وای... خسته شدم. همه چیز شده درس. نمیدونید اتاقم چهجوری شده، قیافه خودم رو ندیدید. موهام مثل موهای انیشتن فر خورده رفته هوا، آسمون، اینور، اونور. من که نشستم لبه تختم، انگشتامرو کردم لای این موهای مدل انیشتنی و دارم سرمرو، که داره از درد منفجر میشه، با فشار دستام آروم میکنم. کتابهام همه جا هست. روی زمین، میز، کتابخونه، زیرتخت، هرجایی که دست میزنید یک کتاب، یک برگه جزوه و امثال اینها میآد بیرون.
صبح تا شب باید درس بخونیم، ناهار و شام درس میل کنیم، پارک نریم، برای تفریح هم درس بخونیم، شعر نگیم، عوضش درس بگیم، شب نخوابیم، درس بخونیم، میگن دوچرخه هم نخونید، بیشتر درس بخونید.
ولی میدونید! من نمیذارم این دوچرخه نازنازی و گلگلی جای این درس رو بگیره. نمیذارم دوچرخه از صفحه زندگی من کنار بره، برای همینه که دارم الآن توی سیل کتاب و جزوه و حل تمرین و تست و هزار و هزارتای دیگه براتون نامه مینویسم، چون دوستتون دارم، چون دوچرخهرو دوست دارم. درسته که خیلی کم نامه مینویسم، ولی هر دفعه هم که مینویسم، با هزاران واژه و جمله آوار میشم روی سقف دفتر دوچرخه! و شما هم شاید روزی از دست من، سر به کوه و بیابون بذارید!
تصویرگری : فرزانه رضایی ، خبرنگار جوان، ملارد
میدونم دارم هذیون میگم. نمیدونید، الآن چه حالی دارم که با خودم فکر میکنم، اوایل سال تحصیلی اینجوری شدم، اگه آخر سال بشه، چه چوری میشم؟!
ولی یه خبر خوش اینه که روی برد اتاقم نوشتم که باید از این به بعد هر هفته براتون نامه بفرستم، هر هفته.
فاضله مسگری، خبرنگار افتخاری از کرج
دسته گلی برای آشتی
سلام دوچرخه جون! حال و احوالت چطوره؟
من؟ نه خوب نیستم. سرما بدجوری منو خورده و حالا دارم با این حالم برایت نامه مینویسم. این دسته گل را برای آشتی برایت فرستادم. چی؟ دسته گل چرا؟ چون وقتی هر هفته با ذوق و شوق تو را باز میکردم و هیچ مطلبی از خود نمیدیدم، خیلی ناراحت می شدم. برای همین فکر کردم شاید با من قهر باشی. پس پیشدستی کردم و برای آشتی دسته گلی را که خودم درست کردم برایت فرستادم. امیدوارم خوشت بیاید. خوشحالم که دارم برایت نامه مینویسم؛ چون دو ماه بود که برایت نامه ننوشته بودم. ناراحت نشو، وقتی که هیچ موضوعی برای نوشتن نداشته باشی و هیچ فکر تازهای هم به ذهنت نرسد، باید چکار کرد؟ تازه با این همه درس و مشق و اینکه هر معلمی حرف خودش را میزند چی؟ من خبرنگار افتخاری تو نیستم؛ ولی از وقتی که با تو آشنا شدم احساس میکنم که باید برایت نامه بنویسم، از این به بعد سعی میکنم که بیشتر بنویسم.
خبرنگار آینده تو لیلا عبداللهی از خرمآباد
کاردستی از لیلا عبداللهی
و حضور من در نمایشگاه
وقتی که به غرفه دوچرخه رسیدم؛ احساس کردم همه آدمهایی را که آنجا هستند میشناسم. فقط اسمشان را نمیدانم، شاید این حس در همه دوستان من وجود داشت؛ همه کسانی که آنجا بودند. نمیدانم!حالا می دانم آدمهایی که تا دیروز بیتفاوت از کنارشان عبور میکردم همه رکاب زنهای دوچرخهاند. متشکرم دوچرخه. اگر حالا من این همه دوست دارم به خاطر وجود توست. حالا من تکتک اعضای دوچرخه را دوست دارم، حتی آنهایی که دوران کودکی شان را با دوچرخه گذراندند و حالا هر کدام برای خودشان کسی شدند. وقتی دیدم این فقط من نیستم که دوچرخه را میخوانم و به دنبال مطالبم میگردم، احساس کردم این «من» دیگر «ما» شده.
تصویرگری : مهسا حاجی محمد ابراهیم،تهران
من+ صاحبان دوچرخه+ رکاب زنهای دوچرخه= ما
این فرمولی است که امروز من در پاتوق دوستانم (دوچرخه)یاد گرفتم.
و این ما شدن یعنی حس لذتبخش بیشتر کنار هم بودن!
یکتا عرفانیفرد، خبرنگار افتخاری از تهران