زمین باید در تاریکی و تنهایی بپوسد. سرما میرود توی جان ساقهها و برگها. و آدمها تا مغز استخوان سیاه میشوند.
فکر کن، یک روز خبر برسد که دیگر خورشید از پشت کوهها بیرون نخواهد آمد. تا هست، تاریکی هست و صدای قار قار کلاغهایی که نبودن خورشید را جشن میگیرند.
فکر کن، یک روز بگویند آسمانی در کار نیست، اگر سر بلند کنید، تنها یک خالی بینهایت سیاه میبینید که در انتهایش، چند خفاش دارند برای هم خط و نشان میکشند. دیگر ابری در کار نیست که با وزش باد، پرنده ، خرس ، ماهی و عروس شود. دیگر شهابی در کار نیست که اینور آسمان را به آنورش بدوزد. فکر کن، دیگر وقتی سرت را بالا میبری، آبی روشن را نبینی.
فکر کن، یک روز زمین زیر پایمان خالی شود. خبر بدهند: ای مردمی که دارید روی زمین زندگی میکنید، از فردا صبح دیگر زمین وجود ندارد، یک فکری به حال خودتان بکنید. فکر کن، زیر پایمان خالی شود، جایی نباشد که خانهمان را روی آن بسازیم؛ جایی نباشد که بتوانیم بر آن راه برویم. جایی برای دراز کشیدن نباشد؛ جایی برای زندگی کردن! همه معلق شویم توی فضا و با سرعت از هم دور شویم.
تو خورشید و آسمان و زمین ما بودی. تو خورشید و آسمان و زمین ما هستی. تو همان نوری که همیشه از پشت کوه ها بیرون میآیی و ما مطمئنیم که هستی و مطمئنیم که هیچ لحظهای نیست که نور تو نباشد؛ که اگر نباشد همه از سرما یخ میزنیم.
و تو همان آبی بی پایانی که کبوترها در تو پرواز میکنند و خدا خانه دارد در تو ، و ابرهای مهربانی در سینه تو سرگردانند. و تو همان زمین مایی که ما به بودن تو تکیه داریم و همه درخت های ما، در توست و رودخانههای ما ، در توست و ماهیهای رودخانههای ما در توست و آهوها و سنجابها و بنفشهها و بارانهای ما ، در توست.
وقتی که تو رفتی، طوری بود که انگار خورشید ما هم رفت. و آسمان ما هم رفت. و زمین ما هم رفت. خبر دادند که شما دیگر از این لحظه به بعد خورشید و آسمان و زمین ندارید.
راست گفته بودند. تو فقط یک مرد ساده نبودی که در چهل سالگی پیامبر شده باشی و مردم مدینه و مکه را به اسلام دعوت کرده باشی و برای امپراتورها و پادشاهان کشورهای دور نامه نوشته باشی و نامه ات را با «به نام خدا »شروع و حسابی آنها را عصبانی کرده باشی.
تو برنامهای برای جهان آورده بودی؛ برنامهای که بر طبق آن، از آن به بعد خورشید به چشم همه مردم دنیا به نام خدا در میآمد و ماه به چشم همه مردم دنیا به نام خدا میتابید و باران به چشم همه مردم دنیا به نام خدا میبارید و همه چیز به نام خدا بود که برقرار بود؛ آمدن روز و رفتن شب.
تو برنامهای برای همه مردم دنیا داشتی. برنامهای برای این که آدم ها راه بهشت را پیدا کنند؛ بهشتی که روی زمین است و بهشتی که در آسمان است. برنامهای برای این که آدمها رد خدا را توی همه زندگیشان داشته باشند. بر طبق یک نقشه درست؛ نقشهای که تو کشیده بودی؛ با دستهایی آبی و آزاد.
تو برنامهای برای همه مردم دنیا داشتی تا چهطور شبها بتوانند راحت بخوابند و روزها مثل پرندهها سبکبال باشند. انگار آسمانی در قلبشان دارند و دریایی توی دست هایشان.
تو برنامهای برای همه مردم دنیا داشتی که چهطور در آینه به خودشان لبخند بزنند، بدون این که احساس کنند کسی دارد نگاهشان میکند. برنامهای برای این که چهطور روی نور بخوابند؛ روی نور زندگی کنند؛ روی نور به هم قول بدهند و روی نور به قولهایشان وفادار باشند.
مسجدالنبی-مدینه
تو برنامهای برای آدمها داشتی که چهطور همه با هم فامیل باشند. همه با هم دوست باشند. در خوابهای هم رفت و آمد کنند. در قصههای هم شروع شوند. در لالاییهای هم آرامش بگیرند. در گریههای هم اشک بریزند. در خندههای هم بیدار شوند. چهطور آدم باشند و قدر فرشتههای روی شانههایشان را بدانند.
چهطور بچهها را از خودشانفراری ندهند. چهطور مادرهایشانرا به نام کوچک بشناسند.چهطور خواب خوب پدرهایشان را ببینند.
تو مردی نبودی که رفتنت هیچ چیز را تکان ندهد. تو اگر میرفتی، که داشتی میرفتی ،همه چیز از جایش تکان میخورد. خورشید دیگر متولد نمیشد و جویبارها دیگر جاری نبودند و زمین دیگر نمیگردید.
همه این اتفاق ها میافتاد اگر، تو پیش از رفتنت، پیشبینی نمیکردی که ما باید چه کار کنیم. تو البته پیشبینی کرده بودی. برنامهات را داده بودی دست مرد دیگری که ما دوستش داشتیم؛ مردی که راز خورشید را میدانست و سمت چرخش زمین را بلد بود و اسم تمام لالاییها را میدانست. علی (ع) ، مردی که شبیه خودت بود؛ مردی که برادرت بود.با تو او دوباره متولد شد.