؛ از روی اثاثیه، چیزهای مدفون شده، عروسک الن، قابلمهای که روی کف آشپزخانه بود و موج خاک آن را برگردانده بود. کمکم چهرة مادر آرام شد. چارلز کوچولو را توی بغلش گرفت، توی کاسه غریبه لوبیا ریخت. به الن گفت که همه چیز درست میشود. رفتهرفته خورشید نیز در آسمان سیاه جای گرفت.
چند روز بعد کارت پستالی دریافت کردیم. تمبر کالیفرنیا را داشت. دستهایم موقع خواندن آن میلرزید: به فکر همهتان هستم. نگفته بود کاری پیدا کرده است یا نه، بارانی روی صورتش حس میکند یا حتی به خانه میآید یا نه. ولی همان جمله هم کافی بود.
تا آخر هفته، از شهر مرغ میخریم. مادر کمی پسانداز دارد و تصمیم گرفته است حالا آن را خرج کند. او میگوید: «باید تخممرغ داشته باشیم.»
مقداری از گندمها هنوز سبز هستند و سرشان به طرف خاک خم شده است. وقتی به آسمان صاف نگاه میکنم، ابرهای سنگین بارانزایی را در ذهنم تصویر میکنم که آن سوی خط افق صف کشیدهاند تا به سوی ما بیایند. برای همیشه که نمیتوانند آنجا بمانند؛ بالاخره روزی میآیند و رگبار خود را فرومیریزند تا خاک سیاه غنی ما را سیراب سازند. روزی پدر هم برمیگردد.
تا آن وقت من ظرفها را میشویم، کره میگیرم، طویله را تمیز میکنم، کارهایی دارم که باید انجام دهم و کسانی را که برایم اهمیت دارند و شاید همینها برایم بس باشد.
برای مادر هم بس است. گاهی وقتی سرش زیر کاپوت وانت و دستهایش کثیف است و موهایش ژولیده یا وقتی با دو سطل سنگین شیر از راه میرسد و آنها را روی زمین میگذارد، لبهایش به کشیدن آهی آهسته باز میشود. این آه را در چشمهایش هم میخوانم. در رفتارش با ما، با زندگی و با آینده نوعی لطافت و نرمی وجود دارد؛ چیزی چون امید.