تو سه دهه ونیم، غم محرم را صبوری کردی و هر وقت زمینه را برای تلنگر زدن به وجدان خفته آدمها مهیا میدیدی، یاد محرم را زنده میکردی.
اگر سیدالشهداع وارث تمام تاریخ، وارث تمام پیامبران خدا بود، تو وارث بزرگ حسینع بودی. اگر آن شهید بزرگ میخواست با همه هستی حرف بزند، شاید بشود گفت که نیمی از حرفش را با قیام و شهادتش گفت و با خونش نوشت و نیم دیگر را برای تو و زینبس گذاشت.
همیشه با خودم فکر میکردم، چهطور میشود تو در محرم سال 61 هجری، در کربلا باشی و شهادت نصیبت نشود؟ تو با امام حسینعباشی و با او شهید نشوی؟ و حالا، انگار تازه متوجه میشوم که تو در تمام این سالها محرمی بودهای و اتفاقی نیست که بالاخره در همین ماه به شهادت میرسی.
حالا انگار از منظری دیگر، چشمم به آن همه خوبی و مهربانی و بخشش تو باز میشود. حالا انگار میفهمم که همه کارها و حرفهای تو را باید با کلید محرم و عاشورا باز کنیم؛ باید با اسم رمز عاشورا و محرم وارد خانهات شویم، صحیفهات را به دست بگیریم و دعاهایت را بخوانیم.
هم به تولدت فکر میکنم و هم به شهادتت. نمیتوانم اینها را اتفاقی بدانم که هم تولدت در ماه تولد امام حسینع است و هم شهادتت در ماه شهادتش. هم تولدت کمی (دو روز) بعد از تولد او قرار میگیرد و هم شهادتت، کمی (به روایتی دو روز و به روایت دیگر 15 روز) بعد از شهادتش.
میدانم که نمیشود استدلال کرد؛ نمیشود قاطع گفت؛ ولی آیا این تقارنها نشانههایی به شمار نمیآیند؟ نشانههایی از این که تو ادامه حسینی، تو به دنبال او آمدهای تا او را، به شکل دیگری چند دهه بیشتر برای دنیا نگه داری؟ نمیشود این قرار گرفتن روز تولدت، بعد از روز به دنیا آمدن او؛ و روز شهادتت، بعد از روز شهادت او را نشانه پیوند و پیروی عجیب تو از او دانست؟
* * *
تو را بسیار لقب دادهاند، نه از آن دست لقبهایی که به محض تولد بچه به او می دهند و نه از آن قبیل لقبها که پادشاهان و خلفا به مناسبتهایی به بعضیها میبخشیدند.
مردم آنقدر تو را در سجده دیده بودند که به تو لقب «سجاد» و «سید الساجدین» داده اند.
میگویند تو آنقدر عبادت میکردی که کسی نمیتوانست تصور کند و با این همه، عبادت خود را در پیشگاه خدای بزرگ کم میدیدی. چنان شیرین در حال عبادتت میدیدند که تو را «زینالعابدین» نامیدند.
قرنهاست که دعاهایت دست به دست و سینه به سینه میگردد و هنوز زیبایی لحظههای دعای تو خیره کننده است؛ چنان که بعد از قرنها باز هم به تو لقبی میدهند و تو را «زیباترین روح پرستنده» میخوانند.
اصلاً انگار عبادت و دعا با نام تو گره خورده و نیایش به نام تو ثبت شده است. اصلاً انگار نمیشود به خدا فکر کرد و به یاد تو نیفتاد؛ انگار نمیشود خدا را خواند و به دعاهای تو فکر نکرد.
انگار مناجاتهای تو، برای ماست؛ برای اینکه راهی به سوی خدا، به رویمان باز کند؛ برای اینکه جرأت و جسارت صمیمانه صدا زدن خدا را به ما بدهد؛ برای اینکه به ما بگوید که در هر حال و با هر موضوع و با هر خواستهای، میشود سراغ خدا رفت و با او حرف زد.
اما این بار حرف تازهای از تو دیدم؛ دعای کوتاه تازهای از تو خواندم؛ دعایی که حرف بسیار داشت. یکی از یارانت تعریف میکند که یک روز تو را غرق در عبادت و نیایش مییابد. بی آن که توجهات را جلب کند، نزدیک میشود و گوش تیز میکند تا حرفهایت را بشنود. میگوید که تو مشغول دعا بودی و در سجده، چند جمله کوتاه را تکرار میکردی.
«بندهات به درگاه تو آمده، نیازمندت به درگاه تو آمده... درخواستکنندهات به درگاه تو آمده.» او گویا همین قدر برایش بس بوده که همین را گرفته و میگوید در هر گرفتاری و نیازمندی خدا را با همین جملهها میخواندم و از او کمک میخواستم.
و من به یاد جملهای میافتم که از یکی از پیامبران بزرگ (گویا حضرت ابراهیم) نقل میشد که خدا دوست دارد بندهاش هر چه را که نیاز دارد، چه بزرگ و چه کوچک، از او بخواهد؛ ولی حالا حس میکنم انگار این جمله برای ما گفته شده، وگرنه تو و امثال تو از این حد گذشتهاید که همه چیزتان با خدا تعریف میشود. در همین چند جمله کوتاه، بیشتر از هر چیزی، تعلق تو به خدا توجه آدم را جلب میکند. تو اگر خدا را میخوانی، اگر از خدا درخواستی داری، اگر به او نیازمندی، قبل از هر چیزی خودت را با ضمیری آشکار به او وصل کردهای؛ تو بنده اویی، نیازمند اویی، فقیر اویی، درخواستکننده اویی.
فکر میکنم میخواهی به ما یاد بدهی که ما بندگانی نیستیم که از او خواستهای داشته باشیم. نیازمندانی نیستیم که از او چیزی درخواست کنیم. نه ما همه بندگان او، نیازمندان او، و درخواستکنندگان اوییم و آن وقت است که بنده او هرگز به بندگی دیگری در نخواهد آمد؛ نیازمند او از همه، جز او، بینیاز خواهد شد.