همشهری آنلاین - زهرا عیسیآبادی: حرفها که گل میاندازد تک تک شروع میکنند از خاطراتشان میگویند. انگار همه یک جا بودند؛ یک گردان؛ یک عملیات؛ حرفهایشان دور یک محور میچرخد؛ جنگ تحمیلی، جبهه، فداکاری و ایثار. نقطه اشتراکشان خاکریزهای جبهه غرب و جنوب کشور است. از کردستان تا گیلان غرب؛ از مریوان و دو کوهه و شلمچه تا پنج وین و مندلی عراق. وجب به وجب شهرهای مرزی را میشناسند؛ بدون کم و کاست. کانال ماهی و سهراهی شهادت برای هر چهار نفر آنها تداعی شهادت دوستان و همرزمانشان است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
عملیات خیبر، کربلای ۴و ۵، والفجر ۸ و بیتالمقدس و... برای همگی نام آشناست. جنس درد را همهشان میشناسند یکی کمتر و دیگری بیشتر. یکی ترکش در گوشش جا خوش کرده و دیگری کنج جمجمهاش و دیگری در پایش. وقت و بیوقت ترکش هر چهار نفر آنها خودی نشان میدهد. «یدالله عباسیان»، «حمید مؤذن»، «حمید بهرامی» و «سعید کمالی» جانبازانی از دل تکه هشتم شهر هستند که برای حفظ آرامشی که ما الان داریم جانشان را در دست گرفتند تا ما حالا نفس راحتی بکشیم و سرمان را با غرور بالا بگیریم که در کشوری امن زندگی میکنیم که دشمن جرئت ندارد گوشه چشمی برایمان نازک کند. قصه دلاوریهای این مردان اسطورهای را با هم مرور میکنیم تا یادمان بماند اگر آنها نبودند شاید سرنوشت جور دیگری برایمان رقم میخورد. روز جانباز بهانه خوبی بود که سراغ آنها برویم و پای درددلشان بنشینیم.
سعید کمالی : دایرهالمعارف جنگ
«سعید کمالی» از آن دسته جانبازانی است کهریز بهریز عملیاتها را از بر است و مو به مو برایمان تعریف میکند بدون اینکه نکتهای جا بماند یا فراموش شود. آنقدر او از عملیاتهای مختلف برایمان گفت که مجالی برای بازگو کردن آنها نداریم. او در عملیات خیبر بر اثر موج انفجار کاتویشا ۶۵درصد شنواییاش را از دست داده و صداهای زیر را نمیشنود. مهرههای گردن و کمرش آسیب دیده و موج انفجار هم او را گرفته است و معدهاش نیز بر اثر مواد شیمیایی آسیب دیده است.
او اعتقادی به گرفتن مدرکی که دال بر حضورش در جبهه و جانباز شدن باشد ندارد و میگوید: «نخستین عملیاتی که در آن حضور داشتم صدام دستور داده بود که از سلاح شیمیایی استفاده کنند. در منطقه هور با هواپیماهای کشاورزی روی غذاهای مصرفی را نشانه گرفته بود که بعداً اثرات آن در معدهام نمایان شد. چون تکواندو کار بودم و اهل ورزش به جنگ علیه مریضی و درد رفتم. چند وقت پیش فرزند ارشدم وقتی میخواست به خدمت برود، سابقه جبهه و جانبازی به دردش میخورد ولی به او گفتم که برو خدمت تا بفهمی ما در سربازی چه کشیدهایم. سالها بعد که برای مداوای گوشم به بیمارستان رفته بودم یکی از پزشکان رو به من کرد و گفت: «اگر برای تعییندرصد عارضه گوشت اقدام کنی لااقل ۲۵درصد جانبازی میگیری.» ولی من به درجه جانبازی و جبهه نیازی ندارم. من برای مردم و وطنم جهاد کردم. بیشتر از ۲۸ ماه در جبهه بودم. سال ۶۱ نوزده سالم بود که رفتم جبهه. ۲۸ ماه جبهه بودم. شهید «موحد دانش» تیپ سیدالشهدا را تشکیل داده بود و یک نفر را برای کارهای دفتری میخواست من هم چون قبلاً پیش پدرم به خم و چم این کار آشنا بودم، رفتم آنجا و کار را دست گرفتم. مقرمان در سومار پادگاناللهاکبر بود. آن موقع شهید همت فرمانده سپاه ۱۱ غرب بود و اتاقش کنار اتاق ما. کار دبیرخانه که راه افتاد رفتم گردان علیاصغر تا اینکه ما را در تهران خواندند؛ چون اوج حملات تروریستی احزاب کمونیستی بود. شش ماه بعد نزدیک عملیات والفجر مقدماتی تا عملیات خیبر در جبهه بودم.»
