اوژین تریویزاس در سال 1946 در یونان به دنیا آمد. از او بیش از صدعنوان کتاب کودک و نوجوان در بسیاری از گونههای ادبی مثل شعر، داستان، افسانههای پریان، تئاتر کودکان، اپرا و داستانهای مصور به چاپ رسیده است. او مدرک دکترای جرمشناسی دارد و هم اکنون استاد جرمشناسی دانشگاه ریدینگ انگلستان است. او در سال 2006 ، نامزد دریافت جایزه هانس کریستین اندرسن شده است. از او کتاب داستان « آخرین گربه سیاه» با ترجمه شهره نورصالحی، توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
روزی روزگاری ملکه قدرتمند و توانگری به نام ملکه « ایندالگیور» زندگی میکرد. ملکه، پسر لوسی به نام شاهزاده «پمپرونی» داشت. یکی از روزها ملکه ایندالگیور پسرش را صدا زد و به او گفت:
ـ پسر عزیزم دردانهام! دیگر وقتش رسیده است که ازدواج کنی. من فرستادههایی به سراسر دنیا اعزام کردهام تا از شاهزاده خانمهای شایسته برای حضور در قصر دعوت کنند و تو میتوانی بهترین آنها را به عنوان همسر آینده خود انتخاب کنی.
شاهزاده پمپرونی گفت:« چقدر عالی! من انتخاب کردن را دوست دارم!»
یک شنبه هفته بعد، قصر پر از شاهزاده خانمهایی شد که از تمام کشورهای پادشاهی دنیا جمع شده بودند، دهها و دهها نفر. آنها به نوبت به شاهزاده معرفی میشدند. وقتی که آخرین شاهزاده خانم تعظیم بلند بالایی کرد و به سر جایش برگشت، ملکه گفت: «کدام یک را به عنوان همسر پسندیدی؟»
شاهزاده پاسخ داد: «من از سه تای آنها خوشم آمده است. شاهزاده خانم« اینفیرا» از پادشاهی «اینفی ریوریا»، شاهزاده خانم «سوبنیا» از پادشاهی« سابوتان» و شاهزاده خانم «سکوندا» از پادشاهی «سکونداموندا.»
ملکه تشری زد و گفت: «خب، تو که نمیتوانی با هر سه آنها ازدواج کنی. من که میگویم یکی هم خیلی زیاد است. کدام یک را ترجیح میدهی؟»
شاهزاده با تردید گفت: «واقعاً نمیدانم چه کار کنم. شاهزاده خانم اینفیرا موهای طلایی زیبایی دارد. شاهزاده خانم سوبنیا چشمان آبی دوستداشتنی و شاهزاده خانم سکوندا دستان سفید ظریفی دارد.».
تصویرگری : لیدا معتمد
پیشکار که مرد خوش فکری بود، گفت: «من یک فکری دارم. پیشنهاد میکنم یک کار سخت و دشوار را به عهده سه شاهزاده خانم بگذاریم ، هر کدام از آنها که بتواند آن را با موفقیت انجام دهد، همسر پمپرونی خواهد شد.»
ملکه تصدیق کرد و گفت: «چه فکر درخشانی!»
روز بعد سه شاهزاده خانم برگزیده، به اتاق سلطنتی دعوت شدند. ملکه ایندالگیور گفت: «خوب گوش کنید! هر یک از شما که بتواند وظیفه دشواری را که پسرم تعیین میکند با موفقیت انجام دهد، به افتخار همسری او نائل می شود.»
سه شاهزاده خانم در سکوت منتظر ماندند و در این فکر بودند که آن کار چه خواهد بود؟
شاهزاده گلویی صاف کرد و گفت: «من با کسی ازدواج میکنم که یک فنجان چای را در کوتاهترین زمان و بدون ریختن حتی یک قطره در طول راه از آشپزخانه سلطنتی به اتاق خواب من بیاورد.»
