«بچه عوض شده» که در پاییز اکران شد و «گران تورینو» که 2 هفته دیگر روی پرده میآید و جالب اینجاست که در 78سالگی بازهم میتوانیم او را در فیلمی به عنوان بازیگر ببینیم. داستان «بچه عوض شده» یک قصه واقعی و البته بسیار دردناک است. قضیه مربوط به تابستان 1928 است. «کریستین کالینز» به همراه پسر 9 سالهاش «والتر» به رغم اینکه کمبودهایی دارند اما با یکدیگر خوش هستند و مادر و پسر برای هم میمیرند. داستان از یک بعدازظهر نحس آغاز میشود.
کریستین (آنجلینا جولی) به منزل میآید و برخلاف همیشه در مییابد که «والتر» در منزل نیست. جستوجوهای او دیوانهوار ادامه مییابد اما به نتیجهای نمیرسد. پلیس لسآنجلس نیز (که در آن زمان به حماقت معروف بود) وارد داستان میشود اما به نتیجهای نمیرسد. چند ماه بعد در حالی که کریستین حسابی ناامید شده و کارآگاهان اداره پلیس هم برای هر خدمت ناچیزی باجی از او میخواهند، به او اطلاع میدهند والتر پیدا شده و در ایستگاه جنوبی راهآهن شهر منتظر او است.
برخورد کریستین با بچهای که به عنوان والتر به او نشان داده میشود از همان ابتدا سرد است و از همان لحظه اعلام میکند که این بچه، والتر او نیست... .
کلینت ایستوود هرچه در سالهای اخیر ساخته، ثابت کرده خوش ساختن فیلمش را فدای پلانهای روشنفکر مآبانه و یا مهجور و مبتذل و پیش پا افتاده نمیکند؛ چه داستان مربوط به یک بوکسور زن آسیب دیده بینوا باشد (عزیز میلیوندلاری) یا اینکه داستانش متعلق به مادر و پسری که بی رحمانه از هم دور افتادهاند و عالم و آدم دست به دست هم دادهاند تا سرش کلاه بگذارند و بچهای کله پوک را به جای جگر گوشهاش به او غالب کنند، مثل همین فیلم «بچه عوض شده».
برای همین است که نوع روایت فیلمهای ایستوود گاهی ممکن است ساکن به نظر برسد اما او از همان سکانس به ظاهر آراسته اما کم فروغ برای آنچه که لازم است تماشاگر بداند استفاده میکند و با ظرافت و زیرکی بستر داستان را پیریزی میکند، الی آخر. چنین چیدمانی البته ممکن است برای یک اثر جنایی- پلیسی و معمایی کمی مهیب و حتی سرد جلوهگری کند، اما گرمای همیشگی فیلمهای او از سکانسهای میانی آغاز میشود. دوربین ایستوود ایستا نیست اما با حرکتی خرامانه پیش میرود، حداقل تا قبل از آشنایی کریستین با «پدرگوستاو» ( با بازی جان مالکوویچ) آنچه میبینیم، ارائه اطلاعات است؛ فریمهایی که سرشار است از اطلاعات بعدی و دیداری و نه آنچه مرسوم فیلمهای عادی است که سراسر، مملو از ایدهها و آیتمها و اطلاعات شنیداری است.
بعد از این اما ایستوود، فیلم را میترکاند؛ نه یکبار که حتی دهها بار. کریستین زنی است متکی بر عواطف و احساسات و مادری است به تمام معنا. برای او زندگی فقط یک هدف پیشرو دارد: محافظت و سرو سامان گرفتن تنها ثروت زندگیاش، والتر 9 ساله. حالا که او نیست مادر به پلیسها صددرصد اطمینان میکند و در انتها حتی یک درصد هم گیرش نمیآید. او اعتماد و آرزویش را خرج پلیس کثیف و فاسد لسآنجلس میکند و آخر سر درمانده و سرخورده به تیمارستان فرستاده میشود... اینها همان لایههای مالوف و آشنای ایستوودی است.