او صحبتهایش را اینطور ادامه میدهد و میگوید: «عملیات خیبر در نوع خود بینظیر بود. نخستین عملیات آبی، خاکی که تکاوران دریایی در تالاب انزلی همه جور دوره آموزشی را دیده بودند. فکر میکنم حدود ۳۲۰ نفری بودیم. منطقه بدی بود؛ در مجنون جنوبی که نه عقبه خاکی داشتیم و نه توپخانه. دو سه روزی رزمندهها در محاصره بودند. عملیات لو رفته بود. هدف ما در این حمله بصره بود، ولی خیلی از رزمندهها شهید شدند و نتیجه مطلوب به دست نیامد. بعضی از جوانها از من میپرسند جنگ سراسر کشت و کشتار و ترس بود؟ من در جواب میگویم حتی شب عملیات که اضطراب و ترس کم نبود ولی روحیه رزمندهها جور دیگری بود با هم شوخی میکردند و با بذلهگویی میخواستند فضا را عوض کنند. کانال ماهی و سهراهی شهادت معروف بود به جایی که اگر بروی برگشتی نداری ولی رزمندهها حتی آنجا هم که میرسیدند به هم روحیه میدادند.»
یدالله عباسیان: جبهه جای خوبیها
جانباز «یدالله عباسیان» نخستین نفری است که درست سر وقت در دفتر همشهری محله حضور مییابد. شب قبل از مصاحبه تماس گرفت که کاری ضروری برایش پیش آمده ولی به خاطر قولی که به ما داده، میآید تا پیام جانبازان را به گوش نسل جوان برساند. وقتی از جبهه و جنگ میگوید دائم اشاره میکند به روحیه فداکاری و جوانمردی رزمندگان در جبهه. همینها برایمان بس بود که بدانیم او دانشآموخته میدان جنگ است که مثل یک مرد روی قولش ایستاد تا نشان دهد حرف مرد یک کلام است.
آقا یدالله ساکن محله نارمک است و ۳۹ ماه سابقه حضور جبهه دارد و در عملیات والفجر ۸ نیمه راست بدنش لمس شده است. جانباز عباسیان میگوید: «بسیجی لشگر حضرت رسول گردان مالک بودم. از طریق پایگاه شمیرانات به جبهه اعزام شدم. درست ۲۵ سالم بود. پرشور و پر تکاپو. بیسیمچی گردان بودم و دوران خوبی را در جنگ داشتم. در عملیات والفجر هشت که فاو توسط نیروهای خودی تصرف شد، مجروح شدم. در عملیات والفجر ۸ رزمندگان کمکم به سمت مواضع دشمن پیشروی میکردند. در جاده امالقصر بودیم. گردانها به نوبت خط را میشکستند. گروهی استراحت میکردند و گروه دیگر حرکت میکردند. برای تأمین خط با تلفنهایی که آن موقع به تلفنهای قورباغهای معروف بود، سنگر به سنگر ارتباط برقرار میشد. در سنگر بودم که خمپاره ۶۰ بغلم افتاد. احساس کردم زمین دور سرم میچرخد. بیهوش شدم ترکش گوشه جمجمهام برخورد کرده بود. اول بیمارستان صحرایی و بعد در مریضخانههای شهرهای جنوبی تحت درمان بودم تا اینکه دو سالی در آسایشگاه جانبازان یافتآباد بودم. آن موقع حتی نمیتوانستم راه بروم که با کمک فیزیوتراپی کمکم راه افتادم.»