حالا بگذارید برایتان بگویم که آن قصر چقدر بزرگ بود. فاصله بین آشپزخانه از شاخه شمالی و اتاق خواب مورد علاقه شاهزاده، در شاهراه جنوبی دست کم هزار متر بود.
پیشکار آهسته گفت: «چرا این کار را کمی سختتر نکنیم؟»
شاهزاده پرسید: «چه فکری توی سرت است؟»
ـ خب میتوانیم چند مانع سر راهشان بگذاریم.
ـ چه فکر بینظیری!
پس از آن خدمتکاران درباری صدها مانع در راه بین آشپزخانه و اتاق خواب قرار دادند:
کاناپههای طلاکاری شده، سطلهای آشغال، اسکیت، سبدهای لباس، اردکهای پلاستیکی، سطلهای پر از اسمارتیز، تخم پنگوئن، کیکهای اسفنجی، مبلهای کیسهای، قلعههای شنی، ساعت کوکو، صندوقهای پر از بطری شیر، مورچهخوارهای شکم پُر، بستههای بیسکویت و یک عالمه پوست موز.
وقتی زمان مسابقه فرارسید و پیشکار با تپانچه خود شلیک کرد، سه شاهزاده خانم در حالی که هر کدام یک فنجان چای داغ در دست کوچک و ظریف خود داشتند، از آشپزخانه بیرون آمدند.
همه مردم آن کشور سلطنتی خیره به صفحههای تلویزیون خود در حال تماشای گزارش زنده مسابقه بودند.
ـ بله، شاهزاده خانم سوبنیا را میبینیم که در حال پرش از روی یک کاناپه در راهروی مالی است و شاهزاده خانم اینفیرا به فاصله کمی از او در حال دویدن است. اینفیرا از سوبنیا جلو میزند. سوبنیا دوباره از اینفیرا پیشی میگیرد و اینفیرا را پشت سر میگذارد. بله، سکوندا هم رسید، ... اما نه، پایش روی یک پوست موز رفت و لیز خورد و فنجان چای روی یک فرش گرانبهای ایرانی ریخت!
حالا شاهزاده خانم اینفیرا جلو افتاده است. او وارد اتاق پذیرایی میشود و از یک مبل کیسهای، دو کاناپه، اسب چوبی گهوارهای، یک قفس طوطی، سه ترومبون و چندین جلد فرهنگ لغت چینی رد میشود. او وارد راهروی آخر شده و تنها مسافت کمی تا خط پایان باقی مانده است. وای نه... او روی یک اسکیت میرود، به یک سبد پر از پاستیل و یک عالمه دستمال توالت صورتی نرم برمیخورد و دو ... نه سه، بله سه قطره از چای روی زمین میریزد و او نیز از مسابقه خارج میشود.
حالا شاهزاده خانم سوبنیا دوباره سرگروه شده است. بله او از در خارج شد، وارد اتاق خواب شد و چیزی نمانده است که فنجان لبه طلایی را به شاهزاده لمیده بر تخت تقدیم کند... او رسید! الان تمام میشود!... اما چه شده است؟ اتفاق عجیبی افتاد! او سکسکهاش گرفت. وای خدای من، خدایا! یک قطره چای روی لباس خواب زیبای ابریشمی شاهزاده ریخت. چه مصیبتی... چه فاجعه دردناکی!
پس از آن، شاهزاده خانمها به اتاقهایشان رفتند تا شب را بگذرانند. روز بعد دوباره به اتاق سلطنتی احضار شدند و ملکه به آنها گفت: «من و پسرم خیلی ناامید شدیم. از آنجا که اولین کارتان را به بدترین شکل ممکن انجام دادید و مردود شدید، شاهزاده وظیفه دیگری برایتان تعیین خواهد کرد.»
