دنیای «تقاطع» هم برگرفته از همین حرفهاست؛ برگرفته از همین تفکری که فکر میکند همة دنیا را سیاهی گرفته و به عقیدة نویسنده و کارگردان تقاطع، همهاش زیر سر نسل جوان فعلی است.
ظاهرا اگر بخواهیم به حرف تقاطع توجه کنیم، یا باید از بزرگترها کمک بگیریم که انگار همه چیزداناند یا این که به تبع تیتراژ اول و آخر و به دنیا آمدن بچة کوچک و فید سفید انتهای فیلم، به نسل بعدی امید داشته باشیم. یعنی ما اینقدر مزخرفایم و خودمان نمیدانستیم؟
خودتان احوال جوانهای فیلم را ببینیدو قضاوت کنید.
شادی (خاطره اسدی)
18 سالش شده و تازه میخواهد طعم «استقلال» را بچشد. مامان و باباش تازه از هم جدا شدهاند و وضعیت مالی باباش هم بدجوری قاراشمیش شده. شادی یک کمی خلاف میزند، چون دور از چشم پدر، سیگار میکشد و پا بدهد سیگاری هم بار میزند.
از دید نویسنده و کارگردان فیلم، او یک جوان گولخورده و کله شق است که میخواهد هر کاری که عشقش میکشد، انجام دهد. برای همین هم توی مخمصه میافتد و از یک پسر الواط باردار میشود. این وسط، مادرش هم نمیتواند به قولی که داده عمل کند و بابایش هم حسابی موی دماغش میشود.
از دید شادی، قضیه آنقدر بغرنج میشود که راهی به جز خودکشی برایش نمیماند. متأسفانه نویسنده و کارگردان به وضعیت زندگی این جوان هم نگاه خوبی نداشتهاند.
مهسا (باران کوثری)
گزارشگر تلویزیون بوده. مهسا یکی از همان دو دختری است که حالا مردهاند. در واقع، رانندة پرایدی بوده که چپ کرده. با این که چیز خیلی زیادی از مهسا نمیبینیم، ولی همان یک ذره هم باعث میشود که فکر کنیم مهسا آدم دوست داشتنیای است.
او بعد از پنج سال، تازه به خواستگارش جواب مثبت داده و قرار است به زودی ازدواج کند، اما حادثه تصادف باعث میشود که به معنی واقعی ناکام بماند.
دیدهاید وقتی کسی میمیرد، نزدیکان طرف برای این که خودشان را آرام کنند میگویند: «خدا گلچینه، خوبها رو میچینه. فلانی هم گل بود؟» قضیة مرگ ناگهانی مهسا هم یک جورهایی شبیه همین حرف است. انگار توی دنیای ساخته شدة «تقاطع»، جوانهای خوب باید زود بمیرند.
بهناز (السا فیروز آذر)
قضیة گلچینی، برای بهناز هم یک جورهایی تکرار میشود. بهناز دوست مهسا است و دختر دومی که به خاطر حادثة تصادف، جانش را از دست داده. فرق بهناز با مهسا این است که او خیلی وقت است که ازدواج کرده و فعلا حامله است.
اما از آنجایی که تصویری که فیلم ازش ارائه میدهد در حد «گل» است، بنابراین باید زود چیده شود و خودش و شوهرش را ناکام بگذارد و مادر پیرش را داغدار کند. از خوب روزگار، بچهای که توی شکم بهناز بوده، سالم میماند!
امیر (علیرضا حسینیزاده)
دوست پدرام. همان موقعی که ماشین بازی پدرام باعث میشود دو تا دختر بیگناه بروند سینة قبرستان، امیر هم توی ماشین پدرام بوده. هر چقدر که رابطة اعضای خانوادة پدرام از نوع بده بستانی و بازاری است (رابطهای که هر کسی بیشتر به فکر منافع خودش باشد)، رابطةامیر و مادرش مثل دو تا دوست است؛ دوستانی که بعضی وقتها با هم خوبند، بعضی وقتها بد.
بعضی وقتها برای هم میمیرند و یک زمانی هم حال و حوصلة هم را ندارند. مثل خیلی از دوستیهای طبیعی دیگر. با این که امیر توی حادثة تصادف، هیچ کاره است، ولی عذاب وجدان، مثل خوره افتاده به جانش.