او میافزاید: «اگر الان هر کسی از من بپرسد که بهترین دوران زندگیات کی بوده و کجا بوده با افتخار میگویم زمانی که در جبهه با بچههای بسیجی بودم. جبهه آخر همه خوبیها بود. از فضایل اخلاقی گرفته تا ایثار و مردانگی؛ از ادب و از خودگذشتگی تا کمک کردن و دست همدیگر را گرفتن. نمونه کوچک فداکاری این بود که یکی از بچهها میشد شهردار و وظیفهاش ردیف کردن کارهای سنگر و چادر بود. ظرفهای غذا را میآورد؛ غذا میکشید و بعد هم میشست، لباسها را میشست و خلاصه آنقدر کار میکرد که وقتی برای رسیدگی به کارهای خودش نداشت. از دل و جان مایه میگذاشت بیآنکه توقعی داشته باشد و منتی سر دیگران بگذارد. متأسفانه الان جاهایی کوتاهی میبینیم. کار فرهنگی برای جوانها کم است. واقعاً جای سؤال است که چرا آن موقع جوانان در جبهه اینجوری بودند و الان بعضی از جوانان آنطور که باید و شاید نیستند. ما چه کار برای جوانان انجام دادیم که از آنها توقع داریم آنطور که ما میخواهیم باشند. برای این حرفها دلیل دارم که چرا اینقدر از ارزشها فاصله گرفتیم. البته اگر گوش شنوایی باشد. معتقدم یکی از عمده دلایل بروز مشکلات فرهنگی مهجور ماندن قرآن است. خیلی از جوانان با قرآن میانه ندارند و ما در این زمینه هیچکاری نکردهایم. ما برای آشنایی جوانان با قرآن کار اساسی انجام ندادیم. ما هرچه بخواهیم در قرآن است؛ همه راهکارهای زندگی در قرآن است. آن زمان در جبهه بچههای جنگ با قرآن مأنوس بودند. هر شب سوره واقعه را باید میخواندند و محال بود قرآن نخوانده بخوابند. صبح بعد از نماز صبح حتی شده چند سوره کوچک را قرائت میکردند ولی آیا الان جوانان اینطورند؟ »
حمید بهرامی: مردی که پایش قطع شد و آه هم نکشید
«حمید بهرامی» چهره آرامی دارد. در جمع جانبازان کم حرفترین آنهاست. بهرامی در عملیات بیتالمقدس از ناحیه چشم، پا و گوش زخمی شده است و فقط ۵درصد جانبازی برای او تعیین کردهاند. این جانباز ساکن محله تسلیحات هنوز دنبال اثبات مجروحیت و جانبازی خود است. او میگوید: «در سالهای اخیر اینجوری القا شده که ایثارگران مشکلی ندارند، ولی عملاً چنین نیست و ما سالهاست با عوارض ترکشهای دوران جنگ دست و پنچه نرم میکنیم. مشکل ما نبود برگه صورت سانحه و مدارک بالینی است. در عملیات بیتالمقدس از ناحیه پا، گوش و چشم مجروح شدم. الان در پا و گوشم ترکش هست و چشمم بعضی وقتها آزارم میدهد. ۲۸ ماه در جبهه خدمت کردم. بیسیمچی بودم. شب عملیات من و فرمانده گروهان با هم بودیم. ساعت دو نیمهشب بود که خمپاره در نزدیکی ما افتاد و ترکشهایش نصیب ما شد و دیگر چیزی نفهمیدم. همرزمان ما را به عقب خاکریز برده بودند و ساعت ۱۰ صبح بود که به هوش آمدم. چشمم را که باز کردم کف مینیبوسی بودم که صندلیهایش را در آورده بودند و مجروحان را با آن حمل میکردند. یک ماه تحت مراقبت بودم که بهبودی نسبی بهدست آوردم. ۳ ماهی هم در بانه بودیم. تا اینکه پس از تمام شدن جنگ دوباره ترکشهای پای چپم و چشمم اذیتم کرد. چند سالی از جنگ تحمیلی گذشت. به بنیاد شهید رفتم، گفتند باید مدارک مجروحیتت را بیاوری. وقتی برای گرفتن مدارک مراجعه کردم گفتند که مدارک را بعد از مدتی که خاک میخورده از بین بردهاند. الان هر سال که سنم بالاتر میرود جای زخمهای کهنه بیشتر اذیتم میکند. ۴۸ سال بیشتر ندارم ولی چون کارم فعالیت زیاد دارد، زود از پا در میآیم و خسته میشوم. انگار این ترکشها میخواهند ما جنگ و جبهه را فراموش نکنیم و گهگاه تلنگری به ما میزنند.»