سه شاهزاده خانم در سکوت منتظر ماندند و به دومین کار فکر کردند. شاهزاده پمپرونی گلویی صاف کرد و اعلام کرد: «من سه دست لباس زرهی دارم. شما باید آن چنان این زرهها را برق بیندازید که من بتوانم چهره شاهانه خود را در آن ببینم. هر یک از شما که زودتر از بقیه و بدون آن که حتی تکهای از زره روی زمین بیفتد کار را تمام کند، افتخار همسری مرا پیدا خواهد کرد.»
پیشکار نجوایی کرد و گفت: «چرا این کار را کمی سختتر نکنیم؟»
ـ چطور؟
ـ بگذارید زرهها کمی زنگزده شوند.
ـ چه فکر محشری!
پس از آن شاهزاده پمپرونی هر هفته یک زره جدید میپوشید و تمام روز را زیر دوشهای سلطنتی میگذراند و سرود ملی میخواند. در پایان هفته سوم هر سه دست زره کاملاً زنگ زده شده بودند.
دومین روز مسابقه بزرگ فرارسید. پیشکار فرمان شروع داد و سه شاهزاده خانم شروع کردند به شستن، سابیدن، برس کشیدن، پاک کردن و برق انداختن زرههای زنگ زده.
همه مردم آن کشور پادشاهی هم به صفحههای تلویزیون خود خیره شده بودند و مسابقه را دنبال میکردند. گزارشگر با شور و حرارت گزارش میداد:
ـ حالا شاهزاده خانم سوبنیا در حال شستن سر زانوی چپ زره است... او خسته به نظر میآید. از پا افتاده اما همچنان ادامه میدهد... حالا کلاه خود را تمیز میکند... خیلی خیلی خیلی زنگزده است. او میسابد و میسابد، محکمتر... محکمتر... و محکمتر... وای نه، کلاه خود از دستش افتاد! کلاه خود از پلههای مرمری قصر قل خورد و افتاد پایین، وای چه سروصدای مهیبی! یک عالمه از موشهای سلطنتی با ترس و وحشت تند تند به سوراخهایشان برگشتند...
همین الان شاهزاده خانم اینفیرا ساییدن پاچه راست زره را تمام کرد. به سراغ پاچه چپ رفت و حالا دستکش راست. وای نه ... دستکش را انداخت! من دستکش را نمیبینم... کجاست؟ آهان اینجاست. دستکش از پنجره به بیرون پرتاب شد و یک راست روی سر ژنرال «گافوز» فرود آمد. او را بیهوش برای انجام کمکهای اولیه به داخل آوردند.
شاهزاده خانم سکوندا بهتر از دو تای دیگر کار میکند. در واقع چیزی نمانده است تا کارش تمام شود. بله، تمام شد! چه زره درخشانی، چه زره درخشانی... از نوک پا تا سر کلاه خود برق میزند... صبر کنید... چه شده است؟ وای نه، نه! سکوندا یک قدم به عقب برداشت تا با تحسین به موفقیت خود نگاه کند، اما پایش داخل یک قوطی روغن جلا رفت! پایش داخل قوطی گیر کرده است ، به این طرف و آن طرف تکان میخورد، گیره زره را میقاپد تا نیفتد، اما نه... زره از آن بالا سرنگون شد و من نگرانم که زره تکه تکه شود. بله، حتماً تکه تکه شده است!
دوباره سه شاهزاده خانم شب پر اضطراب دیگری را در خوابگاه خود گذراندند تا اینکه روز بعد یک بار دیگر به اتاق سلطنتی احضار شدند. ملکه ایندالگیور به آنها گفت: «من و پسرم واقعاً مأیوس شدیم. از آنجا که شما در دومین کار هم شکست خوردید، شاهزاده یک آزمون دیگر برایتان برگزار میکند.» شاهزاده خانمها ساکت منتظر شدند تا ببینند که سومین کار چه خواهد بود. شاهزاده پمپرونی چند تا عطسه زد و گفت: «این قصر سه شاخه دارد. شاخه شمالی، شرقی و جنوبی. هر یک از شما باید یک شاخه را گردگیری کند. هر کدام که زودتر از بقیه و بدون آنکه یک ذره کوچک از گرد و خاک به جا مانده باشد کار را تمام کند، این افتخار را خواهد داشت که همسر محبوب من شود.»