برای همین تصمیم میگیرد که به پیشنهاد پدرام، دست بگذارد بیخ گلوی مامانش تا از کشور خارجش کند. اما نه وضع مالیشان مثل خانوادة تازه به دوران رسیدة پدرام آنقدر خفن است و نه مادرش «او را مفت بزرگ کرده که مفت از دست بدهد» (یکی از دیالوگهای فیلم). درست است که امیر خامی میکند و مشکل اصلیاش را به مادرش نمیگوید، اما نگرانی مادر، باعث میشود که همه چیز لو برود و مادر کمک کند تا امیر از عذاب وجدان خلاص شود.
جالب اینجاست که حتی در مورد این پسر هم مادرش باعث میشود که قضیه به خیر و خوشی تمام شود نه خودش. فکر میکنید اگرفیلمنامه را یک جوان30 ساله مینوشت، باز هم آخر ماجرا اینطوری بسته میشد؟
پدرام (بهرام رادان)
بچه ژیگول خوش تیپی که موهای بلندش را از پشت میبندد. تنها دفعهای که اتاقش نشان داده میشود و مثلا وارد زندگی خصوصیاش میشویم، متوجه میشویم که بلاانقطاع، موسیقی راک خفن گوش میدهد و حتی موقع تلفن جواب دادن هم راضی نمیشود موسیقیاش را قطع کند.
مادر آقا پدرام هم که مثل همه مادرها خیلی مهربان است و متعلق به نسل آدم بزرگها هم هست، با این نوع موسیقی ارتباط برقرار نمیکند. او فقط به خاطر روی گل پسرش مجبور است که این سر و صدای به قول خودش جهنمی را هم گوش کند.
آقا پدرام، یک دراگ باز خفن و مشروبخور تیر است. با ماشینش میزند یکی را میکشد، ولی به اندازة سر سوزن هم عذاب وجدان ندارد.
سر منافع خودش حتی رفیقش را هم دور میزند. بیکار است و صبح تا شب با ماشین باباش توی خیابانهای تهران فر میخورد و خلاصه شیطان مجسم است. موهای بلند، تیشرتهای رنگی و پولدار بودن، جزو نشانههای ظاهری خاص آقای شیطان است.
یک جورهایی فیلم دارد میگوید آنهایی که ظاهرشان اینطوری است، باطنشان هم مثل آقا پدرام است، یعنی همان نگاه غالبی که نسل پدر و مادرها نسبت به ماها دارند.
خواهر پدرام
ظاهرا دختر چلمنی است، آن هم با آن صدای نازک و گویش بدش. انگار یک جورهایی هم دلش برای آقا امیر میتپد. از آنجا که زمانه، بد زمانهای است و به قول آدم بزرگها دورة «آخرالزمون» شده و سگ صاحبش را نمیشناسد و همة دور و برمان را سیاهی و کثافت فرا گرفته، این خانم هم دوستی دارد که مثل شادی خانم، خریت کرده و ناخواسته باردار شده.
و دوباره از آن جایی که مادر امیر (دوست پدرام) پزشک زنان است، این خانم دست به دامن امیر میشود که یک فکری برای سقط جنین دوستش بکند. یعنی دور و بر ما اینقدر کثیف است و دخترها اینقدر ابلهاند که از شش تا دختر مهمِ فیلم (به نشانة دخترهای این شهر) دوتایشان ناخواسته باردار شوند؟
آقای ناصری (سروش صحت)
مثل اکثر نقشهایش: عاشق پیشه. او عاشق مهساست و بعد از مرگ مهسا بالکل قات میزند و مجنون میشود و از هر چی پژو 206 نقرهای که توی شهر میبیند، بدش میآید (یعنی همان ماشین پدرام).
چهره ناصری هم اوایل فیلم، خوب نشان داده میشود، ولی پیرو قانون گلچینی، عاقبت او هم خیلی جالب نمیشود و با کمی تخفیف نسبت به عاقبت مهسا و بهناز، کارش به تیمارستان کشیده میشود.
دوست پدرام
یکی مثل خود پدرام. تنها باری که او را میبینیم، توی یک کافة تنگ و تاریک است که روبهروی پدرام نشسته و دارد سیگار میکشد.
پدرام: من دوشنبه دارم میپرم ...USA... تو نمیآی؟
دختر: خره، آدم ساندویچشو که نمیبره تو رستوران...
پدرام: من نباشم تو چی کار میکنی؟
دختر: یک خرِ دیگه مث تو پیدا میکنم.
پدرام: خاک بر سرت.
دوست شادی
برای شادی، جنس (یعنی بنگ و...) جور میکند. او هم آدم نامردی است. در واقع، همان کسی است که شادی را باردار کرده و حالا هم ککش نمیگزد. البته کک نگزیدگیاش به اندازة پدرام نیست.