او ادامه میدهد: «یک شب با رزمندهها برای شناسایی خط به سمت مواضع دشمن پیشروی کردیم؛ منطقه آرام و تاریک بود و کوچکترین خطایی دشمن را متوجه ما میکرد. یک مین گوجهای جلو پای یکی از رزمندهها که جلو من راه میرفت ترکید. شدت انفجار آنقدر زیاد بود که یک پایش قطع شد و آویزان افتاده بود ولی حتی ما یک آه از او نشنیدیم. دو سه ساعتی که او را به عقب منتقل کردیم از درد به خود میپیچید. صبر و تحمل او هیچوقت از یادم نمیرود. دست بر قضا بعد از تمام شدن جنگ او را بهطور اتفاقی در همدان دیدم که پشت تراکتور نشسته بود و روی زمین کشاورزی کار میکرد.»
حمید مؤذن: ۴۲ بار جراحی مغز و جمجمه
«حمید مؤذن» جانباز ۷۰درصد ساکن منطقه اگرچه به ظاهر سن و سالی از او گذشته ولی بشاش است و پر از انرژی و با روحیه قوی. او بعد از تمام شدن جنگ تحمیلی درسش را ادامه داده و بعد از اخذ مدرک دکترای مدیریت بحران شاخه نظامی باز هم در حال درس خواندن در رشته مدیریت مقطع کارشناسی است. مؤذن روحیه متواضعی دارد و خیلی اهل حرف زدن درباره فعالیتهایش در جبهه نیست. او میگوید: «جبهه برای خودش عالمی داشت؛ وحشت و ترس معنا نداشت و همه با هم یکدل و یکرنگ بودند. ما که کارهای نبودیم. من و امثال من برای دفاع از کشورمان وظیفهمان را انجام دادیم ولی خاطرات مردان بنام جنگ باید سینه به سینه نقل شود. درد دل زیاد است، جبهه همهاش کلاس درس بود و یاد کسانی که یکی یکی از میان ما رفتند. گر بگویم زبانم سوزد، گر نگویم مغز استخوانم سوزد. رزمندهها در جنگ مثل آچار فرانسه بودند؛ بستگی داشت کجا و در چه حرفهای به آنها نیاز بود. هر جا که لازم بود همه آنجا خدمت میکردند. از سال ۵۸ برای کمکرسانی به مناطق محروم کردستان رفتم. همچنین به سیستان و بلوچستان، کردستان و خوزستان هم رفتیم. سازندگی در وهله اول بعد از پیروزی انقلاب در رأس همه کارها بود. رسیدگی به یکسری مردم که در مضیقه زندگی میکردند تا اینکه جنگ عراق علیه ایران شروع شد. شهید صدیقه رودباری که یکی از بانوان شهید منطقه است نیز جزو جهادگران مخابرات بود و در کردستان در بازسازی و کمکرسانی به مردم حضور داشت. شرایط ایجاب میکرد که جبهه سازندگی را ترک کنیم و میدان جنگ علیه دشمن اجنبی را انتخاب کنیم. در جبهه در رسته مخابرات بودم؛ هم بیسیمچی خط مقدم بودم و هم مسئول مخابرات فرماندهی. از کردستان که برگشتم چند وقتی رفتم جنوب لبنان. بعد وارد سپاه شدم. سال ۵۹ در عملیات محمد رسولالله بود همراه شهید همت بودیم. در یکی از شبها برف و کولاک بیداد میکرد. به قول معروف سرمای هوا استخوان میترکاند. تا آن موقع چنین هوایی را تجربه نکرده بودم. شب وحشتناکی بود. اصلاً با سرمای زمستانهای حالا قابل قیاس نبود. قرار بود با شهید همت به سنگرها را سرکشی کنیم. آنقدر برف آمده بود که تا زانو در برف فرو میرفتیم. برفها یخ زده بود. حاج «احمد متوسلیان» و «ناصر کاظمی» به کمکمان آمدند. بعد از مدتی آمدم تهران سال ۶۱ بود و منافقان حسابی در حال خرابکاری بودند. در درگیری با گروهک منافقان در اثر اصابت تیر خلاص به چشم و جمجمهام یکی از چشمانم را از دست دادم و مغز و جمجمهام تا حالا ۴۲ بار مورد عمل جراحی قرار گرفته است.» جانباز مؤذن معتقد است که زمان جنگ باید سنگرها را پر میکردیم و الان هم وقت جنگیدن با جهل و نادانی و بیسوادی است و هیچوقت برای درس خواندن دیر نیست.»
------------------------------------------
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۸ به تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۲
نظر شما