پیشکار آهسته گفت: «چرا کار را کمی هیجانانگیزتر نکنیم؟»
ـ چه فکری در سر داری؟
ـ پنجرهها را چند هفته باز بگذاریم تا قصر حسابی خاکی شود.
ـ چه فکر درخشانی، پنجرهها را سه هفته باز بگذارید!
پس از آن پنجرههای قصر به مدت سه هفته باز ماندند و پس از پایان مهلت، تمام قصر طوری خاکی شده بود که شاهزاده میتوانست چهارده حرف اسمش را با نوک انگشت روی لبه پنجرهها و یا حتی کف زمین بنویسد. همه دزدها هم از این فرصت استفاده کردند و از پنجرهها به داخل قصر آمدند که البته فوراً زندانی شدند، اما قرار شد که در روز عروسی آزاد شوند.
بالاخره لحظه مسابقه فرارسید و پیشکار با تپانچه خود شلیک کرد ، سه شاهزاده خانم با گردگیرهای پر طاووس بینظیری، سراسیمه شروع به گردگیری کردند. طبق معمول همه اهالی آن کشور پادشاهی، در خانههای خود مشغول تماشای مسابقه از تلویزیون بودند. هیچ اتوبوسی در خیابان دیده نمیشد، چون رانندگان اتوبوس پای تلویزیون نشسته بودند. هیچ قطاری نبود، چون لکوموتیورانان هم در حال تماشای مسابقه بودند، حتی هیچ پلیسی هم در خیابان نبود، چون همه دزدان شهر دور تلویزیونهای دزدیشان جمع شده بودند و غرق تماشای برنامه بودند. بنابراین پلیسها هم تصمیم گرفتند که در خانه به تماشای مسابقه بپردازند. مثل همیشه گزارش زنده مسابقه توسط گزارشگر برجسته سلطنتی پخش میشد:
ـ همین حالا کار گردگیری قصر توسط سه شاهزاده خانم در یک زمان به پایان رسید. شاهزاده پمپرونی در حال بازدید از شاخه شمالی است که به شکل حیرتانگیزی توسط شاهزاده خانم سکوندا تمیز شده است. ذرهای گرد و خاک نه در اتاق سلطنتی دیده میشد و نه در سالن موسیقی... هیچ غباری در خزانه جواهرات... و در زیرزمینها به چشم نمیخورد. حالا شاهزاده در گالری عکس سلطنتی است... او نگاه میکند... دوباره نگاه میکند... و دوباره... وای خدایا، خدای من! او سه نقطه خاکی متوسط روی دماغ پدر پدربزرگش در عکس تمام قد وی دید.
بیچاره شاهزاده سکوندا به نظر میرسد که رد شده است. میرویم به شاخه جنوبی...
ـ اکنون شاهزاده وارد شاخه جنوبی شده است که به شکل بینظیری توسط شاهزاده خانم اینفیرا گردگیری شده است. ذرهای گرد و خاک نه در اتاق خواب نقرهای... نه در حمام زرد قناری دیده نمیشود، هیچ لکه خاکی در راهروی خال خالی و حتی کتابخانه سبز صدفی نیست. اما صبر کنید؛ وای نه! نه! شاهزاده دو لکه ناپسندِ گرد و خاک در صفحه 322 جلد 26 زندگینامه سلطنتیِ جلد چرمی خود پیدا کرد. کتاب مورد علاقه وقت خواب شاهزاده!
برویم به شاخه شرقی...
حالا عالی جناب وارد شاخه شرقی میشود. این قسمت به بهترین شکل توسط شاهزاده خانم سوبنیا تمیز شده است و برق میزند.
