خواهر کوچکم
کتاب زیست را جلوی صورتم میگیرم تا قیافهاش را نبینم. آخر، از دستش خسته شدهام. مامان از صبح زود این فسقلی را پیش من گذاشته و به خانة مادربزرگ رفته. آخر، مادربزرگ مریض است. اعصابم حسابی خرد است. این هم از جمعه ما که باید با کتاب زیست و سارا بگذرانیمش. کاش حداقل مامان، سارا را با خودش میبرد. نگاهی به سارا میاندازم که دارد تند و تند آشغالهای روی زمین را میخورد. دانهای برنج را میان انگشتان کوچکش نگه داشته و به آن خیره شده است. طوری که فکر نمیکنم هیچ دانشمندی اینقدر مبهوت اختراعش شده باشد. بعد هم با کمال آرامش ، جلوی چشم من آن را توی دهانش میگذارد. کتاب را گوشهای پرت میکنم. به طرفش میروم و میگویم: «تخ تخ، بده به من!» دلم برایش میسوزد. به آشپزخانه میروم. شیشة شیرش را برمیدارم و جلویش میگذارم. میخواهم بروم و فکری به حال امتحان زیست- یعنی همان بدبختی بزرگ فردا- بکنم که سارا دامنم را میکشد و با چشمهای عسلیاش به من میفهماند که خودت به من شیشه بده. نفس عمیقی میکشم و شیشه را توی دهانش میگذارم.
تصویرگری :زینب رحیمی شکوه ، خبرنگار جوان، تهران
*
ساعت تقریباً چهار است. سارا سرش را روی بالش خرسیاش گذاشته و کمکم دارد به خواب میرود. به آشپزخانه میروم، مشتی آجیل توی دهانم میریزم و شروع به خواندن زیست میکنم. به فصل سوم که میرسم تصمیم میگیرم سری به سارا بزنم و پتویش را رویش بکشم. اما سارا توی هال نیست. با تعجب به بالش خرسی نگاه میکنم. به اتاق میروم، ولی آنجا هم نیست. دستشویی و حمام را هم میگردم، ولی پیدایش نمیکنم. عجیب است. حسابی نگران میشوم. آخر خانه کوچک ما جز این اتاق و آشپزخانه جایی ندارد که سارا بتواند به آنجا برود. میخواهم در را باز کنم که می بینم در هم قفل است. یادم میآید مامان وقتی میخواست برود، در را قفل کرد تا یک وقت سارا از پلهها نیفتد. دستگیره را ول میکنم. میخواهم بروم و دوباره اتاق را بگردم که یک دفعه سرجایم خشکم می زند. قلبم به تپش میافتد و برای چند لحظه نفس نمیکشم. سارا خودش را از پشتی زیر پنجره بالا کشیده و روی لبة بیرونی پنجره ایستاده؛ جایی که آنقدر خطرناک است که مامان عیدها هم تمیزش نمیکند. اگر چیزی حواسش را پرت کند و سرش را برگرداند، از طبقة چهارم به پایین پرت میشود. سارا با من بای بای میکند. میخواهم بروم طرفش، اما میترسم بیفتد. آرام آرام قدم برمیدارم و به سمتش میروم. برایش شکلک در میآورم. ذوق میکند، میخندد و دوباره بای بای میکند. نزدیکتر میروم. دوباره برایش شکلک در میآورم و به زور میخندم. دستم را باز میکنم و بهش میگویم: «میآی بغل خواهر؟»
توی دلم میگویم: «اگر دلش نخواهد چی؟ اگر قدمی به عقب بردارد؟» نفس در سینهام حبس شده است که سارا توی بغلم میپرد. میچسبانمش به خودم و بوسش میکنم. تند تند اشک میریزم و محکمتر از همیشه بغلش میکنم. سارا هم مرا بوس میکند، کاری که شاید هیچ وقت نکرده باشد.
زهرا مؤیدی بنان، خبرنگار افتخاری از تهران
نشانه شناسی در داستان
هر داستان در خودش نشانههایی دارد که لازم است خواننده هنگام خوانش داستان به آنها دقت کند تا بتواند به عمق اثر برود و معنی نهفته در پس واژه ها را کشف کند. این داستان هم دو نشانه خیلی مهم دارد، کتاب زیستشناسی و خواهر کوچک. شخصیت اصلی دارد زیست میخواند و از دست خواهر کوچکترش ذله شده است. اما در پایان با اتفاقی که میافتد درس مهمی را یاد میگیرد. درسی که از درس مدرسه هم مهمتر است. این که با کودکان باید با زبان خودشان سخن گفت تا بتوان آنها را از خطرهایی که در پیش دارند دور کرد. این معنی و درونمایه، یعنی یاد گرفتن درسهای زندگی، با همان دو نشانه به دست میآید. چرا که زیست معنی زندگی کردن میدهد و خواهر کوچک، کسی است که تازه زندگی خود را آغاز کرده است. دو نشانه زیست و خواهر کوچک، علامتهای خوبی است که خواننده میتواند با آنها به درون اثر راه پیدا کند.
سایه
کوچه تاریک بود؛ فقط در هرچند قدم سوسوی نوری از چراغ خیابان به چشم میخورد. یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد. رفتم طرف پیادهرو.
دیر وقت بود. مامانم گفته بود: «بگذار بیایم دنبالت دم کلاس...» اما هرچی اصرار کرد من نگذاشتم. گفتم: «کوچولو نیستم! خودم میتوانم بیایم!» صدای قدمهایم و صدای جیرجیرک تنها صدایی بود که تو کوچه میآمد. حضور یک نفر را پشت سرم احساس کردم. به سرعت قدمهایم افزودم. کمکم ترس برم داشت و دستم را تو جیبم کردم. آه... چهقدر بدشانسم. موبایلم توی کوله پشتیام بود. وای خدا، خیلی بهم نزدیک بود. هرچی من تندتر میرفتم، او هم قدمهایش را تندتند میکرد. از ترس به خودم میلرزیدم. با وحشت از پیچ کوچه گذاشتم و رسیدم به در خانهمان. زنگ را زدم. میدانستم هنوز پشت سرم است. در باز شد. جرأت پیدا کردم. برگشتم پشتم را نگاه کردم. از تعجب خشکم زد! هیچکس نبود، جز خودم!
مینا صیادی، خبرنگار افتخاری از کرج
تصویرگری : الهه صابر ، خبرنگار افتخاری، تهران
فضا سازی
داستان سایه، حکایتی تکراری است. تکرار آنچه برای نوجوانان پیش میآید، خیلی ها وقتی برای اولین بار سعی میکنند بدون همراهی به خانه برگردند، دچار توهم میشوند.
توهم این که یکی دنبالشان است، توهم این که هر چهره ناآشنایی میتواند تصویر نادرستی در ذهنشان ایجاد کند. داستان سایه همین را میخواهد بگوید. اما کامل نیست، میتواند بهتر از این شود، به شرط این که فضاسازیاش درست و بجا باشد. نویسنده در ابتدا مینویسد کوچه تاریک بود، اما بعد، از سوسوی چراغ خیابان میگوید. سؤال اینجاست که این کوچه اصلاً در کجاست که چنین خلوت است و تنها در آن صدای پای راوی و جیرجیرکها به گوش میرسد. عدم دقت نویسنده در فضاسازی مناسب، باورپذیری اثر را کمرمق کرده است.