فرشته کوچک انقلاب، نقرهای و مهربان بود؛ با بالهایی بسیار بزرگ. اندازه بالهای هواپیما. همان هواپیمایی که امام را به ایران آورد. فرشته روی بالهای هواپیما نشسته بود و استراحت میکرد. میتوانست خودش پرواز کند، اما ترجیح میداد روی بال های بزرگ هواپیما بنشیند و از پشت پنجره گاهی سرک بکشد و امام را تماشا کند. قلب فرشته با نفس امام میزد. وقتی که میدید امام دارد به هدفش میرسد، قلبش تندتر میزد. برای همین وقتی هواپیما روی زمین نشست، فرشته تا مدتی نتوانست از هواپیما پایین بیاید. نشسته بود همان جا تا ضربان قلبش پایین بیاید تا نفسی تازه کند. آخر خیلی
هیجان زده بود . و وقتی فرشته ها هیجان زده میشوند، اتفاق های عجیبی برایشان میافتد. مثلا بال هایشان شروع میکند به لرزیدن یا ناخودآگاه ترانه ای از قلبشان بیرون میزند. آن روز هم همین طور بود. ترانه ای از قلب فرشته متولد شد که همه آن را شنیدند.
هوا دلپذیر شد گل از خاک بر دمید / پرستو به بازگشت زد نغمه امید / به جوش آمده ست خون درون رگ گیاه/ بهار خجسته فال خرامان رسد ز راه /به دوستان، به خویشان، به یاران آشنا /به مردان تیز خشم که پیکار می کنند/ به آنان که با قلم تباهی درد را /به چشم جهانیان /پدیدار می کنند/بهاران خجسته باد
فرشته که آمد پایین، یک عالمه آدم دید که همه یک جا جمع شده بودند. شاد بودند و شعار می دادند. فرشته اما تحمل این همه هیجان را نداشت. باید می رفت یک گوشه در آرامش دراز میکشید و به سفر دوست داشتنیاش فکر میکرد. جای سوزن انداختن نبود. همه جا پر از آدم بود. فرشته میترسید توی آن همه شادمانی غرق شود و نفسش ببرد. دنبال یک جای گرم و آرام می گشت، جایی که کمی سبز و کمی آبی باشد. جایی که کمی آفتاب و کمی سایه باشد. جایی پر از جنگل و پر از دریا. جایی که عطر اسفند و خدا و ابر بیاید. جایی که شکفتنی باشد. گفتنی باشد. شنفتنی باشد. جایی امن و ساده. جایی که بتواند سجادهاش را پهن کند و دو رکعت با خدا حرف بزند. جایی که تا هر وقت دلش میخواهد سرش روی سجده باشد. تا هر وقت که دلش میخواهد به آسمان خیره شود. تا هر وقت که دلش میخواهد با ترانه هایش خداوند را صدا بزند. دلش جایی میخواست که خواستنی باشد، مثل شمال؛ مثل شاه عبدالعظیم؛ مثل مسجد پیامبر؛ مثل لا به لای ورق های قرآن؛ مثل ضریح امامزاده صالح؛ جایی که نه خیلی دور باشد نه خیلی نزدیک. نه خیلی آرام، نه خیلی شلوغ. جایی که اگر آدم ها نباشند، حداقل بچه ها باشند. اگر بچه ها نباشند، فرشته ها باشند. اگر فرشته ها نباشند، نورها باشند. اگر نورها نباشند، رنگ ها باشند. ترانه ها باشند. لحظه های محبت آمیز باشند. لبخندها باشند. موسیقی آب باشد. صدای دشت باشد. حالت کوه باشد. چیزی از جنس زندگی کردن باشد. چیزی از جنس خوب زندگی کردن باشد. این طورها بود که فرشته تصمیم گرفت توی آن همه شلوغی ، برود و برای همیشه توی قلب امام زندگی کند.
توی قلب امام پر از آرامش بود. در حالی که آن بیرون این همه شلوغی بود. فرشته فکر کرد چه جور قلبی میتواند توی این همه هیجان، توی این همه شلوغی، در اوج پیروزی، در هیاهوی این همه آدم که با چشم هایشان میگویند دوستت دارم، در این هیجان عجیب و بزرگ انسانی آرام باشد؟ جنس این قلب از چیست؟
« آگاه باش که دل ها به یاد خدا آرام میگیرد.». کافی است وقتی که ترسیده ای، اسمش را بگویی. وقتی که خواب بدی دیدهای، صدایش کنی. وقتی که زیادی شادی، به فکرش باشی. وقتی که زیادی غمگینی، حواست را به او جمع کنی. و وقتی هیجان زدهای او را زمزمه کنی...وقتی که یک عالمه هیجان زدهای باید او را زمزمه کنی.
وقتی هم که میخواهی تصمیم مهمی بگیری، همین طور. کاری که آن قلب میکرد. قلبی که فرشته انقلاب در آن خوابیده بود. آن قلب یک زمزمه داشت. یک زمزمه آسمانی که همیشه آن را میخواند. برای همین هم با بقیه قلب ها فرق داشت. چون توانسته بود زمزمهاش را پیدا کند. قلب های دیگر زود به هیجان می آیند و زود پژمرده میشوند. قلب های دیگر یا خیلی احساس تنهایی میکنند و یا زیادی دور و برشان را شلوغ میکنند . قلب های دیگر خیلی خسته میشوند. گاهی سر حالند و می گویند و می خندند و سر کیفند. گاهی هم عصبانی اند و کارشان گره خورده و اخمو و ناتوانند.
اما این قلب، قلب دیگری است. قلبی که خدا را تمرین کرده است. با خداوند آشناست و او را میبیند. قلبی که معنی آن جمله را که با یاد خدا قلب ها آرام میگیرد، با همه تار و پودش درک کرده است. قلب امام، قلبی است که یک فرشته می تواند به خودش بگوید آنجا می تواند خانه من باشد. بروم و آنجا بمانم!
برای همین هم این قلب،در سخت ترین لحظه هایی که برایش پیش آمد، نلرزید. و در شادترین اتفاق هایی که برایش پیشآمد آرام و مطمئن ماند . و حتی وقتی که داشت از پیش ما می رفت ، بسیار سبک و آفتابی و مقاوم بود. مثل قبل . مثل وقتی که آمد . مثل تمام روزهایی که فرشته انقلاب در سایه آرامشش خوابیده بود.