شاهزاده به همه طرف نگاه میکند. به نظر میرسد او نمیتواند ذرهای گرد و خاک پیدا کند. یک ذره خاک در سالن کف کریستالی... در سالن آیینهکاری زمردنشان دیده نمیشود... هیچ گرد و غباری در سالن چلچراغهای الماس نیست... تمام قصر از
گرد و خاک پاک شده است ، وجب به وجب آن تمیز است. او موفق شد! به نظر میرسد مقدر شده است که شاهزاده خانم سوبنیا، ملکه محبوب آینده ما شود. زنده باد سوبنیا! زنده باد سوبنیا! زنده باد سوبـ ...! یک لحظه صبر کنید، شاهزاده زانو زد، ذرهبین را به چشم گذاشت و به زیر تختش خزید... بله! او یک لکه، تکرار میکنم یک لکه کوچکِ خاکی بر روی منگوله لنگه چپ دمپایی صدفی گلدوزی شده خود پیدا کرد... چه ناکامی بزرگی... چه روز ملالآوری بود امروز...
پس از آن شاهزاده خانمها دوباره به اتاقهایشان برگشتند تا یک شب دیگر را سر کنند. وقتی که ساعت قصر دوازده ضربه نواخت، هر سه آنها به بالکن آمدند. شب قشنگی بود و ستارهها در آسمان چشمک میزدند.
شاهزاده خانم سکوندا گفت: «نمیدانم فردا شاهزاده چه کاری برای ما در نظر خواهد گرفت.»
شاهزاده خانم اینفیرا گفت: «خب، هر چه که باشد، اصلاً مطمئن نیستم که بخواهم با او ازدواج کنم. دلم نمیخواهد همه عمرم را صرف ساییدن زرههای زنگزده او بکنم.»
شاهزاده خانم سوبنیا گفت: «من هم نمیخواهم بقیه زندگیام را صرف گردگیری این قصر گنده لعنتی کنم.»
شاهزاده خانم سکوندا هم گفت: «و من از آوردن یک فنجان چای از فاصله یک مایلی، از آن آشپزخانه مسخره متنفرم.»
شاهزاده خانم اینفیرا اعتراف کرد که ترجیح میدهد یک دریانورد باشد.
شاهزاده خانم سوبنیا گفت: «جدی؟ من هم دلم میخواهد رامکننده شیر شوم.»
شاهزاده خانم سکوندا هم گفت که دوست دارد یک دلقک شود.
شاهزاده خانم سوبنیا پیشنهاد کرد: «پس چرا فرار نمیکنیم و به سراغ کاری که دوست داریم، نمیرویم؟»
شاهزاده خانم سکوندا به بقیه گفت: «اول باید به شاهزاده درسی بدهیم.»
پس از آن سه شاهزاده خانم یواشکی از اتاقهایشان بیرون آمدند، سه دست زره را پیدا کردند. کلاهخودها را درآوردند، به آشپزخانه بردند و با کرم، شیر و تخممرغ پر کردند و در تنور گذاشتند. سپس فنجان چای سلطنتی را برداشتند و پاورچین پاورچین به اتاق خواب پمپرونی رفتند. آنها همان طور که مواظب بودند او را بیدار نکنند، فنجان لبه طلایی را بالای کله او چسباندند. در آخر لنگه چپ دمپایی سلطنتی او را پیدا کردند و از پنجره، داخل برکه سوسن پرتاب کردند. سپس از گیاه عشقه بالا رفتند، قصر را ترک کردند و در تاریکی شب ناپدید شدند.
اینفیرا، اکنون یک دریانورد است. سوبنیا فنِ رام کردن شیر را یاد گرفته است و سکوندا هم دلقک شده است. هر سه آنها تابستانها در حالی که دماغهای قرمز خندهداری به صورت دارند، سوار بر کشتی دزدان دریایی پر از شیر به سیر و سیاحت در دنیا میپردازند.
اگر از شاهزاده پمپرونی بپرسید، او هم چنان در جستوجوی لنگه دمپایی گم شدهاش است.