از وقتی سروان جونز( جفری دوناوان) بچه دیگری را به جای والتر به کریستین معرفی میکند و تمام خلقالله پلیس لسآنجلس را مورد تقدیر قرار میدهند(تقریبا از دقیقه چهلم فیلم به بعد) تا موقعی که کریستین به تیمارستان میرود و در اولین مصاحبه رودرروی رئیس کله خراب و خبیث آنجا مینشیند، تماشاگر از یک سکون مطلق به بیتابی محض میرسد و چقدر این همذاتپنداری کلان بوده که یک ایستایی باورنکردنی را به یک پیگیری مجدانه و سرسخت برای تماشاگر تبدیل میکند.
ایستوود شاید حتی قواعد ژانر را شکسته باشد؛ کاری که در زمان بازیگری و حتی در آثار بزرگش نظیر «نابخشوده» و «عزیز میلیوندلاری» نکرده است، چرا که او در این فیلم اگر سکانس به سکانس اطلاعات به تماشاگر میدهد اما هرگز از سیستم قطره چکانی تزریق اطلاعات به بیننده استفاده نمیکند، درست مثل فیلمهای مشابه در ژانر جنایی- پلیسی یا پلیسی – معمایی یا درامهای معمایی خانوادگی که 2 ساعت فیلم تمام میشود اما هنوز معلوم نیست که قاتل که بوده و مقتول چه کسی و اصلا نباید دنبال انگیزه و این حرفها رفت.
ایستوود با سخاوت تماشاگر را در روند پیگیری داستان سهیم میکند و نتیجهاش را میبیند؛ نتیجهای که همانا یک همذاتپنداری رویایی به دنبالش است. یک نکته دیگر اینکه ایستوود مضمون مبارزه تا مرز پیروزی را در این فیلمش نیز رها نکرده، از وقتی «کریستین کالینز» (جولی) با «پدر گوستاو» علیه پلیس و نیروهای فاسد آن مبارزه میکنند تا لحظه رهایی، یعنی یافتن حقیقت، همان بازی منطقی شروع میشود.
زمین خوردن قهرمان داستان و داستان رنج و محنت، تا هنگامی که درخشش آفتاب روی صورت تکیده او در تیمارستان بیفتد در حقیقت همان لحظات مبارزه است که به یک پایان حداقل خوش منتهی میشود.
چندماه بعد تحقیقات پدر گوستاو و جستوجوهای کریستین، آنها و افکار عامه را به این نتیجه میرساند که سال پیش والتر 9ساله توسط یک قاتل زنجیرهای که آن زمان در لسآنجلس تردد میکرد، ربوده شده و به مرز کانادا منتقل شده است و در آن مزرعه متروک و ترسناک توسط همان مرد لعنتی به همراه دیگر بچههای ربوده شده به قتل رسیده است. تمام این روزهای دربهدری و به دنبال حقیقت بودن جزئی از همان مبارزه بشری برای دریافت حقیقت است؛ حقیقتی که ممکن است دریافتش خوشایند هم نباشد اما از هم نشینی با دروغ هزاران بار بهتر است؛ روندی که حتی در دیالوگهای گاه به گاه جان مالکوویچ در نقش پدر گوستاو نیز آمده است.
و در پایان اینکه فیلم حدود 5/2 ساعته «بچه عوض شده» به رغم طولانی بودن چیز اضافهای ندارد. این اصلیترین دلیل خوب بودن این فیلم است. نمادهای بدی و خوبی، رستگاری و عذاب، همه در فیلم وجود دارند اما از بزرگنمایی خبری نیست. این تماشاگر است که انتخاب اصلی را انجام داده و خوبها و بدها را به صف میکند و در ذهنش برایشان ثواب و عقاب در نظر میگیرد.
اگر هم نه، «بچه عوض شده» میتواند یک درام جنایی- معمایی باشد که حداقل متفاوت بودن خود را با دیگر آثار این ژانر به شدت نشان میدهد ضمن اینکه وجه بصری «بچه عوض شده» شاید برای سالها ماندگار شود.