قبل از بهار نه فقط روی زمین، که همه جا زمستان بود. و زمستان اگر چه بی رحم نبود اما دلی از یخ داشت. یخی که آب نمیشد و معنی زندگی کردن را نمیفهمید، چون اگر به زمستان دست میدادی درجا دستت را منجمد میکرد و اگر وقتی از دور میدیدیاش که دارد با شال گردن سفید و چکمههای قرمزش میآید و داد میزدی که هی! زمستان! سلام!، سلامت توی هوا قندیل میبست و هیچ وقت به دست او نمی رسید. برای همین هم بود که زمستان معنی تنهایی میداد و پیش از بهار همه تنها بودند. چون زمستان رفته بود توی خانهها و توی قلبها و توی زبانها و بیرون نمیآمد.
و زمستان نسبتی با نیستی داشت. چون هر چیز که یخ میزد دیگر نبود. دیگر رشد نمیکرد. دیگر نمیبالید. تصور کنید پروانههای زیادی را که توی هوا یخ زدهاند و ماهیهای رنگارنگ را که توی دریا یخ زدهاند و یک عالمه سلام و احوالپرسی و بگو مگو و حرفهای خوب که توی آسمان یخ زدهاند و هیچ کس حوصله ندارد که دستش را دراز کند و آنها را بگیرد جلوی دهانش و هی بگوید ها ..ها..ها.. تا یخشان آب شود و کم کم به خودشان بیایند و از هیئت زمستانی شان بیایند بیرون.
اما خداوند دنبال نیستی نبود. او دنبال هستی بود. نمیخواست جهان نمایشی از نیستیها باشد. اگر این طور میخواست به زمستان دستور میداد که جاودانه بماند و به نیست کردنهایش ادامه بدهد و دلش به حال هیچ خاکی و هیچ آبی نسوزد؛ خدا دنبال نیستی نبود، چون اگر دنبال نیستی بود ما را نمیآفرید. و اگر ما را آفرید، خودش را نشانمان نمیداد و میگذاشت برای همیشه در غم نبودن خداوند بمانیم و اجازه میداد با زبانی که به خاطر زمستان قندیل بسته است، با هم حرف بزنیم و نامهای همدیگر را فراموش کنیم. اما خداوند دنبال نیستی نبود، چون اگر خداوند دنبال نیستی بود، آن وقت توی هیچ رودخانهای آب نبود. و توی هیچ آبی ماهی نبود و توی دل هیچ ماهیای مرواریدی نبود. ماهیگیری لب دریا نبود و توری توی قایق نبود و قایقی لب ساحل نبود و ساحلی لب دریا نبود و خانههایی کنار ساحل نبودند. آن وقت هیچ حیاطی جلوی خانهها نبود و هیچ مرغ و خروسی توی حیاط خانهها نبودند. و هیچ تخم مرغ تازهای توی لانه مرغ و خروسها نبود و توی هیچ تخم مرغی جوجه نبود و هیچ جوجهای توی بغل هیچ بچهای نبود. چون اگر خداوند دنبال نیستی بود، هیچ بچهای اصلا توی شکم مادرش نبود و هیچ مادری نبود و اگر مادری نبود هیچ پدری وجود نداشت و اگر پدرها و مادرها نبودند، دستها و قلبها و امر و نهیها و مهربانیها نبودند و دیگر هیچ چیز نبود. اگر خداوند به دنبال نیستی بود، دنیایی نبود و آن وقت فقط زمستان بود که بود و زمستان عین نبودن بود!
«من گنج پنهانی بودم که می خواستم آشکار شوم». و این خداوند بود؛ آن گنج پنهان درخشانی که یک روز تصمیم گرفت که بالاخره خودش را نشان بدهد و هیچ راهی بهتر از آفرینش نبود. آفرینش یعنی بود کردن همه آن چه که بود شدنی بود. خداوند دنبال هستی بود. دنبال هست شدن. پس زمستان را صدا کرد! زمستان طبق معمول همیشه شال و کلاه کرد و سر رسید. وقتی حرف می زد از دهانش تکه های یخ این طرف و آن طرف پخش میشد و فرشتهها باید از این ور و آن ور میدویدند و مدام یخها را جمع میکردند. چون اگر دیر میجنبیدند، همه جا را یخ میگرفت و بالهای نازک خودشان زیر بلورهای یخ له میشد. دستور دادند که برای زمستان یک فنجان چای داغ بیاورید.
زمستان گفت: «نه ! ممنون»
«نه! ممنون یعنی چی؟ بخور دهنت گرم شه. میخواهم کلی با هم حرف بزنیم!»
«خوب بزنیم. من همین جور یخ یخ صحبت می کنم، شما که میشنوی!»
«میشنوم. ولی این جوری مزه نداره خوب! میخوام دهنت گرم باشه!»
«خوب اگه دهنم رو گرم کنم، ممکنه یهو دلتون بخواد دست و دلم هم گرم باشه. بخواین حرفام هم گرم باشه. یا بخواین صدام هم گرم باشه. ممکنه دوس داشته باشین صدام از جای گرم در بیاد، یا با حرفام جلسه مونو گرم کنم.ها؟»
-«ممکنه!»
و آن وقت بود که زمستان فهمید کارش تمام است و خدا قصد به بودن کرده است. برای همین گفت: «با کمال میل اون فنجان چای رو میپذیرم. هر چی شما بفرمایین.»
و فرشتهها دستهای زمستان را گرفتند و یک مرتبه بهار شد!
«من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
...»
و آن گنج خودش را به همه نشان داد. چه جوری؟ به روشی شگفتانگیز! درختها احساس کردند که میتوانند شاخههایشان را تکان بدهند. باور کردنی نبود. خون آمده بود توی رگهایشان . آنها هست شده بودند. نه! هستی به آنها هدیه داده شده بود و آنها با شکوفههای سفید و صورتیشان شکرگزاری میکردند. آبها احساس کردند که روان شدهاند؛ برای همین سرود خواندند!
ما قطرههای کوچکی هستیم که هستیم
و رودی شدهایم که شدهایم
و میرویم که برویم
میرویم که بمانیم
میرویم که باشیم!
و ماهیها همراه آنها میخواندند و پولکهای یخزدهشان را برق میانداختند.
آن وقت از ما پرسیده شد که «شما چی؟»
گفتیم: «ما چی چی؟»
گفتند: «خوب! شما چی؟»
گفتیم: «آهان!.. ما؟ خوب خوب، ما هم میخواهیم که باشیم! بودن برای ما مهمترین چیز است؛ چون اگر نباشیم دیگر نخواهیم بود. اما اگر باشیم، حتی اگر مدت کمی هم باشیم، باز میتوانیم به خودمان بگوییم هی! ما بودهایم. و بودن بسیار لذت بخش است.»
بودن به از نبودن.. خاصه در بهار!