اینکه چگونه یک رودخانه میتواند چنان تأثیرات عظیمی داشته باشد، موضوعی کشاف است در نظریه چشمانداز و بحث مدیریت محیط. در این مجال اما فقط قصد آن داریم که دانوب را با مابازاهای ایرانیاش مقایسه کنیم؛ رودخانههای بزرگی مثل سپیدرود، کرخه، کارون و دز. بهطور کلی در ایران رودخانهها بیشتر برای کاربری مورد استفاده قرار میگیرند:
نخست بهعنوان اگو و سیستمهای طبیعی و خدادادی برای دفع فاضلاب! (تقریباً 90درصد رودخانههای شمال چنین وضعیتی دارند) و دوم (البته اگر ساکنان کرانههای همجوار رودخانه شانس داشته باشند) حداکثر بهعنوان بخشی از یک سیستم زهکش در نظام هیدروشناختی منطقه؛ یعنی کار رودخانه از این نظر صرفاً عبارت است از جمعآوری آبهای هرز و انتقال آن به پشت اولین سد یا آبگیری در دوردست.
بعد: شهرهایی که بهخاطر یک مؤلفه معمول محیطی یا معماری در جهان شهرتی عظیم پیدا کرده باشند، بسیارند؛ مثل کازابلانکا (بهمعنای شهر سفید) و دیوارهای یکدست گچین سفیدش، بوئنوس آیرس (بهمعنای شهر بادهای مهربان) و اقلیم معتدلش در حوالی ناحیه تروپیکال، اصفهان و کاشیهای فیروزهایاش و برلین بهخاطر جنگلها و مردابهای پر از خرس پیرامونش.معماری سنتی دزفول یکی از مشهورترین نمایههای صنعت و هنر آجرکاری در جهان است.
بافت قدیم دزفول که تماما از آجر و خشت ساخته شده انواع بدایعی را که میتوان با آجر عرضه کرد در خود دارد؛ از پلی با بیش از 1500 سال قدمت تا ایوانهای رویایی خانههایی رو به باد شمال و سردابههایی پیچدرپیچ که در قلب تیر و گرمای 50درجهای منطقه سایهساری خنک عرضه میکنند. با اینهمه دزفول هرگز به شهرت همگنانش نرسیده است؛ نه با رود خروشان و همیشه آبی دز، نه با معماری دلفریبش.
دیگر: مشکل دزفول اما این نیست که چرا رودخانه دارد اما مطلقاً بیشباهت است به پراگ یا معماری بومی زیبایی دارد اما نه به اندازه کازابلانکا حتی بهاندازه مابازاهای کوچکتر ایرانیاش یعنی کاشان و اردستان و نائین شهرت ندارد، بلکه مشکل این است که این شهر هم مثل همه دیگر شهرهای قدیمی ایران، از یزد و کرمان گرفته تا شیراز و اصفهان در مسیر کرجشدگی قرار گرفته است؛ یعنی به اقتضای نیازهای ناگزیر روزمره ، شهر بزرگتر و بزرگتر میشود، در فرایند این توسعه ناپایدار به سرعت هویت بومی و سنتی خود را از دست میدهد و در مسیری قرار میگیرد که سرانجام چشمانداز آن نه به گذشته این شهر و نه به هویت مردمی که در آن زندگی میکنند، شباهت نداشته باشد.
سرانجام: شنیدن اینکه شهر دزفول در یک راهبرد جامع مدیریت محیطی این اقبال را پیدا کرده که سرنوشت آینده خود را در اختیار بگیرد و به دام یک فرایند ناگزیر و اجتنابناپذیر نیفتد، البته بسیار دلگرمکننده است. اما آیا قوانین مدیریت شهری ایران اساساً اجازه تبدیل تمام چشمانداز یک شهر به یک پروژه را میدهد؟ آیا اصلاً در ایران امکان تمرکز توان مدیریت شهری بر یک برنامه وجود دارد؟ برنامه راهبردی شهر دزفول در گذر از چنین تنگناهایی البته با سرنوشتی نامعلوم روبهرو است. امیدواریم که بشود. شاید البته دزفول پراگ نشود، اما دستکم این است که همچنان« دزفول» باقی خواهد ماند.